با حال ترین گندی که زدی تو زندگیت از دوران بچگی تا حالا

بانوی باران

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عجب گندای باحالی بود.............ممنون از همه گی.............ما که لذت بردیم.........:biggrin:
 

Tybe Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادش بخیر... اونوختا 10،12 سالم بود... داداشم یه بارفیکس نصب کرده بود به چارچوب در اتاق. منم که کلا بچه خلاقی بودم:D یه روز بعدازظهر که حوصله م سر رفته بود یه طناب برداشتم بستم به میله بارفیکس و یه متکا گذاشتم رو طناب و شروع کردم به تاب بازی!!! :)
مامانم تا منو دید صداش درومد که نکن بچه الان میفتی بیا پایین! ولی هر بار که تذکر میداد من بدتر اوج میگرفتم! :D
یهو دیدم مامانم یه جیغ بنفش کشید و بعد یه چیز سفتی جلوم بود.... نگو میله بارفیکس از جاش کنده شده و منم شوت شدم رفتم تو دیوار اون طرف سالن! :whistle:
از بس سرعتم زیاد بود متوجه نشدم جریان چیه تا وقتی جاذبه زمین باعث شد از دیوار کنده بشم و پخش زمین شم! :cool::cry:
مامانم با چشای وحشت زده و رنگ پریده بدو بدو اومد بالاسرم... منم هر چی میگفتم چیزیم نیست حالم خوبه قبول نمیکرد که! :confused: تا تک تک استخونای دست و پا و گردنمو چک نکرد نذاشت پاشم...
ولی خدایی خیلی جالب بود که چیزیم نشد بدجوری پرت شده بودم!:redface: تازه یه تیکه از گچ دیوارم کنده شد!! :surprised: فقط شانس آوردم میخی چیزی رو دیوار نبود وگرنه به همون حالت مث یه قاب آویزون دیوار میموندم....:D
 

f.babaei

عضو جدید
یادش بخیر... اونوختا 10،12 سالم بود... داداشم یه بارفیکس نصب کرده بود به چارچوب در اتاق. منم که کلا بچه خلاقی بودم:D یه روز بعدازظهر که حوصله م سر رفته بود یه طناب برداشتم بستم به میله بارفیکس و یه متکا گذاشتم رو طناب و شروع کردم به تاب بازی!!! :)
مامانم تا منو دید صداش درومد که نکن بچه الان میفتی بیا پایین! ولی هر بار که تذکر میداد من بدتر اوج میگرفتم! :D
یهو دیدم مامانم یه جیغ بنفش کشید و بعد یه چیز سفتی جلوم بود.... نگو میله بارفیکس از جاش کنده شده و منم شوت شدم رفتم تو دیوار اون طرف سالن! :whistle:
از بس سرعتم زیاد بود متوجه نشدم جریان چیه تا وقتی جاذبه زمین باعث شد از دیوار کنده بشم و پخش زمین شم! :cool::cry:
مامانم با چشای وحشت زده و رنگ پریده بدو بدو اومد بالاسرم... منم هر چی میگفتم چیزیم نیست حالم خوبه قبول نمیکرد که! :confused: تا تک تک استخونای دست و پا و گردنمو چک نکرد نذاشت پاشم...
ولی خدایی خیلی جالب بود که چیزیم نشد بدجوری پرت شده بودم!:redface: تازه یه تیکه از گچ دیوارم کنده شد!! :surprised: فقط شانس آوردم میخی چیزی رو دیوار نبود وگرنه به همون حالت مث یه قاب آویزون دیوار میموندم....:D

واقعا؟:surprised:

مطمئنی الان خوبی؟:redface:

ولی باحال بود یه پروازی کردی:biggrin:
 

Tybe Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واقعا؟:surprised:

مطمئنی الان خوبی؟:redface:

ولی باحال بود یه پروازی کردی:biggrin:

آره خوبم... :biggrin:
اون موقع بچه بودیم فلکسیبیلیتی بالایی داشتیم اگه الان این اتفاق بیفته باید سرتاپا آتل ببندم... :D
آره خیییلی هیجان داشت! :D
 

nazi jooon

کاربر فعال مهندسی کشاورزی ,
کاربر ممتاز
این از کار امشب ما..

گوشی مامانم هم شارژر سوزنی بهش وصل میشه و هم از این شارژر usb ها..تو شارژ با شارژر سرسوزنی بود که گفتم بذار یه ابتکار به خرج بدم و اونیکی شارژر یو اس بی رو هم بهش وصل کنم...شاید سرعت شارژ دوبل بشه..:D

چشمتون روز بد نبینه...یه 5 مین نگذشته بود که تق... :cry:
فیوز کنتور برق زد بیرون..بوی سوختگی بلند شد..شارژر یو اس بی سوخت...
شانس آوردم فعلا گوشی سالمه..:redface:
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
وقتی 4-5 سالم بود به یه بچه کوچیتر از خودم شامپو دادم که بخور! بهش گفتم اینا شربتن بخور اونم خورد شروع کرد به گریه کردن...تا چند وقت از مامان طرف میترسیدم:biggrin:
 

toraj_reza63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
5 ساله بودم
تو خواب راه رفتم و در حالی ک فکر ب سمت دسشویی می رم رفتم رو تخت والدین مهترم سرپا ابیاری کردم:D
خوشبختانه تخت خالی بود:D
بعدم رفتم انطرف تختشون خوابیدم
 

ع رشیدی

کاربر فعال
همین چند دقیقه پیش داشتم کیک درست میکردم وقتی که داشتم میریختم تو قابلمه با خودم گفتم که نسبت به قبل چرا یه ذره شل تر شده!؟:w20: بعد که گذاشتمش رو گاز یه دفه یادم افتاد که واااااااای وقتی داشتم مواد رو سه برابر میکردم بجای 4.5 پیمانه 3 پیمانه ارد ریختم!:wallbash:صداشم در نیاوردم!:lol:
طفلی داداشم برای این کیک چقدر دلشو صابون زده،خدا رحم کنه چی از آب دراد،خداکنه خمیر نشه.:cry:
الانم هی میاد میگه این کیکه کی اماده میشه؟:w02:
 

amirdolu

عضو جدید
یک روز مدیر شرکت با بچه هاش و یک مهمان آمد کارخونه. من هم به عنوان مهندس با مدیر و مهمان رفتیم تو خط بازدید. بعدش آمدم تو اداری. اصلا یادم نبود که بچه های مدیر هم هستن.با شوخی همیشگی به همکارا گفتم: رفتن گورشونو گم کردن.!!!... بعد چشمم به اینا افتاد. هیچی دیگه کاملا طبیعی اومدم بیرون. البته هنوز اخراج نشدم.
 

essyh2003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن یه فامیل ها رو بعد ده سال دیدم اینقدر لاغر کرده بود نشناختمش سر سفره شام سراغشو گرفتم یه هو همه شروع کردن به هم نگاه کنن و همه با هم خندیدن ...... ما رو میگی:surprised:
 

سوسیونلا

عضو جدید
واااااااااااااااااااااااای بچه ها خاطراتتون خیلی بامزه ان ;)

منم بچه بودم حدودا 5 سالم بود و عاشق بازی کردن با لوازم ارایش مامانم بودم .
یه روز ظهر که مامانم خواب بود بازم مثل همیشه یواشکی رفتم سراغ جعبه آرایشش ( از اون جعبه های قدیمی ) و شروع کردم به فضولی.یکی از رژ لب های مامانم و برداشتم و دیدم که رنگش سبزه و برای خالی نبودن عریضه یه خورده زدم رو لبام و لپ هام . :w14:
حالا نگو رژ لبه از اون هایی بوده که بعدا قرمز میشدن و اون زمونا بهش می گفتن ماتیک مکه!!! خلاصه یهو با شنیدن صدای مامانم از اتاق بغلی هول شدم و بدون پیچوندن رژلب، درش و گذاشتم و بعد مثل این بچه مثبت های بیگناه رفتم پیش مامانم .
حالا نگو اون ماتیکه اثر کرده و کل صورت من قرمز شده در حد المپیک
مامانم تا من و دید داد زد : باز رفتی سر وقت لوازم آرایش من !!! من هم از همه جا بی خبر با خودم می گم که خدایا مامانه از کجا بو برده
خلاصه چشمتون روز بد نبینه
مامانم بعد از دیدن ماتیک له شده اش خون جلوی چشاش و گرفت و من هم بدووووووووووووووو رفتم قایم شدم
دو سه روزی صورت من همونجوری قرمز موند ( چون ماتیکه 24 ساعته بود و حتی بیشتر ) و با وجود کیسه محکمی که مامانم رو صورتم کشید ، اون رنگ قرمز نرفت که نرفت و با اون کیسه بدتر هم شد
از بازی با دوستام محروم شدم:cry:
ولی کتک نخوردم ( چون کوچول موچول بودم ) ولی نگاه های دلخور مامانم کار خودش و کرد و من دیگه هرگز به لوازم آرایشش دست نزدم
 

shakiba.h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو هال سوییت خوابگامون یه آیینه قدی داتیم که هرکی جلو در ورودی بود اونی که جلو آیینه نشسته بودو میتونست ببینه ...
یبار سرپرستمون اومد حضورو غیاب کرد و یه حرفایی هم زد که منو دوستام خوشمون نیومد ...منم بی صدا اداشو در آوردم ...که چشتون روز بد نبینه به ثانیه نکشید سرپرستمون گفت شکیبا دیدمت .....:confused:
ینی من فقط بعدش خنده های عصپبی میکردم تا یه مدت..:biggrin:
 

1234hamid

کاربر بیش فعال
تو هال سوییت خوابگامون یه آیینه قدی داتیم که هرکی جلو در ورودی بود اونی که جلو آیینه نشسته بودو میتونست ببینه ...
یبار سرپرستمون اومد حضورو غیاب کرد و یه حرفایی هم زد که منو دوستام خوشمون نیومد ...منم بی صدا اداشو در آوردم ...که چشتون روز بد نبینه به ثانیه نکشید سرپرستمون گفت شکیبا دیدمت .....:confused:
ینی من فقط بعدش خنده های عصپبی میکردم تا یه مدت..:biggrin:
خخخخ تا یه چند وقتی هم از جلو اتاق سرپرست خوابگاه رد نمیشدی خخخ:)
 

Tybe Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
واااااااااااااااااااااااای بچه ها خاطراتتون خیلی بامزه ان ;)

منم بچه بودم حدودا 5 سالم بود و عاشق بازی کردن با لوازم ارایش مامانم بودم .
یه روز ظهر که مامانم خواب بود بازم مثل همیشه یواشکی رفتم سراغ جعبه آرایشش ( از اون جعبه های قدیمی ) و شروع کردم به فضولی.یکی از رژ لب های مامانم و برداشتم و دیدم که رنگش سبزه و برای خالی نبودن عریضه یه خورده زدم رو لبام و لپ هام . :w14:
حالا نگو رژ لبه از اون هایی بوده که بعدا قرمز میشدن و اون زمونا بهش می گفتن ماتیک مکه!!! خلاصه یهو با شنیدن صدای مامانم از اتاق بغلی هول شدم و بدون پیچوندن رژلب، درش و گذاشتم و بعد مثل این بچه مثبت های بیگناه رفتم پیش مامانم .
حالا نگو اون ماتیکه اثر کرده و کل صورت من قرمز شده در حد المپیک
مامانم تا من و دید داد زد : باز رفتی سر وقت لوازم آرایش من !!! من هم از همه جا بی خبر با خودم می گم که خدایا مامانه از کجا بو برده
خلاصه چشمتون روز بد نبینه
مامانم بعد از دیدن ماتیک له شده اش خون جلوی چشاش و گرفت و من هم بدووووووووووووووو رفتم قایم شدم
دو سه روزی صورت من همونجوری قرمز موند ( چون ماتیکه 24 ساعته بود و حتی بیشتر ) و با وجود کیسه محکمی که مامانم رو صورتم کشید ، اون رنگ قرمز نرفت که نرفت و با اون کیسه بدتر هم شد
از بازی با دوستام محروم شدم:cry:
ولی کتک نخوردم ( چون کوچول موچول بودم ) ولی نگاه های دلخور مامانم کار خودش و کرد و من دیگه هرگز به لوازم آرایشش دست نزدم


منم یه خاطره اینجوری دارم....:biggrin: با رژ لب مکه....:D فک کنم هدف از ساخت این رژلبا فقط گرفتن مچ دختربچه ها بوده!!!:D
 

l-mohajeri

عضو جدید
چهارم ابتدایی بودم.نمره 16 گرفته بودم.که برای ما یعنی 0
خواستم عوضش کنم.انقد گند زدم کارنامه سوراخ شد....
یه ماهم امروز فردا کردم که به مامانم نشون ندم.
ولی اخرش ک چی
یه دست کتک مفصل خوردم ک جعل نکنم.
همون 16 میموند فک کنم انقد خاطره دار نمیشد:surprised:
 

غمین

عضو جدید
کاربر ممتاز
من کلاس چهارم که بودم هیچوقت مشق نمینوشتم همش میگفتم دفترمو خونه جاگذاشتم ی روز معلممون عصبانی شد گفت همین الان پا میشی میری دفترتو میاری منم گفتم خانم اجازه کسی خونمون نیس....... اونم گفت بیا وسط کلاس دستتو بگیر بالا با ی خط کش چوبی چندتا نثارم کرد بعد گفت تو باشی دوباره دفترمشق تو جا بذاری................
 

XBoy69

عضو جدید
اول دبیرستان عادت کرده بودیم پنجشنبه مدرسه نمی رفتیم و با رفیقم میرفتیم از صبح تا ظهر دور دور
معلم زبانمون به خاطر غیبت های زیاد گیر داد که باید اولیاتون رو بیارید و به فنا عظما رفتیم :confused:
 

shakiba.h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یادم نمیاد قناری بود یا مرغ عشق ...بالاخره یدونه از همین پرنده ها خونمون داشتیم ...بابام براش یه لونه چوبی خوشگل درست کرده بود که درش کشویی بود...
اهالی خونه هر روز صب پا میشدن یه دونی به این بدبخت میدادن منم یه صب گفتم بهش دون بدم ...درو باز کردم براش دون ریختم بعدش که خواستم درو ببندم حس کردم داره میاد بیرون فرار کنه به سرعت و شدت بسیار بالایی درو کشیدمو بستم ولی گردنش لا در موند بعدشم واسه اینکه کسی نفهمه درو باز کردم با انگشتم هولش دادم تو لونه ..بقیه وقتی پا شدن پرندهه مرده بود هیچ کی هنوز نمیدونه اونو من کشتم ...
آقا غیر عمد بود ...تازه 6-7 سالمم بیشتر نبود ...:(
 

m.abedi1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
یادم نمیاد قناری بود یا مرغ عشق ...بالاخره یدونه از همین پرنده ها خونمون داشتیم ...بابام براش یه لونه چوبی خوشگل درست کرده بود که درش کشویی بود...
اهالی خونه هر روز صب پا میشدن یه دونی به این بدبخت میدادن منم یه صب گفتم بهش دون بدم ...درو باز کردم براش دون ریختم بعدش که خواستم درو ببندم حس کردم داره میاد بیرون فرار کنه به سرعت و شدت بسیار بالایی درو کشیدمو بستم ولی گردنش لا در موند بعدشم واسه اینکه کسی نفهمه درو باز کردم با انگشتم هولش دادم تو لونه ..بقیه وقتی پا شدن پرندهه مرده بود هیچ کی هنوز نمیدونه اونو من کشتم ...
آقا غیر عمد بود ...تازه 6-7 سالمم بیشتر نبود ...:(
اتفاقی که افتاده برای شما ذهن منو درگیرکرده چراوقتی یک مارمولک وباکفش له میکنیم سرمونو باافتخارمیگیرم بالاوهمه جا جارمیزنیم که من بودم کشتمش!ولی وقتی یک قناری روبرحسب اتفاق میکشیم مخفی میکنیم تازه عذاب وجدانم میگیریم!!!
آخه مارمولک مگه مخلوق خدانیست؟!:w06:
 

shakiba.h

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اتفاقی که افتاده برای شما ذهن منو درگیرکرده چراوقتی یک مارمولک وباکفش له میکنیم سرمونو باافتخارمیگیرم بالاوهمه جا جارمیزنیم که من بودم کشتمش!ولی وقتی یک قناری روبرحسب اتفاق میکشیم مخفی میکنیم تازه عذاب وجدانم میگیریم!!!
آخه مارمولک مگه مخلوق خدانیست؟!:w06:

مارمولک میاد آدمو اذیت میکنه ...چندشه ...تازشم از یجا رد شه شاید هزارتا درد و مرض بگیریم ...
نکنه همین سوالو درباره سوسک ها هم دارین؟....:surprised:
 

Hossein_sh_s

کاربر بیش فعال
دوم سوم ابتدایی بودم و عاشق نقاشی، مامانم تمام درو دیوارای خونه رو کاغذ چسبونده بود واسه من، بعد چند وقت دیگه اینجوری واسم جذابیت نداشت، از اون به بعد هر وقت میرفتم بیرون واسه خریدی چیزی، یه کلیدم برمیداشتم از سر کوچه تا ته کوچه به هر ماشینی یه حالی میدادم.:smoke: یعنی لامبورگینیم یه همچون نقش و نگارایی رو ماشیناش نمیتونه بندازه.
خدا از سر تقصیرات هممون بگذره.
پ.ن. حالا چه جوری صاحباشونو پیدا کنم؟ :question:
 

جاست شادی:-)

اخراجی موقت
کاربر ممتاز
من قبلنم گفتم یه بار کامپیوتر پرینتر و تلفن رو هم زمان سووزندم خخخخخ:D پشتش یه جرقه زد ک قلبم جا به جا شد الان قلبم راسته خخخ
اوتو سوزوندم
ماشین لباسشویی رو نزدیک بود بسوزونم :D
مامان بابام به داشتن من افتخار می کنن

دیروزم ی کار کردم نزدیک بود برق بگیرتم البته گرفت ولی سریع کشیدم عقب :D
 

MaRaL.arch

کاربر فعال تالار مهندسی معماری ,
کاربر ممتاز
من کلاس چهارم که بودم هیچوقت مشق نمینوشتم همش میگفتم دفترمو خونه جاگذاشتم ی روز معلممون عصبانی شد گفت همین الان پا میشی میری دفترتو میاری منم گفتم خانم اجازه کسی خونمون نیس....... اونم گفت بیا وسط کلاس دستتو بگیر بالا با ی خط کش چوبی چندتا نثارم کرد بعد گفت تو باشی دوباره دفترمشق تو جا بذاری................


من ی گنجشک داشتم خیلییییییی دوسش داشتم
بعد چند وقت مریض شد حالش بد بود
بابام واسه اینکه مرگشو نبینمو زیاد غصه نخورم گفت باید ببریمش تو جنگلا بذاریمش ک مامانش بیاد پیداش کنه ازش مراقبت کنه ک خوب شه
بعد رفتیم ی جا فک کنم وکیل آباد بود.ی درخت ک ی سوراخ تو تنه ش بود پیدا کردیم بابام گذاشتش اونجا
من تا ی رب داشتم باهاش حرف میزدم.آخرشم ک میخواستیم برگردیم ی روبان ک باخودم آورده بودم بستم ب ی شاخه درخت واسه نشونه و ب گنجشکم گفتم نگران نباش.بزرگ ک شدم میام پیدات میکنم میبرمت پیش خودم...
چ روزای خوبیه بچگی.... :w05:
 

جاست شادی:-)

اخراجی موقت
کاربر ممتاز
من ی گنجشک داشتم خیلییییییی دوسش داشتم
بعد چند وقت مریض شد حالش بد بود
بابام واسه اینکه مرگشو نبینمو زیاد غصه نخورم گفت باید ببریمش تو جنگلا بذاریمش ک مامانش بیاد پیداش کنه ازش مراقبت کنه ک خوب شه
بعد رفتیم ی جا فک کنم وکیل آباد بود.ی درخت ک ی سوراخ تو تنه ش بود پیدا کردیم بابام گذاشتش اونجا
من تا ی رب داشتم باهاش حرف میزدم.آخرشم ک میخواستیم برگردیم ی روبان ک باخودم آورده بودم بستم ب ی شاخه درخت واسه نشونه و ب گنجشکم گفتم نگران نباش.بزرگ ک شدم میام پیدات میکنم میبرمت پیش خودم...
چ روزای خوبیه بچگی.... :w05:

:surprised: بچگیات چ بچه بودی :D
من ی قمری پیدا کرده بودم هی بهش پس گردنی می زدم
:D
 

Similar threads

بالا