دست‌نوشته‌ها

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امشب بازم به یاد مرگ افتادم. به اون مکعب مستطیل خاکی. به اینکه....
نمی دونم چرا امشب از این فکرایی که کردم ترس برم داشت. همیشه برام مرگ ترسناک بوده. الان, با وضعیت اعتقادیم, ترسناک تر! فکر بسته شدن چشمام.فکر نتپیدن قلبم تو سینه! باز ترس اومد سراغم!
بدیش اینه که این ترس از مرگ به اطرافیانم بسط داده میشه. به کسایی که می ترسم قبل از من برن و تنهام بزارن.تنها تر از چیزی که هستم.
به کسایی فکرمی کنم که نیستن. به لنون, به کندی, به ارنستوی عزیز. به پدر بزرگم که هیچ وقت نتونستم ببینمش و ....
اگزوپری راست می گفت ; چه دنیای شگفت انگیزی است دنیای اشک...
 

taravat_tree

عضو جدید
گوشهایت را بگیر . می خواهم سکوت کنم ...

واي، عجب امضايي! :gol:

گوشهایت را بگیر . می خواهم سکوت کنم . یک سکوت عمیق . چیزی شبیه یک حس بالغ . حرکت بر روی آسمان ، نگاه و سکوت .
زیر پایم چیزی نیست . جز هوا . هوای نگاه من . هوای سکوت من . سکوتم را در اوج آسمان به چشمانت می دوزم . سرخ می شوی از درد . فریاد می زنی . فریاد . اما نه به بلندی سکوت من . پوزخند می زنم . حتی در اینجا هم کم می آوری . مثل همیشه .
خواندنت را دوست دارم . اما بی صدا . باسکوت . با فریاد . با فریادی سرشار از سکوت . راستی گوشهایت را گرفته ای هنوز ؟ دستهایت را از روی گوشهایت بردار . حتی تحمل صدای لبخند مرا هم نداری ؟
صدای کوتاهِ یک جمله ی کوتاه . صدای هوای زیر پا . مرا نگاه کن . صدایم آشنا نیست ؟ چرا . هست . صدایم همان صدای چکاوک مرده است . صدای غمگین شغالی گرسنه . صدای زمانِ له شده زیر پا . راستی ساعت چند است ؟ چقدر برای عاشقی دیر شده . جمله های کوتاه عاشقی به آدم همان حس بالغ را می دهند . بلوغ یک سکوت . راستی گوشهایت را گرفته ای هنوز ؟

 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریغ وصد درد که بشریت،در چنین ساعت هایی،نعمتی بزرگ؛انسانی نازنین را از دست داد.. پاکی اش را،عدالتش را،غربت بی نهایتش را تاب نیاوردند و نه تنها کویر سوخته ی خود که دیگران را هم از این زلال ترین باران رحمت الهی محروم کردند.
ای کاش تقابل نیکان و بدان در تاریخ،به مرگ پاکان منجر نمی شد..ای کاش ناپاکان زمانه اش فرصتی به خود و دیگران می دادند تا از این چشمه ی جوشان الهی سیراب شوند.اما دریغ...

درد تو رنج نامه ی تاریخ آدمی ست
درد تو جانگدازترین درد قرن هاست..

در سال های تیره ی فریاد بی صدا،
با حسرتی عمیق تر از زخم سرخ خویش،
در سوگ ادمیت آدم نشسته ای
هر دم به سوگ و ماتم یک ظلم؛یک گناه،
در خود شکسته ای.

"این سیل اشک و آه"
این رنج نامه ی دل بی تاب خویش را،
فریاد کرده ای
در تنگنای چاه..
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
باز شب فرا رسید و یاد تو به سراغم آمد. شبی نیست که خاطره ها و یاد ها به سرم هجوم نیاورند. آه... که چه سخت است فرو خوردن فریاد ... چه سخت است سکوت...
کاش می دانستی... کاش می دانستی چه بر من گذشته.. کاش می توانستی آتش نفرتی که را در درونم افروخته ای را حس کنی. کاش می دانستی از آن روز منحوس پشت پا زده ام به انسان و انسانیت. کاش می دانستی سیمایت, که روزی تسلای وجود پر جوش و خروشم بود, اکنون کابوس همیشگی شبهایم است.
شاید تقصیر از من بود. تقصیر من و افکار پوچ و بی خاصیتم. شاید من بودم که اشتباه می کردم. شاید.. شاید...
کاش رهایت نکرده بودم. کاش نرفته بودی.
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
تفاوت

تفاوت

وقتی میری تو خیابون همه نگاهت می کنن! انگاری به اینجا تعلق نداری. مثل اینکه از یه سیاره دیگه اومدی.
افکارت, طرز لباس پوشیدنت, حتی طرز راه رفتنت با اونا فرق داره! تو بدت میاد که موهاتو اتو کنی و سیخ بدیشون هوا. حتی اگه این قضیه مد باشه هر کی این کار رو نکنه از دید بقیه آدم محسوب نمیشه. تو بدت میاد حرفای سیاسی بزنی.چون میدونی که تمام مکتب های سیاسی سر و ته یه کرباسند.تو بدت میاد سوار ماشین بشی و باهاش خیابونا رو متر کنی. چون می دونی وقت لعنتیت تلف میشه. تو دوست نداری بری بیرون و مزخرفات رستورانها رو تو معده ات بریزی. چون می دونی که کسایی هستن که حسرت یه تیکه نون خشک رو می کشن.
تو بدت میاد پای مزخرفات تلویزیون و ماهواره بشینی, حالت از تمام شبکه های خبری به هم می خوره! چون می دونی همشون می خوان بهت بگن:آهای ابله! تو نمی فهمی که چی می خوای!یکی باید بزنه تو سرت و بهت راه درست رو بهت نشون بده! اون یه نفر ماییم!
تو نمی خوای وقتی راه میری زمین زیر پات بلرزه! چون می دونی که چه موجود پستی هستی! تو نمی تونی تحمل کنی وقتی می بینی آخرای شب یه پیرزن - کنار یکی از بزرگترین میدونای شهر - داره جون میده. تو گریه می کنی .. حتی اگه بهت بگن کوچولوی احساساتی.
تو از آدم بزرگ بودن متنفری. تو می دونی برای بزرگ شدن چه تاوان سنگینی باید پرداخت. تو کتاب می خونی. فرقی نمی کنه کجا باشی. تو اتوبوس, تاکسی , مسافرت یا هر جای دیگه!
تو دوست داری بلند بلند بخندی. حتی اگه بقیه بهت به چشم یه دیوونه نگاه کنن.
تو پر از نفرتی. پر از درد . از خودت بدت میاد. چون می دونی نمی تونی درد و رنج بقیه رو تسکین بدی! تو بدت میاد وقتتو با خرافات دینی تلف کنی, چون می دونی خدایی که تو داری با خدای بقیه یکی نیست!
تو موسیقی رو می پرستی. موسیقی برای تو یه مشت ریتم و نت نیست. تو با موسیقی حرف می زنی. تو با موسیقی عشق بازی می کنی. موسیقی تو رو به یه دنیای دیگه می بره.ه دنیایی که رنج و ناراحتی نمی تونه واردش بشه.
تو از زنده بودن لذت نمی بری حتی اگه تو خوشبختی غرق باشی. چون می دونی با هر دم و بازدم تو خیلی ها از دنیا میرن. تو هوایی رو تنفس میکنی که خفه ات می کنه. چون می دونی که این هوا پر از دروغ و تزویره!
آره! درسته! تو متفاوتی!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
عشق و نفرت

عشق و نفرت

السلام عليک يا اهل القبور!
اما تو هوشنگ... حسن و تو علي... و تو دايي محمد... تو کاظم... تو مجتبا...همتون! نفرين بر شما!
نفرين به همتون...
نفرين بر شما! خوش بگذره بي‌شرفا...
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
هر وقت به یکی میگم چرا سراغی از من نمی گیری میگه"گرفتارم" یا "سرم شلوغه".
هیچ وقت شده که به گرفتاریامون بگیم"من سرم به دوستام گرمه،بعدا بیا"؟؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دوباره ترم شروع شد. یه ترم دیگه توی دانشگاه!
دینگ دینگ ساعت...ساعت 4 صبحه.باید عجله کنم وگرنه از سرویس دانشگاه جا می مونم.
مثل همیشه بدترین صندلی اتوبوس نصیب من میشه!
بازم خستگی از خواب پاشدن،گرمایی که چشمامو می گیره...باز هم خواب توی اتوبوس..هیچ وقت نتونستم بیابونهای جاده تهران-قزوین رو قبل از طلوع آفتاب ببینم...
چشمام بالاخره باز میشن! رسیدیم.لوگوی آشنای دانشگاه آزاد با حرف درخشان طلایی رنگ زیرش:دانشگاه آزاد اسلامی واحد قزوین
باید از جلوی دستگاه کارت خوان رد شیم.فکر نکنم همچین سیستم امنیتی تو پنتاگون هم باشه. و کما فی السابق دستگاه کارت منو نمی خونه.بقیه ازم رد میشن. من می مونم و حراست.همون جر و بحث های همیشگی.... بالاخره قانعشون می کنم که من دانشجو ام و می زارن که رد شم.
باید برم دانشکده که لیست کلاسامو ببینم.سربالایی دانشکده عمران هنوزم برام طاقت فرساست. معمولا سربالایی ها برام مشکلی ایجاد نمی کنن ولی نمی دونم چرا این سربالایی کوفتی انقدر خسته ام می کنه.انگاری پاهام نمی خوان از سربالایی برن بالا!
وارد دانشکده میشم.روز از نو روزی از نو! باز هم همون نگاه های خیره و متعجب. فکر می کردم بعد سه تر دیگه به وجود یه دانشجو با ریش و موی بلند عادت کردن،ولی خب...مثل اینکه عادت کردن به من زمان بیشتری می بره!
یه دختر از کنارم رد میشه.از خرت و پرت های توی دستش معلومه که از بچه های معماریه!یه جوری بهم نگاه می کنه انگاری یه حیوونم. خون تو رگام به درجه جوشش میرسه! تو دلم می گم:"بورژوای لعنتی!!" رد میشم می رم سر کلاس....
ساعت 3 بعد از ظهره! سوار اتوبوس میشم که بیام تهران.یه روز دیگه هم تموم شد.یه روز به روز مردنم نزدیک تر شدم... سرم رو بر می گردونم به دانشگاه نگاه می کنم. فکر اینکه باید 4 سال از زندگیمو اینجا تلف کنم داغونم میکنه.. نگاهم میوفته به لوگوی دانشگاه.انگاری داره بهم پوزخند می زنه!
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
مادر

مادر

29th September 2008

امروز با من حرف زدی مادر!جدی تر از همیشه،سخت تر از سابق!
گریه کردی مادرم!اشک ریختی..ولی کاش می دانستی چه زخمی بر وجودم گذاشتی...
کاش گریه های روح دردمندم را می شنیدی.کاش می دانستی که سخنانت خنجری است بر پیکره ام!
از موفقیت برایم گفتی!از اینکه انسان موفق کیست!ولی نمی دانستی موفقیت تعریفی دارد به وسعت تعداد انسانهای موجود در کائنات....
از موسیقی برایم گفتی!!از اینکه زندگی ام را تباه می کند..ولی کاش می فهمیدی این تباهی از هزاران قله ترقی برایم شیرین تر است.
مادرم..آه ..مادر دلبندم.نمی دانم آیا خستگی را در چشمانم خوانده ای؟آیا دیدی التماسم را برای آزادی؟برای مرگ؟؟
از همه چیز گفتی..ولی نگفتی(و می دانم که هیچ وقت نخواهی گفت)که آیا من هم چیزی برای خواستن دارم؟؟
مادرم!دوستت دارم!ولی گاهی نفرت از تو،خدایت و هر چیزی که به آن معتقدی روحم را غرق در آتش می کند...
رهایم کن مادر!بگذار تنها،بدون دستی برای نجات،در منجلاب عقایدم غرق شوم.
مادر..بگذار بمیرم!!
 
آخرین ویرایش:

ویدا

عضو جدید
بعضی نعمتا تو زندگی آدما,موقتی اند.خدا یه روز میده و روز دیگه پسشون می گیره. اول خودت نمی فهمی اون یه نعمته.اونم از نوع خیلی ارزشمندش.به وسط های راه که می رسی ,می فهمی عجب جواهری تو مشتته!
به آخر خط که می رسی,روز به روز بیشتر حس می کنی که داری از دستش می دی.گه گاهی یه اشکی هم می ریزی و دلت می گیره.نقطه اوج داستان می دونی کجاست؟جایی که خدا ازت می گیردش...وای که چه لحظه ی وحشتناکیه!!تمام عالم روی سرت آوار میشه و دلت می خواد تا آخر عمرت گریه کنی!!... دلت نمی خواد رفتنشو باور کنی.
آخه اون تنها کسی بود که به حرفات با دقت گوش می داد...معجزه و مرحم و یاور بود...
مث یه سایه واست بود توی یه ظهر داغ تابستونی وسط کویر تنهایی و بی کسی...حالا , بعد از رفتن اون آدم تو موندی بی دوست! روزا و شبایی می رسه که خیلی دلت هواشو می کنه.دلت می خواد می تونستی پیشش باشی...باهاش بخندی...گریه کنی ...

گاهی اوقات آدم دلش تنگ میشه واسه یه نفر که خیلی دوستش داره...یه نفر که بدون در نظر گرفتن جنسیتش...به خاطر نوع خاص انسان بودنش بهش علاقه منده...

آدم...!! احساس پاک نسبت به یه آدم بدون توجه به اینکه اون یه زنه یا مرد,خیلی زیباست چون می دونی که راه غلط نمی ری! راهی نمی ری که آخرش نارضایتی خدا از بندش باشه.
کاش می شد بعضی لحظه هارو...بعضی آدما رو جاویدان کرد...افسوس...!!



برای ع.ص بزرگ انسانی که انسان بودن را از او آموختم...
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خیلی وقته که چیزی ننوشتم! نمی دونم دلیلش چیه؟ شاید دلیلی واسه نوشتن ندارم!
این همه نوشتم،خب که چی؟؟؟ چی به دنیا اضافه شده؟ فایده اش چی بوده؟ فقط دیگران رو با مزخرفاتم خسته کردم! حتی خودم هم خسته شدم! خسته تر از همیشه!
 

taravat_tree

عضو جدید
خیلی وقته که چیزی ننوشتم! نمی دونم دلیلش چیه؟ شاید دلیلی واسه نوشتن ندارم!
این همه نوشتم،خب که چی؟؟؟ چی به دنیا اضافه شده؟ فایده اش چی بوده؟ فقط دیگران رو با مزخرفاتم خسته کردم! حتی خودم هم خسته شدم! خسته تر از همیشه!
نگران فایده اش نباشید . درست است . فقط تعدادی کلمه حرام شد . ولی حرامی که به صد حلال می ارزید .
ما نیز از دور ریختن کلمات لذت می بریم !!!! :w20:
 

taravat_tree

عضو جدید
لمس

لمس

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بی هیچ صدایی برایت می نوازم . سازم را در دست می گیرم و چشمهایم را می بندم . پلک ها را بر هم می فشارم تا نت ها را به خاطر بیاورم . دستانم بر روی ساز می لغزند . شور است و غوغا . و تمام اینها به خاطر تو . مگر به غیر از تو کس دیگری هم در اتاق هست ؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]موسیقی در مغزم غوغا می کند . پاهایم به حرکت در می آیند . توان نشستن ندارم . می ایستم . نه . پرواز می کنم . با ساز می رقصم . رقصی همچون رقص سماع . همانقدر آسمانی . همانقدر پرشور . نمی بینمت . چشمانم هنوز بسته اند . سرگیجه گرفته ام . اما نمی ایستم . تو را در خیالم مجسم می کنم . در خیالم ، سر انگشتانم را به سویت دراز می کنم . با دستت برخورد می کند . و من ... می ایستم . ناگهان . با چشمانی باز و خاموش . و ... تمام شد . همین بود تمام رویا و شور من . لمس یک لحظه ی تو .[/FONT]
 

gol_bahar

عضو جدید
فراموشت نمی کنم

فراموشت نمی کنم

فراموشت نمی کنم

من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم،چون تو در دلم کلبه ای ساخته ای.این کلبه ی کوچک و ساده برای من مانند قصری زیبا و افسانه ای می ماند.وقتی هر روز سری به این کلبه می زنم و دیوارهایش را نگاهی می اندازم و خاطرات زیبای با تو بودن را نظاره می کنم، چگونه می توانم تو را فراموش کنم.

چگونه می توانم فراموشت کنم،وقتی آهنگ قشنگ صدایت درون گوش هایم می پیچد،وقتی حرف های شیرینت بر روی لبانم جاری است.وقتی که با طلوع خورشید،به هر کجا قدم می گذارم،تو همراهمی.چگونه می توانم فراموشت کنم وقتی درون کلبه ی دلم زندگی می کنی.

تو بگو،چگونه فراموشت کنم،وقتی روی قلبم یه اسم حک شده است،تنها یه اسم.جنس این اسم از باد نیست که زود از یاد برود. جنس این اسم از خون است،از آب،از هوا و از خاک.این ها چیزی نیست که به سادگی از یاد برود. بدون این ها زندگی ممکن نیست، حالا من چگونه می توانم بی یاد تو زندگی کنم.

من هیچ وقت تو را فراموش نمی کنم،چون تو به من پرواز کردن را آموختی. هر زمان که بر روی آسمان این شهر پرواز می کنم،به یاد لحظه های آموختن پرواز می افتم و تو. از اون بالا عاشقای زیادی را می بینم، ولی هیچ کدام از آن ها مثل من نیستند،عشق من مثل بعضی از عشق های امروزی نیست، چون من تو را هیچ وقت فراموش نمی کنم حتی اگر به من ناسزا بگویی.

من تو را فراموش نمی کنم ، زیرا تو مثل آب های روان به من حیات بخشیدی.

چگونه می توانم تو را فراموش کنم، وقتی تو منشا دوست داشتنی.

و حالا تو چگونه مرا فراموش خواهی کرد....؟

چگونه......
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز از ترنم لبخندي سوز دل عاشقانه نامت را خواند.

و باز هم منو توييم در جاده تنهايي و ديدار تنها اميد ما بود. چشم دل چندي است زتو ميجوشد و

حرفي نهان در سينه دارد. خواست تو رازش رارسوا كني اما تو اي همنشين لحظه هاي تنهايي

سكوت كردي و راز خويش را خفته در دل وانهادي.....
:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
امروز تو جاده یه تصادف شده بود!همین که چشمم به ماشین درب و داغون شده افتاد چشمم ناخودآگاه دنبال یه جنازه گشت و خیلی سریع هم پیداش کرد...
آیا مرگ همه رو انقدر سریع به خودش جلب می کنه یا من فقط اینجوری ام؟
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دانشگاه تهران.کانون فیلم و اندیشه-تالار ناصر خسرو،مروری بر سینمای کمدی.خنده حضار.ولگرد کماکان در خیابان ها می گردد،هاردی نگاهی عاقل اندر سفیه به لورل می اندازد-گمراه از حماقت های خودش.وودی آلن حرف می زند و هر از گاهی عینک را روی صورتش صاف می کند و برادران مارکس هم که....
سرپایینی 16آذر.دانشکده علوم-دانشکده ریاضی.خوش و بش با بچه های محض و کاربردی.یکدست فوتبال از سر بی کاری-بوفه علوم.نسکافه.ساندویچ ویژه علوم...
متر کردن خیابان انقلاب.درد پا.نفس نفس زدن و کاش تو کنارم بودی،گیرم که چندان اهل پیاده روی نبودی.موسیقی در گوشم.صدای همهمه و بوق هنوز،پارازیت وار،در سرم می چرخد.درجه صدا را بالاتر می برم.صداهای اضافه حذف می شود.تنها موسیقی است و فریاد خشمناک خواننده.حس می کنم گوشهایم از بلندی فریاد سوت می کشند.بگذار بکشند.فریاد هنوز ادامه دارد"Thieves & hypocrites" دور و برم پر است از اینها و کاش تو اینگونه نبودی!
پارک دانشجو-تئاتر شهر.نمایش فاوست رو برداشتن،مثل همیشه دیر رسیدم.گشت زدن در پارک. دنبال چه می گشتم؟خودم هم نمی دانم..شاید تو را می جستم تا سر بر سینه ات بگذارم و های های گریه کنم.شاید می جستمت تا گونه ات را نوازش کنم دست در خرمن زلفت فرو کنم و درحال جام باده در دست گیرم. می جستمت تا سر بر زانوانت بگذارم و خوابی ابدی مرا در بگیرد.میجستمت تا...قهوه خانه کوچک داخل پارک-یک لیوان آب داغ و یک چای کیسه ای
"معشوق همیه پابرجاست.
تکرار نمی شود همه چیز......
"
کافه سپید و سیاه-در را باز می کنم و توجه نمی کنم به نگاه های قفل شده بر رویم.جای دنجی نیست.می نشینم و گارسون با موهای روغن زده اش جلوم سبز می شود.یه فنجون قهوه ترک سفارش می دهم تا دست از سرم بردارد.کافه پر است از زوجهای شاد و خوشحال.به صندلی جلوم نگاه می کنم.خالی است و کاش تو جلوم نشسته بودی تا برایت می گفتم.از کانت و عقایدش.کاش بودی تا زندگانی نیچه را را برایت روی دایره می ریختم.برایت از سارتر می گفتم و رمان تهوعش.شاید آنارشیست را برایت تشریح می کردم و از ارنستو برایت می خواندم.بگذریم که همیشه به من و حرفهایم می خندیدی!عصر است و مثل هر روز سر درد دیوانه ام می کند.پس این گارسون حرامزاده کجاست؟...
قهوه جلویم را مزه می کنم.این همه انتظار برای همچین آب زیپویی؟!!..کاری نمی شود کرد.قهوه را سر می کشم و چشمهایم را می بندم.
"دست به قنداق نمی رود،
تفنگ غلاف می شود
جهان اصلا نمی چرخد، راه نمی رود... روز به شب نمی نشیند
"
کافه گپ-باید یه چیزی تو معده ام بریزم.تازگی ها سریع گشنه ام میشه! پیتزا سبزیجات. آخ که چقدر سبزیخواری مرا به تمسخر می گرفتی.نگاهی به ساعت و باز هم یادم رفت که قرصهایم را سر وقت بخورم.دوتا بوپروبیون! می دونم تاثیری نداره ولی خب...
سردرد قطع نمی شود.آه که چه طاقت فرساست.سرم را روی شیشه میز می گذارم.چه خنک و چه لذت بخش.کاش در این لذت با من شریک بودی ولی می دانم که نمی خواستی...
"سررسید دفتر روز است،نه شب.
عشق سودای شبانه است که دراز است و قلندر پیدا!
جان به جان آفرین تسلیم نمی شود،بازگشت همه به سوی او نیست.
"
ذهنم پر می شود از ریتم و نت و ملودی.حال نوشتن ندارم ولی می دانم اگر ننویسمشان به زودی از ذهنم فرار می کنند،همانگونه که بقیه فرار کردند.دفتر نت را باز می کنم و می نویسم.هرچه در ذهنم نواخته می شود را می نویسم.زیر لب زمزمه اش می کنم،با پا روی زمین ضرب می گیرم و تمام شد... هرچند می دانم هیچگاه از نت هایم خوشت نمی آمد ولی کاش بودی تا برایت می نواختم! پیتزا سبزیجات+ژامبون مرغ. می خورم و بی خیال تغذیه سالم!
"عقل یک لاستیک فرسوده نیست گیر کرده در گل و لای،
مغر نیست یک مخابرات متروکه...
"
خیابان کارگر.حرکت به سوی خانه.تنها تاثیر قرصی که خوردم سنگینی و رخوت خواب آلودی است که از پای درم می آورد. می خوابم تا شاید به خواب ببینمت!ببینمت و بگویم که بی تو چه تنهایم،تنهاتر از هنگام با تو بودن!
"بهرام گور از پله بالا نمی رود.
آهو به دست هیچکس آرام نیست.
غزل در کوچه روانه نیست...
"
 
آخرین ویرایش:

سمیه نوروزی

عضو جدید
چقدر خوبه که هنوز آسمون و جدول بندي نکرديم و ديوار نکشيديمش،هيجان انگيز نيست که هنوز بارون رو هم لوله کشي نکرديم؟....
خدايا شکرت.
...
منو هر جا مي خواين ببرين ببرين...فقط يه پنجره بهم بدين که رو به آسمون باشه...رو به بي نهايت...همين کافيه.. باشه؟ ...آخه از حصار بدم مياد.
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
روزی می میرم! روزی پیکره ام متلاشی خواهد شد و کرمهای مفلوک جانم را خواهند درید!
آه ای مرگ! از تو کجا می توان گریخت؟
ولی مرگ ! بدان که نابودی من بدست خودم است! نخواهم گذاشت راحت تصاحبم کنی! روزی به سراغم میایی،می دانم،می آیی که جانم را بگیری! ولی بدان قبل از اینکه با سر پنجه سردت لمسم کنی ماشه را کشیده ام و خود به زندگی پایان می دهم!
 
آخرین ویرایش:

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی میره
روزارو می شمری برای رسیدن روزی که گفته بر می گردم!
وقتی اونروز می رسه و نمیاد با خودت هی علت می تراشی واسه نیومدنش!
بعد هی روزا رو ثانیه هارو می شمری که کی می رسه!
تا اینکه
یه روز می رسه که دیگه برگشتنش واست مهم نیست
نه اینکه عاشقش نباشی نه!
دیگه با نبودنش زندگی می کنی...
تو می گی کجاست
تو می شونیش سر میز
براش چایی می ریزی
باهاش حرف می زنی درد و دل می کنی!
شکایت می کنی
دعواش می کنی...
از بی وفاییش به خودش شکایت می کنی!
عجیبه نه؟
____________________________________________
دیگر مهم نیست که نباشی!
من با تو زندگی می کنم
تو اینجایی
چون من بی تو اصلا وجود ندارد!
 

ali.mehrkish

عضو جدید
من

من

خدايا غوغايي درون بيداد مي كند و من توان آن ندارم.....
تلاطم امواج بر ديواره ي جان احساس مي كنم و مرا تاب ايستادگي نيست.....
خدايا مرا اگر تويي نبود ...هيچ بود كه تو مرا ...من دادي....
و حال چون جز تويي ندارم...تو را پناه مي جويم.....و مرا درياب.
انگشتان به دستان مي سپارم و دستان سوز دل ساز مي كنند....
رهايم كن ....كه رهايي در اشكان حلقه بسته است....و مرا غلام مي كني و حلقه ي اشك "به دل مي بندي ......و حال ........مرا فراري نيست...
رهايم كن ....كه رهايي در اسارت توست......ومن دستان به جلو آورده ام...
مرا ظرفي است با اندك تقعري و شراب در آن مي ريزند........ومرا تاب مستي نيست....وظرف پر مي شود..........و سر ريز احساس چشمان مي شويد و قلم پيش مي راند......
مرا در ياب.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
امروز با موتور توي راه اداره در حالي که خيس از بارون پاييزي بودم، شعر سهراب رو زمزمه مي‌کردم: با همه مردم شهر زير باران بايد رفت... در همين حالو هوا بودم که "هرکجا هستم باشم" ديدم نرسيده به يه ميدونم که يه ماشين درست سر پيچش، توقف کرده... ظاهرا از "هرکجا" اين‌جا منظورم نبود! (خير نبيني سهراب) پامو گذاشتم روي ترمز، از سمت چپ با شتر عزيزم روي کف آسفالت خيابون چند متري کشيده شديم و نرسيده به ماشين آقا، توقف کرديم... چند نفر از موتور‌ي‌هاي دردکشيده (دوستان زير باران) به کمک اومدن و موتور و خودمو آوردن کنار خيابون... ماشين‌سواره اما زير باران نيامد با ما مردم شهر...
....
خب البته خودمم شک دارم تصادف کرده باشم، چون تصادف به معناي "به هم برخوردن" و "با هم رو به رو شدن بر حسب اتفاق" است و تصادم يعني "به هم کوفته شدن" و "به سختي به هم خوردن"... ديگه اين که در گفت و گوي روزمره و در انشاي اداري غالباً تصادف رو به جاي تصادم به کار مي‌برن و مثلا مي‌گن: "اتومبيل به درخت تصادف کرد" در حالي که بايد بگن: "اتومبيل با درخت تصادم کردم"
به همين سادگي... پس من تصادف نکردم... حتا تصادم هم نکردم، چون به اتومبيل اون آقاهه برخورد نکردم... بگذريم!
هر کجا هستم (به جز سر پيچ ميدوني که يه ماشين توقف کرده) باشم...
آسمان مال من است...
چترها را بايد بست.
زير باران (بدون موتور) بايد رفت...
دوست را زير باران بايد ديد.
عشق را زير باران بايد جست...

(ياد دوستان امروزم در زير باران، از خاطرم نخواهد رفت!)
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خسته،برگشته از دانشگاه.روی تخت دراز می کشم و خواب مرا در می رباید....​
چشمهایم باز می شوند.اتاق نیمه تاریک است.سعی می کنم دوباره بخوابم ولی صدای برخورد قطرات باران بر روی شیشه نمی گذارد.​
دفتر یادداشتهایم را باز می کنم. پر است از داستانهای نیمه تمام و حرفهای نگفته...کلمات و حروفی که نیمه نوشته رها شده اند. مثل جنازه های غارت شده وسط بیابان. نمی توانم تمامشان کنم،حالش را ندارم.....​
نت های اجرا نشده،ساز ناکوک و افکار درهم. ذهنم پر است از اینها. اینها همه منم. همه را کنار هم می گذارم.نگاهشان می کنم.بسان دژخیمی است که دورم می چرخد و آماده زدن آخرین ضربه. سرم را به دیوار تکیه می دهم. همان حس همیشگی...پارانویا،شیزوفرنی،افسردگی یا هر اسم مزخرفی که دارد. تاریکی اتاق،اختاپوس وار،احاطه ام می کند.سرم را بیشتر به دیوار فشار می دهم.شاید می خواهم جزئی از آن شوم.نمی دانم....​
سر را از دیوار بلند می کنم. می دانم چه باید بکنم.همیشه می دانستم.ولی هیچ وقت جراتش را نداشتم.باید زودتر از اینها انجام می شد.خیلی پیشتر.باید دوسال پیش تمامش می کردم ولی امید های واهی مانعم می شدند.​
در کیفم را باز می کنم و درست جلوی چشمم است.برش می دارم و به تیغه اش دست می کشم. تیزی اش هراس آور است و مناسب برای من.​
پرده را کنار می زنم.پنجره را باز می کنم و بوی باران را به ریه هایم می فرستم.بوی خاک خیس خورده...​
می نشینم و سرم را به دیوارتکیه می دهم.تاریکی...و تو در پس زمینه هستی و نگاهم میکنی،همیشه بوده ای، و سنیگینی نگاهت را سنگین تر از هر چیز دیگر در دنیا بررویم حس می کنم...​
چشمهایم را باز می کنم،به سختی.باید به همه چیز خاتمه دهم. چاقو را از روی میز برمی دارم . لبه اش را روی​
صورت گر گرفته ام می گذارم. سرشار می شوم از لذت... وه که چه خنک است!​
روی مچم می گذارمش...دستم می لرزد..نه! تمام وجودم در لرزش است... نباید تسلیم شوم..نباید.. ولی دستم تکان نمی خورد،گویی قفل شده....شقیقه هایم از شدت درد در شرف انفجارند و من،خیس از عرق،می لرزم...نمی توانم..ولی نه... باید تمامش کنم.​
چشمهایم را می بندم و به تو فکر می کنم و خلاء نبودنت..مچم می سوزد و چاقو از دستم رها می شود...​
هنوز چشمهایم را بسته ام و سوزش آزارم می دهد...​
آیا نبودنم آزارت می دهد؟ ایا عذاب می کشی آنگونه که من می کشم؟! گمان نمی کنم...هیچ وقت برایت ارزشی نداشتم...هیچ وقت..​
چشم باز می کنم. به بریدگی روی دستم نگاه می کنم. اگر کمی محکمتر فشار داده بودم...کاش خون جاری از زخم قطع نمی شد و آخرین قطره اش مهری میشد بر پایان نامه زندگانی ملال آورم..کاش می شد...هنوز صدای باران را می شنوم و بوی خاک خیس خورده مشامم را پر می کند.​
سرم را روی دستم خم می کنم،چشمهایم گرم می شوند...اشک و خون...ترکیب غریبی است...​
"امشب صفای گریه من،
سیلاب ابرهای بهاران است.
این گریه نیست،
ریزش باران است.
آواز می دهم:
«آیا کسی مرا،
از ساحل سپیده شبها صدا نزد؟!»"
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خداوندا! گفته بودی رحیمی. گفته بودی رحمانی و من می پنداشتم که تو باید از دروغ مبرا باشی. آخر،خدایی مثلا!
ای رحمان ترین! ای که آوازه محبتت کل گیتی را فرا گرفته. این بنده حقیرت را ببین! آره! این پایین! سختته که سرتو خم کنی؟ به جان خودم سودی نداره ولی حداقل ضرر هم نمیکنی. همیشه،سر همه به بالاست ولی آیا یک بار شده که تو نگاهت را به پایین بدوزی؟
پروردگارا! به سخنانم گوش کن! می دانم! ناامیدی از من! حرارت دوزخی را که برایم مهیا ساخته ای را از اینجا می توانم حس کنم. خدایا! می گویی همیشه با بنده ات هستی و از این امر به خودت می بالی! ولی تو کجا بودی؟ کجا بودی وقتی آن حقیقت لعنتی بر روانم کوبیده شد؟ شبهایی که از درد آن ضربه حتی قدرت گریه هم از من سلب شده بود کجا بودی؟ هنگامی که سردرد ها مرگ را جلوی چشمانم می آوردند،تو کجایی؟تو کجا بودی وقتی نتوانستم ودیعه ات را به تو بازگردانم؟
خدایا! خواهران و برادرانم در حال مرگند! پس کجایی؟ آن هنگام که پیرمردی در ترمینال جلوی چشمان من جان داد تو کجا بودی؟ آن موقع که مردی،خسته از زندگی،در آغوش من های های گریه را سر داد تو به کدامین سو نگاه می کردی؟
چیزی برای خودم نمی خواهم. تویی و باقی مخلوقات دردمندت! ولی صبر کن... دروغ گفتم... من هم آرزویی دارم.بگذار شبها آسوده بخوابم.

"مرا رها کردی؟
مرا به مسلخ سلاخان
رها چرا کردی؟
مرا که رام تو بودم
اسیر دام تو بودم"
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
ما مي‌توانيم در حالي که بر جايگاه آدم‌بزرگ‌ها تکيه‌زده‌ايم، براي شازده‌کوچولو ساعت‌ها بحث فلسفي و ذهني کنيم؛ يا در حالي که کودکان کبريت‌فروش شهر به چشم‌مان نمي‌آيند، براي قهرمان قصه دخترک کبريت‌فروش بگرييم و هم‌دردي کنيم!
هنر اما آن است آموزه‌هاي ذهني را به متن زندگي بياوريم. آن‌ها را با عينيات، با آن‌چه در جامعه و در زندگي در جريانند، تطبيق بدهيم و به‌کار ببنديم.
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اين‌جا تهران است، شهري شلوغ با آدم‌‌بزرگ‌هايي غريب که با سرعت، مدام به اين طرف و آن طرف مي‌روند.
در تابستاني گرم، سر چهارراه ولي عصر ايستاده‌اي. گرماي نور خورشيد تا عمق سرت را مي‌سوزاند، کتابي را سايبان مي‌کني. در ميان جمعيتي ايستاده‌اي که همگي منتظر وسيله‌اند. گرما کلافه‌شان کرده‌است. هرماشين خالي که از راه مي‌رسد، در محاصره‌شان قرار مي‌گيرد و به زودي پر مي‌شود... و تو خسته و تشنه‌اي! زير لب غر و لند مي‌کني و به اين وضعيت ناسزا مي‌گويي.
از خوش اقبالي‌ات، پيکاني قديمي درست جلوي پاي‌ات توقف مي‌کند. در يک‌ چشم به هم‌زدن، در صندلي جلو، جامي‌گيري... عرق گرم پيشاني‌ات را پاک مي‌کني... برمي‌گردي راننده را نگاهي مي‌اندازي و نگاهت به او خيره مي‌ماند! عرقي سرد بر پيشاني‌ات مي‌نشيند. برمي‌گردد، مي‌پرسد:
- چيزي شده آقا؟!
سرت را پايين مي‌اندازي و با شرمندگي و با صدايي آهسته پاسخ مي‌گويي:
- نه خانم!
سنش به 40 تا 45 مي‌‌خورد. با خود درگير مي‌شوي: چرا يک زن بايد...؟! فرق او با هم‌سن و سالانش مثل خواهر تو که الان در آسايشي نسبي در خانه نشسته‌اند، چيست؟ تا پايان کار روزانه‌اش به او چه مي‌گذرد؟... و هزاران پرسش بي‌پاسخ ديگر که در جلو چشمانت صف بسته‌اند و آرامت نمي‌گذارند...
نگاهي به تزيينات ساده داخل ماشين مي‌اندازي. زير آينه، عکس کوچکي از شريعتي قاب شده، آويزان است، روي صندوق داشبورد جمله‌اي از دکتر به خط نستعليق رسم شده‌است:
هرگز به خاطر آرامش، کور نباش!
اينجا مقابل خيابان 16آذر است، به مقصد رسيده‌اي. اسکناسي درشت‌تر از کرايه‌ات کنارش مي‌گذاري و پياده مي‌شوي. صدايت مي‌زند:
- هي آقا! بقيه پولتان!
برمي‌گردي بگويي: قابلي... امانت نمي‌دهد:
- ما که از تو صدقه نخواستيم!
براي کاري اداري بايد به باشگاه دانشجويان کشور بروي... خسته، آهسته، نفس بشکسته گام بر‌مي‌داري! درِ باشگاه را که مي‌گشايي، نسيم خنکي به صورتت مي‌خورد و نوازشت مي‌دهد. انگار وارد بهشتي شده‌اي. در سالن همايش‌هاي باشگاه، ظاهراً سخنراني برپاست... بالاي سردر سالن نوشته‌اند:
به همايش بررسي عدالت و فقرزدايي... با سخنراني جناب دکتر... خوش آمديد!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
قلم رو مي خوام بگيرم دستم! دستم پسش مي زنه! ساز رو هم نمي تونم دستم بگيرم! برام سنگينه! نفسم مي گيره. ديگه نمي تونم مثل سابق راحت نفس بكشم. راحت نمي تونم فكر كنم.اصلا به چي فكر كنم؟ مگه چيزي مونده كه ارزش فكر كردن رو داشته باشه؟!
مگه ديگه فرقي مي كنه؟ كي اهميت ميده؟ به فرض كسي هم براش مهم باشه! خب كه چي؟ اين سوال لعنتي همه اش مياد جلوم! مي خوام سطرها بنويسم! ولي نوشتن بر باد حوصله مي خواد كه ديگه ندارمش! اهميتي داره ؟ اصلا زنده بودنم چي؟ اونم مهمه؟ گيرم يه روزي كه داشتم مي رفتم بيرون يه ماشين از روم رد شد. خب... كي مي فهمه؟ شايد يكي بگه "خب،امروز كامران مرد.." شايدم نگه! آيا اينم اهميتي داره؟
اصلا اهميت داره كه اهميتي داره؟
بعد صد ها هزار سال از خاك،
چه مهم است پاك يا ناپاك....

 
بالا