[ نقد و بررسی کتاب ] - دخیل عشق

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
[h=1]دخیل عشق[/h]

صبوره زنی است که هنوز با خاطرات جبهه و بازماندگان آن حادثه زندگی می کند و گویی قصد دارد از طریق حضور و وجود جانبازان و نحوه زندگی آنها و تلاش برای التیام بر دردهای بی شمار آنها، جبهه و جنگی که رخ داده را در زندگی پیاده کند و نشان دهد.




راضیه ولدبیگی

دخیل عشق
نویسنده: مریم بصیری
چاپ: اول 91
بنیاد ادبیات داستانی ایرانیان

در مورد رمان دخیل عشق اولین چیزی که به نظر خواننده می آید طرح جلد آن است که در نوع خود ابتکاری به حساب می آید. نوع کاغذ ها، رنگ حروف که سبز کمرنگ و همرنگ جلدهای داخلی کتاب است، بر جذابیت و تازگی آن افزوده است. به علاوه اینکه تصویر نویسنده و سابقه کاری و مختصری از زندگی او هم در چند برگ کوچک در ابتدای کتاب آورده شده که شکل ظاهری کتاب را زیبا کرده است. و اما ماجرا و مضمون اصلی کتاب؛
رمان، یک رمان ماجرامحور است. به این معنا که ماجراها و حوادث نقش تعیین کننده تری نسبت به شخصیت ها دارند و پیش برنده حوادث داستان هستند. این رمان، رمانیست که قصه دیگری از قصه های جنگ را روایت می کند. شخصیت اصلی دختری به نام صبوره است که تا چهل و چند سالگی مجرد می ماند به امید آنکه با یک جانباز ازدواج کند و مثل خود او که زمانی در جبهه جهاد کرده است؛ جهاد کند. و با مراقبت از او، هم به علاقه و عشق خود پرداخته باشد و هم به فکر ثواب بردن باشد. صبوره زنی است که هنوز با خاطرات جبهه و بازماندگان آن حادثه زندگی می کند و گویی قصد دارد از طریق حضور و وجود جانبازان و نحوه زندگی آنها و تلاش برای التیام بر دردهای بی شمار آنها، جبهه و جنگی که رخ داده را در زندگی پیاده کند و نشان دهد. صبوره زنی نیست که جبهه برایش تمام شده باشد؛ خود او هم در جوانی هایش به امدادگری در جبهه می پرداخت و گذشته شخصیت از طریق گفت و گوی او با خواهر زاده اش، برای خواننده روشن تر می شود که صبوره در بیمارستان صحرایی سوسنگرد و اهواز خدمت می کرده و البته هنوز کار خودش را در برابر کاری که رزمنده ها می کردند، کوچک می داند. نهایتاً صبوره همچنان به دنبال علاقه و دغدغه اش می رود. و در آسایشگاه نگهداری جانبازان به عنوان پرستار مشغول به کار می شود. و به مادر پیر و تنهایش هم کمک و رسیدگی می کند.

آدم های آسایشگاه هر کدام حرفی برای گفتن دارند، مثلاً یکی از آنها که سعی می کند دیده های بکرش را جایی ماندگار کند....:
«صبوره به انبوه کاغذهایی که روی هم چیده شده اند و هر یک پر است از خط های سیاه و منظم، چشم می دوزد و می گوید به کجا رسیدین؟ بابا علی که سر ذوق آمده است. انگار که دخترش جلوی رویش نشسته باشد و بخواهد با علاقه به حرف هایش گوش کند، شروع می کند به خواندن آخرین صفحه. صبوره گوشش صدای مرد را می شنود؛ اما فکرش پیش تنهایی اوست. می داند مرد چقدر محتاج هم صحبتی است که حرفش را بفهمد و جای دخترش را که در تهران است و پسری را که فقط سالی یکبار از آلمان تلفن می کند، پُر کند.
- خیلی قشنگ بود بابا علی. واقعاً تو عملیات خیبر وضع اینقدر بد بود؟
- معرکه بود؛ معرکه خون و خمپاره. همین طور رگبار گلوله بود که همه جا رو شخم می زد. چشمش به جای خالی پایش که می افتد، نفس عمیقی می کشد و می گوید: اون روز خیز رفتم تو یه چاله. ترکش و گلوله می خورد تو باتلاق و همین طور لجن، خون، پوست و گوشت رفقامُ پرت می کرد رو سر و روم. یه کم که اوضاع آروم شد، ضامن دو تا نارنجکی رو که داشتم با دندون کشیدم و با دو تا دست، پرت کردم طرفشون. انگاری فکر کرده بودن نیروی تازه نفس سر رسیده همچین پریدن تو دجله پریشان که از ذوقم یادم رفت دو روزه غذا نخوردم...صفحه 43»

تمام رمان، زندگی سخت زنی ست که فقط به فکر کمک به جانبازان درد کشیده است.
فضا فضایی ست که انگار جنگ و مظاهر تلخ و شیرینش را وارد زندگی روزمره کرده است. توصیفات راوی دانای کل برای درک بهتر آسایشگاه، خواننده را با جانبازان آشنا می کند. مصطفی که چشمانش در جنگ آسیب دیده عمو عمران، سید رضاو ...که هر کدام برای خود قصه ای دارند و مشکلی. اما همه آنها تنها هستند و در دنیایی کاملاً متفاوت با دنیای بیرون از آسایشگاه با خاطرات خود مشغولند و بعضی هایشان که توان حرکتی بهتری دارند و خوش ذوق اند، وبلاگ نویسی هم می کنند... و همچنین خدمه ای که آنجا به جانبازان خدمت می کنند؛ از جمله ننه بهجت که پسرش جلوی چشمانش شهید شده و به عشق پسرش و رزمنده ها در آسایشگاه کار می کند و همه مردان آسایشگاه را پسران خودش می داند، همگی نمادی از اثرات جنگ بر روح و روان آدمی هستند. نویسنده سعی دارد آدم ها و فضایی را خلق کند که متأثر از جنگ، اما همچنان پایبند به روح جنگ هستند.

آنها درد می کشند، اما چون به خاطر یک آرمان الهی جنگیده اند نه از جنگ بلکه از «از دست رفتن آن آرمان» می ترسند و نگران آن هستند. زندگی صبوره پر است از صبر بر ناملایمات. نویسنده به یاد می آورد کسانی را که هنوز درگیر جنگ اند. صبوره زنی تنهاست و تنها آرامشش نماز خواندن و گریستن در حرم امام رضاست. مشکلات خانوادگی و بیکاری و بی مهری های برادرش در حق او و مادر پیرشان، مشکلات و کار طاقت فرسای آسایشگاه، تمسخر دکتر شیک پوش آسایشگاه نسبت به صبوره که به جنگ نه فقط بعنوان یک حادثه بلکه بعنوان یک درس و آزمون نگاه می کند و اصرار مادر برای ازدواج کردن صبوره و رهایی از زخم زبان ها، همگی برای صبوره تلخ است. خواننده از انبوه مشکلات صبوره متأثر می شود، اما انگار قرار نیست تزلزل و حتی شکوه ای از او دیده شود. و گویی جنگ، جنگی که در سخت ترین شرایط و با خشن ترین رفتارها، بزرگترین لطافت ها و فداکاری ها و صبوری ها را آفریده است، چنین تأثیری روی صبوره گذاشته است.

صبوره نذر کرده همسر جانباز شود و جانبازی به اسم سید رضا دل از صبوره می رباید. صبوره به هر بهانه ای به اتاق او سر می زند و با وجود شرم و حتی بی اعتنایی سید رضا، بالاخره دل را به دریا می زند و از سید رضا می خواهد با او ازدواج کند. سید مرد کم حرفی ست. او پاهایش را در جنگ جا گذاشته و درد زیادی دارد. روزها می گذرد و صبوره در حسرت شنیدن کلامی از عشقش می سوزد. عاقبت روزی سید رضا برای همیشه از دردها نجات پیدا می کند و به آرزویش می رسد؛ سید شهید می شود و صبوره برای اولین بار طعم تلخی را از زندگی حس می کند. از طرفی خواستگار سمج با سه بچه صبوره را رنج می دهد. نهایتاً صبوره سید رضا را فراموش می کند و با خواب هایی که از او می بیند مطمئن می شود که سید رضا او را به ازدواج با رسول که خودش هم سید است، ترغیب می کند. صبوره ازدواج می کند و ازدواجش هم مثل همه زندگی اش با بقیه فرق دارد؛ با سادگی ازدواج می کند و اما ناراحت از اینکه چرا به آرزویش نرسیده و همسرش جانباز نیست. در ادامه و با مشکلاتی که رسول دارد صبوره متوجه می شود که رسول اعصابی تحریک شده دارد و گاهی بی دلیل داد و فریاد می کشد و اطرافیان و بچه هایش را کتک می زند و همین طور همکارانش را. صبوره پیگیر بیماری رسول می شود و مشخص می شود رسول موجی شده و عصبانیت هایش نتیجه همان اثرات موج انفجار جبهه است. بار دیگر صبوره به جنگ بازمی گردد و جنگ دوباره به زندگی اش سرک می کشد، اما صبوره شاد است که به آرزویش رسیده است، او بالاخره همسر جانباز می شود.

تا چند دهه دیگر شاید کسانی که مستقیم جنگ را تجربه کرده اند، دیگر در میان ما نباشند؛ شاید دیگر جانبازانی نمانده باشند که مراقبشان باشیم و شاهد دردشان و مرهمی بر زخم های بی انتهای تنهایی شان باشیم. اما به تصویر کشیدن آدم هایی مثل صبوره، آدم هایی که شاید برخوردی با آنها نداشته ایم، ما را برای لحظه ای متوجه گنجی که داریم می کند. گنجی که حفظ و حراست از آن و در واقع از ایده و آرمانش، در حقیقت حفظ و دفاع از خودمان با تمام آرزوهایمان است.

 

Similar threads

بالا