[ نقد و بررسی کتاب ] - کُتلت سرد

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
[h=1]کُتلت سرد[/h]

آقا جون، مادر عزیز رو طلاق داده بود. زن دومش هم که خیلی خوشگل بوده، گفته: «من پابندِ چی تو باشم؟ کچلیت یا بی پولیت؟» و طلاق گرفته بوده. این زن سومش بود که وقتی آقاجون نبود قاب عکس آقاجون با زن دومش را به طرف دیوار برمی گرداند.




راضیه ولدبیگی

مجموعه داستان کُتلت سرد
نویسنده: امید پناهی آذر
نشر: هیلا
چاپ اول؛ پاییز 1391

در معرفی این مجموعه داستان که هشت داستان کوتاه را در خود دارد، اولین نکته ای که جلب توجه کرده و خواننده در پایان داستان متوجه آن می شود، شباهت فضای داستانی و یا به اصطلاح اتمسفر داستانی است که در تمام این هشت داستان کوتاه حضور جدی دارد؛ یعنی ناامیدی، بدبینی و فرجام تلخ.

شاید بهتر باشد ابتدا از طرح جلد کتاب شروع کنیم، طرح جلدی که کاملاً با محتوای آن همخوانی دارد. تصویر یک کلاغ سیاه- نماد بدشگونی و نحوست- بر یک زمینه خالی از رنگ که بر روی یک سطح یخ زده و کدر ایستاده است و همینطور نام آن«کتلت سرد»؛ که نام اولین داستان این مجموعه نیز هست.

داستان «کتلت سرد» روایت چند سرباز است که در پادگانی مشترک ناظر رنج ها و دردهای یکدیگرند و شاید برای فرار از روزمرگی و فراموشی شرایطشان، هر کدام نامی دارند: سیسیلی؛ فرانچسکو و.... و البته هرکدام هم مشکلاتی دارند هم در داخل پادگان و هم بواسطه افراد بیرون از آنجا. راوی و دو نفر دیگر هم در زندگی شخصی و هم در کارشان با خشونت زیادی مواجه بوده اند.
البته این خصیصه «خشونت و انزجار» در تمام داستان های این مجموعه وجود دارد. مثلاً در این داستان برادر ناتنی حجت که او را برای گرفتن سهم خود از ارثیه پدری تهدید می کند، رفتارش خارج از رفتارهای معمول و خشن است. اینکه او خرگوشی را نزدیک گلوی حجت سر می برد و توصیف نگاه خرگوش در حال مرگ از نظر حجت و یا پدر سیسیلی که در هنگام شکار پای مهمان خود را با تیر می زند و بعد او را به بیمارستان می رساند، در جزای کار مهمانش که موقع شکار فقط حیوانات را زخمی و معلول می کرده.... و یا کشتن مگس های پادگان برای وقت گذرانی... این روحیه خشن، به نظر می رسد نه به خاطر شرایط -گرفتن ارثیه و یا یک گردش و شکار دوستانه- بلکه در ذات آدم های این داستان وجود دارد.

آنها نسبت به کشتن و ضرب و جرح، خیلی خونسرد هستند و بیشتر به هنرپیشه های سینمایی شباهت دارند؛ نمی توان به این نوع نوشتن ایرادی از نظر داستان نویسی وارد کرد، چون به هر حال این هم سبکی در نوشتن است. اما آنچه مهم است اینکه نویسنده می بایست دلیلی قانع کننده برای این رفتار بیاورد و ضمن اقناع خواننده، داستانش را تأثیرگذار کند.
داستان دوم با نام «آیرخ» نیز در همان فضای داستان اول می گذرد و پر از دیالوگ است که مشخص نبودن راوی دیالوگ ها کمی کار را برای خواننده مشکل می کند که این مسئله که در اکثر داستان های این مجموعه دیده می شود، البته یکی از نقص های داستان از نظر تکنیکی محسوب می گردد؛ چراکه وضوح لازم را از داستان گرفته است.

در اینجا هم حمله چند گرگ به پادگان و مقابله افراد با آنها همزمان پیوند می خورد با علاقه شدیدی یکی از سربازان به دختری ترک زبان به نام آیرخ. توصیفات غلوآمیز و سردرگمی روایت ها کمی از روشن بودن داستان و باورش می کاهد. اینجا هم همان خشونت ها؛ ترس ها و بدبینی ها وجود دارد. گرگ هایی در کمین هستند و سربازان حتی موفق به دیدن آنها نمی شوند؛ فقط سایه هایی هستند که حمله می کنند و همینطور حس پیچیده ای که راوی دارد هم برای جلوگیری از صدمه گرگ ها و هم برای تصاحب آیرخ که نهایتاً به ناکامی و عدم موفقیت منجر می شود.
آدم های داستان مقهور شرایط هستند؛ بیشتر از آنکه ناتوانی و ناکامی شان محصول عدم کفایت درونی شان باشد و شرایط سرد و خشن بیرونی حتی خواننده را هم اقناع می کند که به موفقیت شخصیت داستان امیدی نداشته باشد.

در داستان سوم «مایل به خاکستری» هنوز هم با این فضا مواجه هستیم. فضای یکسانی که باعث شده دست نویسنده به اصطلاح برای خواننده رو شده باشد. هم نام داستان ها و هم روابط میان انسان ها در داستان، انتظارات آنها، اهدافشان، راه های رسیدن به آن هدف ها، نحوه برخورد دیگران، همه و همه به ناکامی و بن بست می رسد؛ به طوری که خواننده حس می کند جبری غیرقابل انکار در کار است که شخصیت داستان چه بخواهد چه نخواهد دچار و گرفتار آن است.
در این داستان هم شاهد زنی میانسال هستیم که در تمام داستان در حال آماده شدن و آرایش کردن است برای مواجه شدن و ملاقات با مردی که ممکن است آینده او را تغییر دهد؛ زنی دیگر هم از پشت تلفن با او مشغول صحبت است و راضی اش می کند که حتماً به ملاقات آن مرد برود. به نظر می رسد که این دو زن دوستان قدیمی هستند. اما دلیل دروغ های مکرر زن میانسال به دوستش مشخص نیست. بی اعتمادی؟ تظاهر؟ دوستی ظاهری و غیرواقعی؟

این مسئله هم در داستان ها پررنگ است دوستان یا درباره هم دچار غلو و انکار می شوند و یا اعتمادی بهم ندارند، اما این مسئله را پنهان هم نمی کنند. مثلاً در داستان «آیرخ» هم شخصی که عاشق آیرخ شده بود، هرگز نمی توانست در این باره با دوستش حرف بزند و دوستش که سعی داشت کمکش کند، بیشتر به عنوان یک مزاحم که درکی از اوضاع ندارد تصویر می شد.
نکته دیگر در داستان «مایل به خاکستری»، ابهام آدم ها درباره هدف ها و انگیزه هایشان است. انگیزه شخصیت ها برای انجام کاری در داستان و روابط علی و معلولی موجود در داستان ها که همان پیرنگ داستان نامیده می شود، چندان روشن نیست. برای مثال در این داستان خواننده نمی داند این زن مسن، علیرغم تمام انکارهای که می کند و وانمود می کند که میلی برای ملاقات آن مرد ندارد و دائم هم همین مسئله را پشت گوشی تلفن به دوستش می گوید، چرا به ملاقات مرد مشتاق است؟ و واقعاً انگیزه اش برای این کار چیست؟ آیا به دنبال تغییر آینده اش است؟ آیا علاقه ای در کار است و یا مصلحتی؟ انگیزه زن تنها وقت گذرانی و تفریح است و یا سرمایه گذاری برای آینده؟

این انگیزه ها و یا هر انگیزه دیگری که ممکن است وجود داشته باشد، برای خواننده مشخص نمی شود و این ملاقات در انتها، همان طور که انتظار می رفت، هرگز اتفاق نمی افتد و با تلفنی مختصر از جانب آن مرد بهم می خورد.
و ضعف داستان اینجا خودش را بیشتر نشان می دهد. در حقیقت چون خواننده نمی داند انگیزه و دلیل و ماحصل این ملاقات چه می توانست باشد، بنابراین نمی تواند با انجام و یا لغو این ملاقات هم همراهی و همذات پنداری کند و به زبان ساده تر نمی تواند با داستان همراه شود و آنرا درک کند.

داستان بعدی که «ده شاهی» نام دارد، اوج بد بینی های نویسنده است. البته این حرف به این معنا نیست که چنین حوادثی در عالم واقع رخ نداده و زن و شوهری اینقدر بدرفتار نبوده اند، اما فضای سیاه و کدر در تمام داستان های این مجموعه تاحدی خواندنش را سخت و ملال آور خواهد کرد. در این داستان مردی که از زن سومش راضی نیست و علاقه ای به او ندارد، او را برای تحقیر بیشتر ده شاهی صدا می کند:

«....«ده شاهی آفتابه رو آب کن... ده شاهی خورجین رو بذار روی موتور» آقا جون، مادر عزیز رو طلاق داده بود. زن دومش هم که خیلی خوشگل بوده، گفته: « من پابندِ چی تو باشم؟ کچلیت یا بی پولیت؟» و طلاق گرفته بوده. این زن سومش بود که وقتی آقاجون نبود قاب عکس آقاجون با زن دومش را به طرف دیوار برمی گرداند. یک بار به عزیز گفت: «نه اینکه به ریخت و قیافه اش حسودیم بشه ها، نگاهش نحسی می آره، کاش آقات یه کم انصاف داشت. هنوز به اون که رفته میگه شکرپنیر، منم شدم ده شاهی» صفحه 47». و این ناراحتی ها و بدرفتاری ها و فحش هایی که آقاجون به زنش می دهد به این دلیل است که: «به آقا؛ خواهر خوشگله سکه رو نشون دادن. ولی سکه رو می فرستن تو حجله. حجله هم تاریک بوده آقا جونم نفهمیده. وقتی کار از کار گذشته، دیده سکه به این زشتی کنارش خوابیده. صفحه 49»

این داستان البته این حسن را هم دارد که علی رغم مضمون تکراری اش، باز هم دردها و رنج های زنان در گذشته نه چندان دور را روایت می کند؛ رنج هایی که علی رغم محبت زن به شوهرش التیامی نمی یابد.

داستان بعدی «داداش معصوم» روایت بدبختی و سرانجام شوم مردی ست که در تصادفی مرگبار، عزیزانش را از دست می دهد و در انتها هم با حالتی جنون آمیز خودش را آتش می زند و می میرد.
علاوه بر فضای خشن داستان، تفاوت این داستان با بقیه داستان ها، تأثیر عوامل خارجی و حادثه تلخ تصاوف بر عاقبت شوم شخصیت داستان است. علت سرانجام آن مرد که بی تقصیر قربانی شرایط شده است؛ نه ناتوانی خودش، که جبر محیطی است و نکته دیگری که جلب توجه می کند و البته باعث تعجب است، بی تفاوتی مردم در مواجهه با داداش معصوم است: «داداش معصوم به من خیره شده بود که یکباره از جا پرید. فرمان را از دستم قاپید و از در خانه بیرون زد. مردها و پسربچه ها دنبالش کردند. داداش معصوم دور بیابان می دوید و گاز می داد، همه هورا می کشیدند و می خندیدند. چند نفر هم با موتور و دوچرخه همراه جمعیت بیابان را دور می زدند. داداش معصوم خورد به بشکه های قیر. قیر ریخت رویش و آتش گرفت. مردم ساکت شده بودند و نگاهش می کردند. داداش معصوم گُر گرفته بود، اما دوباره بلند شد و دور خودش چرخید. هنوز فرمان دستش بود و می دوید. مردم از جلویش کنار می رفتند، اما کمی آن طرف تر افتاد و مُرد. مردم دورش جمع شدند، آنقدر که من دیگر چیزی ندیدم. صفحه 60»

داستان دیگر «طیاره پرواز می کند» نام دارد که روایت صحنه و لحظه اعدام دو قاچاقچی موادمخدر است که یکی پیر و دیگری جوان است و رفتار تمسخرآلود مأمورین اجرای حکم و ترس محکومین در آن مشهود است.
داستان آخر با نام «زیر یک سقف» تا حدی با بقیه داستان های این مجموعه تفاوت داشت و شامل خیال پردازی های مردی در شبی بارانی بود که در ذهنش شخصیت هایی را آفرید و با آنان به گفتگو نشست. هر چند در این داستان هم نمادهایی از مرگ و نیستی وجود داشت. مثل تصویری که در حال پوسیدن بود.
 

Similar threads

بالا