فردوس
فردوس
خواب یک جزیره را میدیدم با آسمان آبی و ساحل زیبا!پرنده هایی که با شادی پرواز می کردند و سرود شادی سر می دادند, بهشتی پر از زیبایی . پر از حضور تو!
ناگهان پندارهای پوچ به خوابم حمله آوردند. جزیره به به آتش کشیده شد... آسمان تیره گشت...
پرنده ها به جای سرود های شادمانی, زجه درد سر می دادند. مسلخ شده بودند. آن بهشت نابود شده بود. جهنمی بود سوزان. چه کسی سرزمین رویاهایم را از من گرفته بود؟ چه کسی کابوسی اینچنین برایم به ارمغان آورده بود؟؟
به دورتر خیره شدم. پیکره ای تیره دیدم. با وحشت به سویش رفتم. تو را دیدم. مصلوب و خون آلود!
بی عصمت شده و رنجور! با چشمان تهی ات به من خیره شده بودی. نگاهی ملامت بار....
نگاهم را از تو برگرفتم, شرمسار به پایین خیره شدم. ناگاه , نگاهم به دستانم افتاد.
دستانی سیاه و آغشته به خون, به خون تو. به خون بهشت آسمانی ام!
آری! این من بودم که سوزاندم زیبایی هایم را. من بودم که به صلیب خشم کشیدمت. به صلیب تعصبات!
تو را در آغوش گرفتم برای آخرین بار. هرچند که با آخرین توان مانده در تن پاره پاره ات از من می گریختی! آنقدر در آغوشم ماندی که سردی بدن بی جانت بر گرمی خون روان بر بدنت برتری جست.
بازگشتم و هیاکل پر پر شده را پشت سر گذاشتم. دریایی رعب آور پیش رویم بود. سرخ و بی انتها!
به بالا سرم خیره شدم.به آسمان. آماده بارش بود! که بشورد بدی ها را. که بشورد معاصی فانی ام را..... منتظر ماندم. باید می بارید! باید شستشویم می داد......
و اکنون سالهاست که من در انتظار آن بارانم. ابرهایی که همیشه آماده باریدنند ولی دریغ از قطره ای.. دریغ از رحمت....انتظاری تا ابد برای بخشایش.. تا ابد.....
از خواب پریدم. با خود فکر کردم" آری! این است فردوس من! فردوسی که خود را برایش آماده ساختم."