خسته،برگشته از دانشگاه.روی تخت دراز می کشم و خواب مرا در می رباید....
چشمهایم باز می شوند.اتاق نیمه تاریک است.سعی می کنم دوباره بخوابم ولی صدای برخورد قطرات باران بر روی شیشه نمی گذارد.
دفتر یادداشتهایم را باز می کنم. پر است از داستانهای نیمه تمام و حرفهای نگفته...کلمات و حروفی که نیمه نوشته رها شده اند. مثل جنازه های غارت شده وسط بیابان. نمی توانم تمامشان کنم،حالش را ندارم.....
نت های اجرا نشده،ساز ناکوک و افکار درهم. ذهنم پر است از اینها. اینها همه منم. همه را کنار هم می گذارم.نگاهشان می کنم.بسان دژخیمی است که دورم می چرخد و آماده زدن آخرین ضربه. سرم را به دیوار تکیه می دهم. همان حس همیشگی...پارانویا،شیزوفرنی،افسردگی یا هر اسم مزخرفی که دارد. تاریکی اتاق،اختاپوس وار،احاطه ام می کند.سرم را بیشتر به دیوار فشار می دهم.شاید می خواهم جزئی از آن شوم.نمی دانم....
سر را از دیوار بلند می کنم. می دانم چه باید بکنم.همیشه می دانستم.ولی هیچ وقت جراتش را نداشتم.باید زودتر از اینها انجام می شد.خیلی پیشتر.باید دوسال پیش تمامش می کردم ولی امید های واهی مانعم می شدند.
در کیفم را باز می کنم و درست جلوی چشمم است.برش می دارم و به تیغه اش دست می کشم. تیزی اش هراس آور است و مناسب برای من.
پرده را کنار می زنم.پنجره را باز می کنم و بوی باران را به ریه هایم می فرستم.بوی خاک خیس خورده...
می نشینم و سرم را به دیوارتکیه می دهم.تاریکی...و تو در پس زمینه هستی و نگاهم میکنی،همیشه بوده ای، و سنیگینی نگاهت را سنگین تر از هر چیز دیگر در دنیا بررویم حس می کنم...
چشمهایم را باز می کنم،به سختی.باید به همه چیز خاتمه دهم. چاقو را از روی میز برمی دارم . لبه اش را روی
صورت گر گرفته ام می گذارم. سرشار می شوم از لذت... وه که چه خنک است!
روی مچم می گذارمش...دستم می لرزد..نه! تمام وجودم در لرزش است... نباید تسلیم شوم..نباید.. ولی دستم تکان نمی خورد،گویی قفل شده....شقیقه هایم از شدت درد در شرف انفجارند و من،خیس از عرق،می لرزم...نمی توانم..ولی نه... باید تمامش کنم.
چشمهایم را می بندم و به تو فکر می کنم و خلاء نبودنت..مچم می سوزد و چاقو از دستم رها می شود...
هنوز چشمهایم را بسته ام و سوزش آزارم می دهد...
آیا نبودنم آزارت می دهد؟ ایا عذاب می کشی آنگونه که من می کشم؟! گمان نمی کنم...هیچ وقت برایت ارزشی نداشتم...هیچ وقت..
چشم باز می کنم. به بریدگی روی دستم نگاه می کنم. اگر کمی محکمتر فشار داده بودم...کاش خون جاری از زخم قطع نمی شد و آخرین قطره اش مهری میشد بر پایان نامه زندگانی ملال آورم..کاش می شد...هنوز صدای باران را می شنوم و بوی خاک خیس خورده مشامم را پر می کند.
سرم را روی دستم خم می کنم،چشمهایم گرم می شوند...اشک و خون...ترکیب غریبی است...
"امشب صفای گریه من،
سیلاب ابرهای بهاران است.
این گریه نیست،
ریزش باران است.
آواز می دهم:
«آیا کسی مرا،
از ساحل سپیده شبها صدا نزد؟!»"