از ساحل جدا شدیم.. هر دو در سکوت
در این سکوت، پژواک تمام زیبایی های آفرینش، به گوش میرسید!
حتی هوا را از ترس ادغام با آن پژواک شگفت، آرام استشمام میکردیم!
وه چه جزیره ی بی مانندی.
دنیای درون جزیره، به سان نیروی آهنربایی، ما را جذب خود کرده بود.
رد پای هیچ انسانی در آنجا نبود
همه چیز در بکر ترین حد ممکن خود نمایی میکرد
درخت بود
مزرعه بود
افق دریا بود
طرح چشمان قشنگ تو بود
منِ محصور در نگاه تو بود
خدا بود
و دیگر هیچ نبود