سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بيپايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگهايش در ابديت ميتپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش ميسوخت.
اينبار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شنهاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.