mahdi271
عضو جدید
چندیست
برلب پنجره ها
باد اذان می گوید
و سپس...
نور خورشید بهار
از اتاقی به اتاقی دیگر
چشم بی خواب مرا می جوید
...
باز روییدن صبحی دگر است
بستر خواب پریشانی من
از خودم خسته تر است
...
با نگاهی گذرا می بینم
دفتر شعرم را...
سکت و سرد وغریب
روی نیلوفرتنهایی من
...
قلمم خوابیده
بر لب پنجره ام
و به من می خندد
بالش آبی من!
...
باز هم جامانده
حرفها در دل من
...
نیم خیز می گردم
زیر لب می گویم:
آه ! آری چندیست
که در این دایره چرخ کبود
صحبت از بودن هجر است و وصال
ترس پایان غروب
آرزوهای محال
...
و ز جا می خیزم
...
برلب پنجره ها
باد اذان می گوید
و سپس...
نور خورشید بهار
از اتاقی به اتاقی دیگر
چشم بی خواب مرا می جوید
...
باز روییدن صبحی دگر است
بستر خواب پریشانی من
از خودم خسته تر است
...
با نگاهی گذرا می بینم
دفتر شعرم را...
سکت و سرد وغریب
روی نیلوفرتنهایی من
...
قلمم خوابیده
بر لب پنجره ام
و به من می خندد
بالش آبی من!
...
باز هم جامانده
حرفها در دل من
...
نیم خیز می گردم
زیر لب می گویم:
آه ! آری چندیست
که در این دایره چرخ کبود
صحبت از بودن هجر است و وصال
ترس پایان غروب
آرزوهای محال
...
و ز جا می خیزم
...