[ نقد و بررسی کتاب ] - سیــــــــــاه و کبــــــود

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
[h=1]سیــــــــــاه و کبــــــود[/h]

خشونت مرد، سبب می شود تمام هویت پیشین زن به یک باره متزلزل شود و لذا با هویتی جدید و ناشناخته در جامعه جدید نامانوسش حاضر گردد. خشونت بابی سبب می شود زن به زمین و زمان بدبین و مظنون گردد، از همه چیز و همه کس بترسد، و نتواند با کسی راز دل گوید.




فرناز اسلامی

سیاه و کبود
نویسنده: آنا کوئیندلن
مترجم: طاهره صدیقیان
نشر: روشنگران و مطالعات زنان
چاپ اول، 1391

آنا ماری کوئیندلن، متولد 1952، نویسنده ای آمریکایی است که پرفروش ترین رمان ها را به خود اختصاص داده است. سیاه و کبود، نخستین رمان اوست که هنرمندانه و زیبا توسط طاهره صدیقیان، به فارسی ترجمه شده است. روند روایت داستان روندی به ظاهر نامنظم است که نویسنده کوشیده با رفت و برگشت به گذشته و حال، فضایی سیال را در ذهن خواننده ایجاد کند و او را در عینیت موضوع رمان قرار دهد.
کتاب، سرگذشت پرفراز و نشیب زندگی زنی به نام فرانی از زبان خودش است که همواره مورد خشونت و آزار همسرش، بابی، قرار می گیرد و پس از مدتی خانه و کاشانه خود را بدون اذن همسر ترک می کند و به همراه فرزندش عازم دیاری دیگر می شود. او با تمام ترس و دلهره ناشی از عواقب مرگبار فرار، به واسطه موسسه ای سری که تنها وظیفه اش کمک به زنان بیچاره ای است که از خشم و خشونت شوهر به تنگ آمده اند و توان ادامه زندگی با او برایشان در حکم غیرممکن است، به شهری دیگر سرازیر می شود. «پتی بان کرافت پرسید: اگه خونه رو ترک کنی و بعدش شوهرت پیدات کنه چی میشه؟ پاسخ دادم: منو می کشه»(کوئیندلن، 1391، ص 17).
زن در تمام سال های زندگی با شوهرش که رئیس پلیس نیویورک است و صاحب مقام، مستقیم و غیرمستقیم توسط او خوار و خفیف می شود. او یا زن را کتک می زند یا با سخنانی گزنده روح وی را زخمی می کند. «وقتی دوستان بابی به خانه ما می آمدند به آنها می گفت: هنوز چند سال به درد بخور ازش باقی مونده»(همان، ص 22). فرانی زخم های روح و جسمش را در تمام سال های زندگی از اطرافیانش پنهان می کند، حتی از پسرش رابرت. زمانی رابرت می فهمد مادرش زندگی رقت باری را تحمل می کرده و رنج و عذاب را به خاطر حفظ زندگی اش به جان می خریده که دلیل سفر ناگزیر و استثنایی شان را از مادر می پرسد. «از دست بابا. ما از دست بابا قایم شدیم. خودت اینو می دونی. می دونی منو کتک می زد. صورتم رو دیدی. می دونم برات سخته. ولی پدرت منو می زد... بیشتر از یک دفعه. خیلی بیشتر از یک دفعه... منو دیدی. دیدی چه قیافه ای شده بودم. این دفعه آخری خیلی بد بود»(همان، ص 34). بابی نه تنها امنیت را از همسرش گرفته، که امنیت فرزندش را نیز با مشکلات جدی مواجه کرده است؛ امنیتی که اساس هر زندگی و هر خانه ای است که زندگی در آن جریان دارد. «رابرت فریاد زد: مامان، چرا ما نمی تونیم برگردیم خونه؟ و من نمی دانستم آیا او برای اتاق آشنایش ماتم گرفته است و تیم کوچک ورزشی اش و دوست دوران مهد کودکش... یا آرزوی چیز بیشتری دارد، تمام چیزهایی که حس امنیت را دربرمی گیرد، امنیتی که من هرگز نتوانستم به او ببخشم و فرار کرده بودم تا بکوشم آن را برایش پیدا کنم. هم چنین برای خودم»(همان، ص 36). در فضای خانه بابی شعور فرانی نیز امنیت جانی ندارد و مدام با اما و اگرهای شوهر روبروست. انتخاب های فرانی باید همان انتخاب های بابی باشند، بی برو برگرد. نتیجه مخالفت با گزینش های او و اصرار بر انتخاب های خود، چیزی نیست جز بدنی سیاه و کبود و روحی سیاه تر و کبودتر. «کافی بود لباسی چسبان، کوتاه یا یقه باز بپوشم و آنگاه چشم های بابی تنگ می شد و برق می زد. گرچه همیشه دشوار بود بگویی دقیقاً چه چیز او را متغیر کرده است، تا زمانی که سرش را به یک طرف کج می کرد و نگاهی به سر تا پای من می انداخت، تا اینکه صورت رنگ پریده ام سرخ می شد. با آن صدای خاص خودش می گفت: «یا عیسی مسیح، این لباسو پوشیدی؟» و من احساسی مثل زنان هرزه پیدا می کردم»(همان، ص 20).

زن، به دنبال زندگی عجیب و غریبی نیست. او تنها، یک زندگی معمولی را طلب می کند؛ نه زندگی را که بیشترش وقف رسیدگی به زخم های درون و بیرون و البته هرگز التیام ندادنشان شود. «تنها چیزی که من می خواستم این بود که زنی معمولی باشم، همسر و مادری معمولی»(همان، ص 35).
فرانی پس از فرار باید با اسم و هویتی دیگر زندگی کند تا احتمال شناسایی اش به حداقل برسد. شناسایی او مساوی است با بازگشت اجباری او به همان محیط رنج آور زندگی اش با بابی. «فرانی بندتو»، «بت کرن شاو» می شود ولی رابرت به درخواست مادر همان رابرت باقی می ماند و تنها نام خانوادگی اش تغییر می کند. خشونت مرد، سبب می شود تمام هویت پیشین زن به یک باره متزلزل شود و لذا با هویتی جدید و ناشناخته در جامعه جدید نامانوسش حاضر گردد. خشونت بابی سبب می شود زن به زمین و زمان بدبین و مظنون گردد، از همه چیز و همه کس بترسد، و نتواند با کسی راز دل گوید. خشونت بابی باعث می شود زن مجبور به دروغ گفتن شود و اتفاقاً دروغ گفتن را آسان تر از راستگویی تلقی کند؛ چراکه حقایق زندگی او تلخ تر از آن اند که بتوان آن را راست و بی پرده بیان کرد. «قسمت عمده زندگی ام مثل استخوان در گلویم گیر کرده بود و من هرگز نمی توانستم آن را بیرون بیاورم. اما به آن عادت کرده بودم. بابی رازی به من داده بود، درباره اینکه واقعاً چه کسی هستم. و حالا من راز دیگری داشتم... اما بت کرن شاو هرچقدر که می خواست می توانست درباره زندگی اش حرف بزند. دروغ بسیار آسان تر از حقیقت بود. شاید در این زمینه مهارت داشتم»(همان، ص 57). و بالاخره خشونت بابی سبب می شود فرانی رازداری را از بر شود. هیچ کس رویه خشونت بار زندگی آنها را نمی دانست؛ یعنی رنج های فرانی هیچ گاه بروز بیرونی نداشت و همه می پنداشتند که آنها در آرامش و آسایش کامل زندگی می کنند. نمود بیرونی رفتار او و حتی بابی چنین چیزی را می گفت. فرانی، زنی که اجازه کار کردن در بیرون از خانه را دارد و همواره به روی مردم لبخند می زند، در کنار بابی که شغل مهم و دهان پرکنی دارد و همه رویش حساب می کنند، حتماً زندگی خوبی خواهند داشت. اما این رازداری بود که هویت تاریک و نازیبای زندگی زناشویی آنها را پوشانده بود. «من به خوبی معنای رازداری را می دانم. کسی در دنیا نیست که نقشه ارضی جراحت های مرا بداند، که با تمام رازهای بدنم آشنا باشد. کسی در دنیا نیست که بداند شوهرم مچ دستم را می پیچاند، مرا از پله ها به زیر هل می داد، استخوان ترقوه و سرانجام بینی ام را می شکست... فقط بابی همه چیز را می داند. ولی او همیشه می گفت من اغراق می کنم. از کاه، کوه می سازم. این یکی از تکه کلام های مورد علاقه اش بود»(همان، ص 67).

واقعیت این است که گرچه سفر اجباری فرانی هویت اسمی و رسمی او را تغییر داد، ولی به واقع هویت اصلی و گم شده اش را به او بازگرداند. هویتی که در اثر خشم و کنترل های افراطی بابی دگرگون شده بود. «بیشتر اوقات من کنشی بودم در مقابل واکنش های بابی. لباس هایم، آرایشم: آنها کمابیش انتخاب او بودند»(همان، ص 20).
در طول یک سال زندگی جدید فرانی، او با مربی ورزش رابرت آشنا و به تدریج به او علاقمند می شود. اما رنج آورترین نقطه داستان جایی است که بعد از پشت سرگذاشتن آن همه سختی ناشی از فرار و عادت به شرایط جدید، رابرت برای سرو سامان دادن به کنجکاوی اش با پدر تماس می گیرد و یک هفته پس از این تماس، مکان سکونت آنها ردیابی می شود. بابی به منزل آنها می آید. «می خوای یه چیز غم انگیز بهت بگم فران؟ من دوستت داشتم. واقعاً عاشقت بودم فرانسیس. ولی هیچی هیچ وقت درست نبود. هیچی به قدر کافی خوب نبود. تو می خواستی هر کاری که دوست داری بکنی، با خواهرات بری بیرون، بری بیمارستان، با دوستای فاسدت بری بیرون، فقط بری، بری. عوض اینکه خونه بمونی، جایی که بهش تعلق داری و حتی وقتی خونه بودی به من نگاه می کردی و مثل این بود که تمام مدت می ترسی، انگار قراره یه اتفاق بد بیفته. فکر می کنی این چه احساسی به آدم می ده، به زن لعنتی ات نگاه کنی و ببینی همیشه مراقبته، زیرچشمی، دزدکی نگاهت می کنه. انگار تو نارنجکی و همین حالا توی دستش منفجر می شی. خیلی وقتا فقط واسه این بهت حمله می کردم که اون قیافه رو از صورتت پاک کنم»(همان، ص 281). بابی از خود نپرسید چرا همسرم مراقب بود، زیرچشمی نگاه می کرد، می ترسید. بابی فقط می دانست زنش زیرچشمی نگاهش می کند و می ترسد.
سرانجام بابی، فرانی یا همان بت را مورد هجوم غیرانسانی خود قرار می دهد و رابرت را با خود می برد. فرانی تا انتهای داستان فرزندش را پیدا نمی کند؛ چراکه اگر از طریق قانونی برای یافتن رابرت اقدام کند، انگشت اتهام به سوی خودش گرفته می شود که چرا بی اذن پدر فرزند را با خود فراری داده است!

سیاه و کبود، تنها زندگی «فرانی بندتو» نیست که سرگذشت زنان بسیاری است که در طول تاریخ از جانب همسر، پدر، برادر یا حتی حکومت هایشان به طرق مختلف مورد اذیت و آزار روحی و جسمی قرار گرفتند و نه تنها حمایت نشدند که به آنها گفته شد سکوت پیشه کنند و هیچ نکنند و هیچ نگویند که قانون، قانون مردهاست. ولی تاریخ هرگز ساکت نمی ماند، همانطور که در مورد خواهران میرابال ساکت نماند. پاتریا مرسدس، مینروا و ماریا ترسا که به آنها لقب پروانه های فراموش نشدنی داده شد، علیه رژیم دیکتاتور جمهوری دومینیکن به مبارزه برخاستند و هر سه به عنوان نماد مبارزه و مقاومت علیه این حکومت، شناخته شدند. آنها در راستای این مبارزات، آزار و شکنجه های بسیاری را متحمل شدند، ولی هرگز از پای ننشستند و سرانجام در همین راه کشته شدند. شرح زندگی و مبارزات خواهران میرابال، الهام بخش رمان نویسنده بنام دومینیکنی تبار یعنی «خولیا آلوارز» شد. او در این رمان، غبار از زندگی این سه خواهر زدود و یاد و خاطره آنها را زنده کرد.
فعالین حقوق زنان روز کشته شدن پروانه ها (25 نوامبر) را از سال 1981 به عنوان روز مبارزه با خشونت علیه زنان به رسمیت شناختند. پیشنهاد نام گذاری این روز، توسط نمایندگان دومینیکن به سازمان ملل، ارائه و در سال 1999 پذیرفته شد. هر سال مراسمی با این عنوان در بسیاری از کشورهای جهان برگزار می شود.
 

Similar threads

بالا