در فقدان به اوج می رسم .

niyaz_sepas

عضو جدید
کاربر ممتاز





در فقدان به اوج می رسم

زندگی پوچ است ،
 

MFN

عضو جدید
روح سحری ناز دمیدن داری...............مثل غزلی تازه شنیدن داری...........ای قصه روزهای من بودم و تو......آنقدر ندیدمت که دیدن داری:w21:
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
راه کمی تا غروب مانده است!

شاید به اندازه ی یک خواب کوتاه بعد از ظهر...!

من تا غروب راه خواهم رفت...

ولی هرگز دستانم به رنگ غمگین چشمان خورشید آغشته نخواهد شد...

نگاه سنگین افق مرا تا دوردست رویاها خواهد برد...

ولی تنها با صدای سوسوی اولین ستاره ی شب

به درون خود باز خواهم گشت...

نسیمی از دور می آید

ولی خالی از لبخند سپیده است...

خورشید فردا دوباره خواهد دمید!

و زندگی

با صدای گنجشک های کوچک و سرمست از بوی بهار

رنگ دیروز را به خود خواهد گرفت...

صبح ...

با طلوع یک عابر از دوردست خیابان

که به سمت زندگی روزانه ی خویش می رود

از نو

آغاز خواهد شد...

بوی نان تازه خواهد آمد!

ولی من

باز هم

تنها خواهم نشست...

با

آرزوهای سوخته ام

با یک مداد

پر از واژه های زغالی

پشت پنجره ی روز

خیره به آسمان آبی و دل گرفته

به انتظار یک غروب دیگر

پر از خاطره های هر لحظه...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی در شب راه می‌رفتم

و در جستجوی پناهگاه گرمی بودم

از کنارم گذشت

گفتم:

«هی نگاه کن! روی مژه‌هایت دانه‌های برف ریخته است»

و او گفت:

«این برف نیست

پرهای بالشی است که خدا در آسمان تکانده است...»

و سپس لبهای خندانش را گشود

تا برفی را فوت کند

و ما هر دو خندیدیم

بعد به چشمانش نگاه کردم

و دیدم که چشمانش، گرمترین پناهگاه جهان است ...


سيلور استاين

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
باور کن مي توان...
مي توان با آدميان زيست
با غم هاشان گريست
و با شادي هاشان پاي کوبي کرد
دريچه قلب را به روي عشق گشود
و باز انسان بود ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خسته ام

واژه ای غریب ...

برای آنکس که زنده است و

آشنا

برای ما ...

که مرده ایم !
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بازی بازی

پرم دادی ...

جدی جدی پریدم !

برای تو قفس خالی ماند ...

برای من آسمان ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی آنکه بدانم

رها شده

در بند بوده ام !

امروز اما من

رها شده ام نه از خویش ...

کز آن بند که سالها بر پای من

بی صدا با من بود ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو در حسرت زندگی ...

او در حسرت تو ...

من در حسرت او ...

دور تسلسل باطل !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز ...

رسم عصیانگری را خواهم آموخت ...

و بهشت را تجربه خواهم کرد !

ندایی مرا به تو می خواند...

رهایم از تن... از من...

رهایم از تو ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز



رها کن ...

رها کن ظلمت شب را ...

رها کن شمردن ستاره ها را !

رها کن زندگی را !

که فردا می آید و امروز را که دیروزت خواهد شد را به کلی از یادت می برد ...

رها کن ...

زیبایی روز و آبی آسمان را ...

که شب می آید و انتقام روشنایی را با ظلمت خود می گیرد !

و حال تویی که با چشمان تنگ و تاریکت حتی نمی توانی دنیایی را ببینی که در آنی ...

آری این چنین است بازی سرنوشت که روزی شیرین است به کامت و روزی تلخ ...!


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
میان دو بی نهایت محصور شده ایم ...

بی نهایت عدد . بی نهایت مثبت و منفی عدد !

هر چقدر هم که بگذاریش کنار عدد های دیگر بازهم همان است ...

بی نهایت بشمار " صفر "

نه هیچ گاه شروع می کنی و نه هیچ گاه پایان می دهی !

صفر کنار عدد ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی که شهر غرق سکوت و سیاهی است ...

انگار معجزه ای رخ داده

انگار در شبی

صد و بیست و چهار هزار را خلاصه کرده اند ...

و بر چراغ های مرده اش

نماز می خوانند !

می گویند

در هر چراغ شیطانی ست

و کافر می شوی اگر

بیش از توقع چشمانت

چراغی بیافروزی ...

و امروز من نماد ارتدادم !

با شمع هایی که برای آمدنت روشن کرده ام ...

در انتظار برق چشمانت ...

.

.

.

که گویی هزار شیطان نابالغ

در آن خفته اند ...!


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترديدها تکه تکه ام می کنند !

گاهی است به تو فکر می کنم ...

تو را خط می زنم ...

نگاهت نمی کنم ...

نمی دانم چرا به خودم هم دروغ می گويم !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
از یاد برده ام

از یاد برده ای

از یاد برده است

از یاد برده ایم

که از یاد رفته ایم !!!

می روم

می روی

مـی رود

می رویم

که از یاد برویم ...!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو ، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.

تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا در آمد پيكر ديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به خاطر تو از همه گذشتم ...

و تو به خاطر همه از من !!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي گره خلوت من بهانه ي هجرت من
بغض بد غربت من در شب خيس گمشدن

بر گره خلوت من تو گره اي دگر مزن
يا بشکن شعر مرا يا تو به شعرم بشکن

يا بده پرواز مرا از نو بياغاز مرا
يا بشکن شکن شکن هر چه به جا مانده ز من


شعر مرا حوصله کن درد مرا زمزمه کن
يا که بر اين دهان من قفل گران تري بزن

بر گره خلوت من تو گره اي دگر مزن
يا بشکن شعر مرا يا تو به شعرم بشکن


زخم همه ستاره ها به شانه هاي خسته ات
به سينه ميفشارمت ... تو را چه ميشود وطن ؟
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگار من چهار فصل ندارد... همه یکرنگ و بی هدف است !

روزهایم سحر و شام و ظهر و عصر نداشته و نخواهد داشت! مثل زندگی ام در مه شدید، خاکستری و محو است... من به دنبال یک فصل جدید و یک زندگی نو هستم... چون چیزی در ته دلم می گوید: "بیهوده خلق نشده ام"...

اما این لحظه یا ساعات یا روز فرا نمی رسد تا فصل جدید زندگی من آغاز شود...

فکر می کنم مرگ همان فصل جدید زندگی من است! برای همین هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم با خودم می گویم: "هنوز که زنده ام"...!!!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
سحر به بانگ ِ زحمت و جنون
ز خواب ِ ناز چشم باز مي‌کنم.
کنار ِ تخت چاشت حاضر است
ــ بيات ِ وَهن و مغز ِ خر ــ
به عادت ِ هميشه دست سوی آن دراز مي‌کنم.


تمام ِ روز را پکر
به کار ِ هضم ِ چاشتي چنين غروب مي‌کنم،

شب از شگفت ِ اين‌که فکر
باز
روشن است

به کورچشمي‌ حسود لمس ِ چوب مي‌کنم.
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب از نیمه گذشته‌ است ...

بوی خاک می‌دهم و تو می‌خندی !

با آن لب خندان همیشگی ...

می‌خندی و صدایم می‌کنی: "بخند، اخم نکن" !

من می‌خندم و از اینجا بلند بلند صدایت می‌زنم ...

باز هم می خندی: "آن جا فقط جای توست!"

سپیده ی صبح که پدیدار می شود، باز هم صدایم می زنی ...

من اما به عمق خواب ابدی ام رسیده ام !

و از این پس دیگر هرگز صدای خنده هایم گوش هایت را آزار نمی دهد ...!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حمید...HaMiD چون در اوج فلکم باید مرد!....... ادبیات 14

Similar threads

بالا