من پله هاي يشت بام را جارو کرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام .
کسي ميآيد
کسي ميآيد
کسي که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در
صدايش با ماست
کسي که آمدنش را
نميشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسي که زير درختهاي کهنه ي يحيي بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ ميشود، بزرگ ميشود
کسي که از باران ، از صداي شرشر باران ، از ميان پچ و پچ
گلهاي اطلسي
...