یک جرعه کتاب..

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
بالاخره همه یک روز می میرند و صد سال که بگذرد ، دیگر هیچ کس درباره ی این که دیگران که بودند و چطور مردند سوال نمی کند .
پس بهتر است همان طور که دلت می خواهد زندگی کنی و همانطور که دوست داری بمیری.

کتاب گریه ناآرام
کنزابورواونه
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کدام مرد است که دست کم در ذهنش خیانت نکرده باشد؟...
مردها بندرت واقعا اونی هستند که بنظر می آیند ، تنها در مواجهه با زنها
واقعیت شان را بروز میدهند، اما واقعیت وجودی زنها را هیچوقت نمی توان دریافت.
حتی زنها خودشان نیز بسیاری از وقتها درک کاملی از آنچه هستند یا می توانند
باشند ندارند و گاه خودشان را نیز غافلگیر می کنند .

کتاب آنجا که برفها آب نمیشوند
کامران محمودی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتا پُرم از جنبشِ
حيات، فقط و فقط مال بی‌جربزه‌گی‌ست. می‌دانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته
بعد از اين هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور
روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بی‌نظمی در خواب و خوراک؛ با
هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بی‌صدا.

کتاب وردی که بره‌ها می‌خوانند
رضا قاسمی
نشرباران
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
به دستور هیتلر جنگی دیگر علیه روسیه آغاز شد . باز هم بخش اشتوکا به جنگ رفت ولی باز هم من را با خودشان نبردند . ولی اینبار من تصمیم گرفتم که هر طور شده در جنگ شرکت کنم ولو مرا از نیروی هوایی اخراج کنند .
در گردان ما ( در داخل خاک آلمان ) یک تعمیرگاه بود که چند هواپیمای اشتوکا را در آن مرمت می کردند ، مرمت یکی از آنها به پایان رسیده بود ، به تعمیرکارها گفتم در هواپیما بنزین بریزند و بدون کسب اجازه از کسی سوار شدم و به طرف جبهه رفتم . در نقطه ای فرود آمدم تا تحقیق کنم که آیا آنجا بخش ماست یا خیر .
محل مورد نظر همان محل گردان هوایی آلمان بود . در آنجا با یک ستوان که فرمانده یک دسته هواپیما ( اسکادران ) بود برخوردم . قضیه خودم را برایش تعریف کردم و بر حسب تصادف او هم قضیه من را داشت . به من گفت : رودل ، من هم مثل شما مورد بدبینی رئیس خود هستم به همین جهت حاضرم که شما را در اسکادران خود بپذیرم . آیا برای پرواز آماده هستید ؟؟
من که از شدت هیجان و خوشحالی سر از پا نمی شناختم به سرعت گفتم : بلی !!!! ................... ادامه دارد
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
.......... پانزده دقیقه بعد ، برای اولین بار من با یک هواپیمای اشتوکا در میدان جنگ پرواز کردم . همین که پرواز ما شروع شد ، من مثل سایه خود را به هواپیمای فرمانده خود ( ستوان جوان ) چسبانیدم به طوری که وی در بیسیم بانگ زد : اینطور خود را به من نچسبانید زیرا مزاحم مانورهای من میشوید .

من تصمیم گرفته بودم که ثابت کنم این شاگرد تنبل و خرفت ، یک جنگجوی بی باک است و از مرگ هراس ندارد .

یک مرتبه میدان جنگ ، میدانی که من آنهمه عاشق دیدار آن بودم ، نمایان شد . من به هر طرف که نظر میکردم تانک میدیدم ، و از هر طرف مسلسلی به طرف هوا تیراندازی میکرد ، گویی که روسها تصمیم گرفته بودند هرچه تانک و مسلسل دارند در آن میدان متمرکز کنند .




 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیوانه بمانید،اما مانند عاقلان رفتار کنید.
خطر متفاوت بودن را بپذیرید،
اما بیاموزید که بدون جلب توجه متفاوت باشید.

کتاب ورونیکاتصمیم میگیرد بمیرد
پائولوکوئلیو
آرش حجازی
انتشارات کاروان
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد گریخته است
زن نیز گریخته است.
یکی از دیگری ، و یکی با دیگری.

کتاب رازمردگوشه‌گیر
گراتزیادلددا
بهمن فرزانه
انتشارات ققنوس
 

Zbaziii

عضو جدید
ازم پرسيد : بابايي ما پولداريم؟
گفتم : نه ما طبقه متوسط رو به پايينيم .
پرسيد: يعني چي ؟
گفتم : يعني نه آنقدر داريم که ندونيم باهاش چي کار کنيم نه اون قدر ندار و بدبخت بيچاره ايم که ندونيم چه خاکي بريزيم سرمون.
آن وقت بهش گفتم : متوسط بودن حال به هم زنه گل گيسو . تا مي توني ازش فرار کن . پشت سرت جاش بذار.... نذار بهت برسه

کافه پيانو،فرهاد جعفري
 

Zbaziii

عضو جدید
زن بالاخره گذاشت و رفت. طبعا اين کار را آسان نگرفته بود،

نامه اي که به گران نوشته بود به طور کلي عبارت از اين بود:

«من تو را دوست داشتم ، اما حالا خسته ام... از اينکه ميروم خوشبخت نيستم ،

اما براي از سر گرفتن هم نيازي به خوشبخت بودن نيست.»

***********************
آلبر کامو (Albert Camus) / طاعون
 

Zbaziii

عضو جدید
مادرم خودکشي کرد
پدرم از کار اخراج شد
دوستانم به خاطر نان شب کشته شدند
و خيلي هاي ديگر را در کوره هاي آدم سوزي سوزاندند
هيچ اهميت ندارد ما را به دنياي بهتري دلخوش کنند
هفت ميليارد نفر هرجا که پا بگذارند
همين بساط است
که مي بينيد
.
.
سابير هاكا
از كتاب بعد از مرگ هم ميترسم كارگر باشم
 

Zbaziii

عضو جدید
دوجين کار سرم ريخته ...
اول بايد خورشيد را به آسمان سوزن کنم
و بعد منت ماه را بکشم تا به شب برگردد ،
سپس بادها را هل بدهم
تا دوباره وزيدن بگيرند ...
و آنقدر با گل ها حرف بزنم
تا به ياد آورند روزي زيبا بوده اند ...
بعد از تو
اين دنيا
يک دنيا
کار دارد
تا دوباره دنيا شود ...?


ايلهان برک
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه آمده اند. این جور وقت ها سر و کله ی همه پیدا می شود، حتی آن هایی که چند
سالی هست ندیدی شان. همه آمده اند و من دارم همین طور بِربِر نگاه شان می کنم.
باید گریه کنم. این را می دانم. اما گریه ام نمی آید. زور می زنم. گریه ام نمی
آید. اصلا گریه که زوری نیست. باید خودش بیاید. وقتی دایی جان مُرد، با این که
هشتاد و پنج سالش بود، باز هم زن دایی داشت خودش را می کشت. گریه می کرد، توی
سرش می زد. باید این جور وقت ها از این کارها کنی. اگر نکنی پشت سرت حرف درست
می کنند. همین سوسن ِ بیچاره مگر نبود؟ بعد دو سال گذاشتن و برداشتن مرد ِ
مریضش، وقتی شوهرش مرد،
براش حرف درست کردند که چرا تو مراسم شوهرش گریه نمی کرد.
می گفت گریه اش را تو این دو سال کرده، اما مردم این چیزها حالی شان

نیست. مردم همان لحظه را می بینند؛ گریه کنی، تو سرت بزنی، بگویی بی مرد شدی،
بی کس شدی، بی سر و همسرشدی، بگویی و گریه کنی. اما گریه که زوری نیست، باید
خودش بیاید.


کتاب سمفونی سه شنبه ها
افسانه احمدی
انتشارات نگاه
 

شاپریا

عضو جدید
حال ببینیم آزادی معنوی یعنی چه .
انسان یک موجود مرکب ودارای قوا وغرایز گوناگون است . در وجود انسان هزاران قوه ی نیرومند هست . انسان شهوت دارد ،غضب دارد،حرص وطمع دارد ، جاه طلبی وافزون طلبی دارد. در مقابل ،عقل دارد فطرت دارد وجدان دارد . انسان از نظر معنا ، باطن وروح خودش ممکن است یک آدم آزاد باشد وممکن است یک برده وبنده ،یعنس ممکن است انسان بنده ی حرص خودش باسد وممکن است از همه ی اینها آزاد باشد
گفت :
فاش می گویم واز گفته ی خود دلشادم بنده ی عشقم و از هردو جهان آزادم
ممکن است انسانی باشد که همان طور که از نظر اجتماعی آزاد مرد است ،زیر بار ذلت نمی رود ،زیر بار بردگی نمی رود و آزادی خودش رادراجتماع حفظ میکند ،از نظر اخلاق و معنویت هم آزادی خود را حفظ کرده باشد ،یعنی وجدان وعقل خودش آزاد نگه داشته باشد. این همان آزادی است که در زبان دین "تزکیه ی نفس " و "تقوا"گفته می شود
کتاب آزادی معنوی از استادشهید مطهری
 

baran 2012

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻗﻠﺐ ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻳﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻱ ﺁﻥ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻭﻧﺪ
ﻗﻠﺐ ، ﻻﻧﻪ ﻱ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﻮﺩ
ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﻴﺰ ﺑﺎﺩ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺒﺮﺩ
ﻗﻠﺐ؟ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻴﺴﺖ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺟﺎﻱ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ !
من میگم
قلب چاه دلخورى نیست كه به وقت بدخلقى
سنگریزه اى بیندازى تا صداى افتادنش را بشنوى
قلب آیینه ایست كه با هر شكستن چند تكه میشود
یكپارچگى اش از هم میپاشد
قلب قاصدكى هست كه اگر پرهایش را بچینى
دیگر به آسمان اوج نمیگیرد غلت میخورد هى به دور خود میپیچد
قلب بركه ایست كه آرامشش به یك نگاهى بهم مى خورد
قلب اگر بتواند كسى را دوست بدارد
خوبى ها حتى زخم زبان هایش را نقش دیوارش میكند
حال اینكه قلب چیست بماند ،فقط این را مى دانم
قلب وسعتى دارد به اندازه حضور خدا
من حرمى مقدس تر از قلب سراغ ندارم.......


«یک عاشقانه آرام »
«نادر ابراهیمی»

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من بودم که سرانجام او را کنار خود نشاندم، من بودم که دستش را به دست گرفتم،
و آخر سر من بودم که با وجود خودداری او، او را بوسیدم. اما با این همه، اگرچه
چشم‌هایش گذاشتند که ببوسمشان، لبانش گریختند...نه تنها به بوسیدن من رغبت و
حرارتی از خود نشان ندادند، بلکه از پاسخ دادن به لبان من نیز خودداری
کردند...چرا؟ چرا؟ چرا؟ برای چه او به قدر من شوق و نیاز عاشقانه نداشت؟
و افسوس که این سؤال، فقط یک جواب می‌تواند داشته باشد؛ و آن چنین است:"برای
این که او معشوق است، نه عاشق"


ازكتاب نامه‌های احمد شاملو به آیدا

نشرچشمه
 

lord70

عضو جدید
به اظهارت یک دانشمند و زیست شناس امریکایی توجه کنید:
عمل شگفت اور هضم غذا در گذشته به خداوند نسبت داده می شود واکنون بر اساس مشاهده این عمل حاصل فعل و انفعالات شیمایی بدن محسوب می شود.
اما با کشف این مشاهده نمی توان وجود خدا را نفی کرد زیرا پس از کشف چنین مشاهده ای این سوال مطرح است که چه نیرویی اجزایی شیمیایی را ملزم کرده تاچنین
عمل مفیدی را از خود نشان دهند؟
غذا پس از ورود به شکم بر اساس یک سیستم اتوماتیک و نظام و هماهنگ مراحل متعدد و شگفت اوری را سپری می کند که مشاهده ان این
دیدگاه را رد می نماید که این همه فعل و انفعالات شگفت انگیز صرفا بر اساس یک اتفاق به وجود امده است . شکی نیست که چنین سخنی کاملا اشتباه و بیهوده می باشد
واقعیت این است که بعد از چنین مشاهده ای بیش از پیش باید به حقیقت قوانینی پی برد که خداوند انها را ابزار تحقیق حیات و زندگانی قرار داده است
اسم کتاب:
اسلام به مبارزه می طلبد.
مولف :وحید الدین خان
مترجم:نذیر احمد سلامی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعد از چهار سال هنوز باید حواسم را جمع کنم، گاهی که حواسم پرت سکوت خانه
میشود یا نگاهم به عکسی می‌افتد و فکرم پی خاطره ای میرود‌، دست‌هایم به عادت
بیست و چند ساله دو فنجان قهوه درست می‌کنند...
خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است!


کتاب یک روز مانده به عید پاک
رویا_پیرزاد
نشر_مرکز
 

baran 2012

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما يكي از نخستين خانواده هايي در شهرمان بوديم كه صاحب تلفن شديم . آن موقع من 8-9 ساله بودم .يادم مي آيد كه قاب براقي داشت و به ديوار نصب شده بود و گوشي اش به پهلوي قاب آويزان بود .
من قدّم به تلفن نمي رسيد اما هميشه وقتي مادرم با تلفن صحبت مي كرد با شيفتگي به حرفهايش گوش مي كردم .
بعد من پي بردم كه يك جايي در داخل آن دستگاه ، يك آدم شگفت انگيزي زندگي مي كند به نام « اطلاعات لطفا » كه همه چيز را در مورد همه كس مي داند .او شماره تلفن و نشاني همه را بلد بود . نخستين تجربه شخصي من با « اطلاعات لطفا » روزي بود كه مادرم به خانه همسايه مان رفته بود .
من در زيرزمين خانه با ابزارهاي جعبه ابزارمان بازي مي كردم كه ناگهان با چكش بر روي انگشتم زدم . درد وحشتناكي داشت اما گريه فايده نداشت چون كسي در خانه نبود كه با من همدردي كند .
انگشتم را در دهانم مي مكيدم و دور خانه راه مي رفتم كه ناگهان چشمم به تلفن افتاد .به سرعت يك چهارپايه از آشپزخانه آوردم و زير تلفن گذاشتم و روي آن رفتم و گوشي را برداشتم و نزديك گوشم بردم و توي گوشي گفتم « اطلاعات لطفا» چند ثانيه بعد صدايي در گوشم پيچيد : « اطلاعات بفرماييد »
من در حالي كه اشك از چشمانم مي آمد گفتم « انگشتم درد مي كند »
« مادرت خانه نيست ؟ »
« هيچكس بجز من خانه نيست »
« آيا خونريزي داري ؟ »
« نه ، با چكش روي انگشتم زدم و خيلي درد مي كند »
« آيا مي تواني درجايخي يخچال را باز كني ؟»
« بله مي توانم »
« پس از آنجا كمي يخ بردار و روي انگشتت نگهدار »
بعد از آن روز ، من براي هر كاري به « اطلاعات لطفا » مراجعه مي كردم …
مثلا موقع امتحانات در درسهاي جغرافي و رياضي به من كمك مي كرد .
يكروز كه قناري مان مرد و من خيلي ناراحت بودم دوباره سراغ « اطلاعات لطفا » رفتم و ماجرا را برايش تعريف كردم .
او به حرفهايم گوش داد و با من همدردي كرد . به او گفتم : « چرا پرنده اي كه چنين زيبا مي خواند و همه ُ اهل خانه را شاد مي كند بايد گوشهُ قفس بيفتد و بميرد ؟»
او به من گفت « هميشه يادت باشد كه دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست » من كمي تسكين يافتم .
يك روز ديگر به او تلفن كردم و پرسيدم كلمه ُ ( فيكس ) را چطور هجّي ميكنند .
يكسال بعد از شهر كوچكمان ( پاسيفيك نورث وست ) به بوستن نقل مكان كرديم و من خيلي دلم براي دوستم تنگ شد.
« اطلاعات لطفا » متعلق به همان تلفن ديواري قديمي بود و من هيچگاه با تلفن جديدي كه روي ميز خانه مان در بوستن بود تجربه مشابهي نداشتم .
من كم كم به سن نوجواني رسيدم اما هرگز خاطرات آن مكالمات را فراموش نكردم . غالباً در لحظات ترديد و سرگشتگي به ياد حس امنيت و آرامشي كه از وجود دوست تلفني داشتم مي افتادم . راستي چقدر مهربان و صبور بود و براي يك پسربچه چقدر وقت مي گذاشت .
چند سال بعد ، بر سر راه رفتن به دانشگاه ، هواپيمايم در سياتل براي نيم ساعت توقف كرد .من 15 دقيقه با خواهرم كه در آن شهر زندگي مي كرد تلفني حرف زدم و بعد از آن بدون آن كه فكر كنم چكار دارم مي كنم ، تلفن اپراتور شهر كوچك دوران كودكي را گرفتم و گفتم « اطلاعات لطفاٌ » به طرز معجزه آسايي همان صداي آشنا جواب داد .
« اطلاعات بفرماييد »
من بدون آنكه از قبل فكرش را كرده باشم پرسيدم « كلمه فيكس را چطور هجّي مي كنند ؟»
مدتي سكوت برقرار شد و سپس او گفت « فكر مي كنم انگشتت ديگر خوب شده باشد .»
من خيلي خنديدم و گفتم « خودت هستي ؟» و ادامه دادم « نمي دانم مي داني كه در آن دوران چقدر برايم با ارزش بودي يا نه ؟ »
او گفت « تو هم مي داني كه تلفن هايت چقدر برايم با ارزش بودند ؟»
من به او گفتم كه در تمام اين سالها بارها به يادش بوده ام و از او اجازه خواستم كه بار بعد كه به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگيرم .
او گفت « حتما اين كار را بكن . اسم من شارون است »
سه ماه بعد به سياتل برگشتم . تلفن كردم اما صداي ديگري پاسخ داد .« اطلاعات بفرماييد »
« مي توانم با شارون صحبت كنم ؟»
« آيا دوستش هستيد ؟»
« بله ، دوست قديمي »
« متأسفم كه اين مطلب را به شما مي گويم . شارون اين چند سال آخر به صورت نيمه وقت كار مي كرد زيرا بيمار بود . او 5 هفته پيش در گذشت »
قبل از اينكه تلفن را قطع كنم گفت « شما گفتيد دوست قديمي اش هستيد .آيا همان كسي هستيد كه با چكش روي انگشتتان زده بوديد؟»
با تعجب گفتم « بله »
« شارون براي شما يك پيغام گذاشته است . او به من گفت اگر شما زنگ زديد آن را برايتان بخوانم »
سپس چند لحظه طول كشيد تا در پاكتي را باز كرد و گفت : « نوشته به او بگو دنياي ديگري هم براي آواز خواندن هست . خودش منظورم را مي فهمد »
من از او تشكر كردم و گوشي را گذاشتم .

«جک کنفیلد»
«سوپ جوجه»

 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فکر نمی کنم هیچ آدمی تنهایی راحت باشه. ما فقط به تنهایی عادت می کنیم، شاید
مردا تنهایی راحت تر باشن ولی زنا واسه تنهابودن ساخته نشدن...

کتاب اینجا باران صدا ندارد
کامران محمدی
نشر چشمه
 

شاپریا

عضو جدید
یکی از این جاسوسان «همفر» بود که توانست با تحریک و تشویق طلبه جوانی به نام «محمد بن عبدالوهاب» که فردی جسور,جاه طلب, بلندپرواز, خودسر و خودرای,ناآگاه,سطحی نگر و ناراضی نشان می داد, پایه های اختلافات مذهبی را در بین مسلمانان بنیاد نهاد. همفر که پی به سست ایمانی محمد بن عبدالوهاب برده بود با القائات مختلف و با کمک زنان زیباروی انگلیسی در مبانی فکری و باورهای نامحکم وی تشکیک ایجاد کرده و وی را برای اعلام مذهبی جدید که بتواند دنیای اسلام را به چالش جدی بکشاند, مهیا کرد و در نهایت ماموران و جاسوسان انگلیسی در هیبت اعراب بادیه نشین و به عنوان خدمتگزاران محمد بن عبدالوهاب و با پول کنسول انگلیس مذهب وهابیت را تاسیس کردند.
کتاب خاطرات مستر همفر
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺯﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺪ...ﻣﺴﺘﺒﺪﺍﻧﻪ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ [/FONT]
[FONT=&quot]ﮐﻨﻨﺪ.ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ، ﻣﺜﻞ ﺷﺮﻭﻉ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺟﺪﯾﺪ ، ﺯﻧﺪﮔﯽِ [/FONT]
[FONT=&quot]ﺟﺪﯾﺪ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ . ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ، ﺑﺎ [/FONT]
[FONT=&quot]ﻏُﺮﻏُﺮ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪ. ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﺪﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ [/FONT]
[FONT=&quot]ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺣﺘﯽﺍﮔﺮ ﻧﺎﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﺪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﻨﺪ " ﻣﺜﻞ ﭼﺴﺒﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ [/FONT]
[FONT=&quot]ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﺎﻩ، ﻧﯿﺎﺯﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ" ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ [/FONT]
[FONT=&quot]ﻫﺎ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﺪ، ﺯﻥ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﯿﭽﮑﺲ ...[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]کتاب ﻏﯿﺮﻣﻨﺘﻈﺮﻩ[/FONT]
[FONT=&quot]کریستین_بوبن[/FONT]
[FONT=&quot]نگار_صدقی[/FONT]
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یکی از نشانه های عشق حقیقی آن است که به تو عشق بورزند بدون اینکه شایستگی‌اش
را داشته باشی. اگر زنی به من بگوید عاشق توام چون روشنفکری، محترم هستی،
برایم هدیه می‌خری و ظرف ها را هم خوب می‌شویی، مرا ناامید کرده. چنین عشقی
بیشتر عملی خودپسندانه به نظر می رسد. چقدر دلپذیر است که بشنوی من دیوانه‌ی
توام، هرچند که روشنفکر و محترم نباشی. حتی اگر دروغگو، حرامزاده و خودبین
باشی.


کتاب آهستگی
میلان_کوندرا
دریا_نیامی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یلدا....

یلدا....


یلدا نام یک فرشته است.
یلدا نام فرشته ای است ، بالا بلند ، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره .
یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود ، با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را
قدری بیشتر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام تر بخوابند .
یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت و لا به لای خواب های
زمین لالایی اش را زمزمه می کرد . گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او
آغشته می شد .
یلدا شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت .
آتش که می دانی ، همان عشق است .
یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد . آتش در یلدا بارور شد .
فرشته ها به هم می گفتند :
- یلدا آبستن است ، آبستن خورشید . و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می
بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد ، دیگر زنده نخواهد ماند .
فرشته ها گفتند :
- فردا که خورشید به دنیا بیاید ، یلدا خواهد مرد .
یلدا همیشه همین کار را می کند ؛ می میرد و به دنیا می آورد . یلدا آفرینش را
تکرار می کند .
راستی ،
فردا که خورشید را دیدی ،
به یاد بیاور که او دختر یلدا ست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا
پاره ای آتش قرض گرفت .

#عرفان_نظرآهاری
" هر قاصدکی یک پیامبر است"
 

behrooz civil

کاربر فعال مهندسی عمران ,
کاربر ممتاز
در اطراف من دوستانم یکی پس از دیگری سقوط میکردند و هرشب بعد از اجتماع در مس ( یعنی جایگاه صرف غذاواستراحت خلبانان) می دیدم که یکی دو نفر از خلبانان بخش ما وجود ندارند ، ولی مرگ گویا با من پیمان بسته بود و به سراغ من نمی آمد .

خاطرات هانس اولرخ رودل
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
براى من تأسف نخوريد، چون لياقت زندگى كردن را دارم و راضى ام.
ناراحت آدم هايى باشيد كه به خودشان مى پيچند و از همه چيز شاكى اند. آنها كه
روش زندگى شان را مثل مبلمان خانه دائم عوض مى كنند، همينطور دوستان و
رفتارشان را، پريشانى شان دائمى است و به همه كس سرايتش مى دهند، از آنها
دورى كنيد.
يكى از كلمات كليدى آنها، عشق است. از آنان كه ادعا دارند هر آنچه مى كنند
دستور خداست هم بپرهيزيد، چرا كه نتوانسته اند آنطور كه مى خواستند زندگى
كنند، براى من تأسف نخوريد، چون تنهايم...


کتاب سوختن در آب،غرق شدن در آتش
#چارلز_بوکفسکی
 

رجایی اشکان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی مقدمه گفت:
گردو اما میوه ی باوفاییه؛ خورد و خاک شیرش میکنی،نابودش میکنی؛ ولی بازم
تنهات نمیذاره.
گفتم:
منو با یه دونه گردو مقایسه میکنی؟
دستاشو از توو جیب شلوارش درآورد و گرفت جلو صورتم، گفت:ببین دستامو! هنوز
خاطره ی گردوهایی که تابستون چیدم باهامه، ولی تو این همه مدت کجا بودی


کتاب بعد از ابر

بابک_زمانی
 

Similar threads

بالا