یک جرعه کتاب..

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردم را که می‌شناسی !
مردم از ترسوها خوششان نمی‌آید‌، اگرچه خودشان چندان هم شجاع نیستند‌. آنها از ضعیف و ناتوان بیزارند‌. اگرچه خودشان هم کمتر قوی و توانا هستند‌. این مردمی که من دیده‌ام خود به خود حامی قدرت هستند . پشت کسی هستند که توانا باشد‌. اما اگر آن قدرت ضعیف شود‌، مردم خود به خود از او دور می‌شوند .
اگر قدرتی که می‌پسندند از پا در بیاید ، آنوقت همین مردم لگدش می‌کنند و از رویش می‌گذرند‌، همین مردم...!

كليدر
#محمود_دولت_آبادي
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدم یک نفر را می خواهد که بلد باشد زشتی هایش را دوست داشته باشد وگرنه زیبایی را که همه دوست دارند.
آدم کسی را می خواهد که صورت آرایش نکرده ی تازه از خواب بیدار شده اش را دوست داشته باشد. زیر چشم های گود رفته ی سیاهش را. زانو و آرنج پینه بسته اش را. ابروهای پر و دست نخورده اش را.
دل همه مان کسی را بیشتر می خواهد که آدم را توی تمام فین فین کردن های سرما خوردگی اش با دستمال های خیس و چشم های قرمز و پف کرده و خشکی دور دماغ از روزهای خنده های از ته دل و دندان های ردیف مرتب اش بیشتر دوست داشته باشد.
کسیکه صدای هورت کشیدن سوپ و بالا کشیدن نوشیدنی ای که توی لیوان به آخرش رسیده است را با نی بیشتر می پسندد تا خوردن استیک با چاقو و چنگال را. همه ی ما کسی را بیشتر می خواهد که منِ زشتمان را بیشتر از من زیبایمان دوست داشته باشد.
کسی که کوتاهی قد و اضافه وزن و ریزش موهایمان ما را به او نزدیک تر کند. ما همه مان دلمان کسی را بیشتر می خواهد که سال ها بعد برای چروک های زیر چشم و خط های مورب دور دهانمان بمیرد.
کسی که با حوصله بنشیند دانه دانه تارهای سفید مویمان را ببافد، عینکمان را مثل چشم های پر فروغ روزهای اول آشنایی مان دوست داشته باشد و مراقب شکستنی هایمان باشد. قلب مان و حتی استخوان هایمان. همه ی ما پیرزن و پیرمردهای غرغرو و خودآزار و خودخواهی خواهیم شد که فرشته هایی می خواهیم که تا ابد به ما مثل روز اول نگاه کنند. پیرزن ها و پیرمردهایی که بیماری، خروپف، فراموشی، زشتی و ناتوانی جزیی از زندگی مان خواهد شد قطعا".
همه ی ما یک نفر را می خواهیم که سالهای سال روزهای سخت را به دلگرمی بودن هم بگذرانیم.
 

ALIREZA.F.1988

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است.
 

ali199_1991

کاربر بیش فعال
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم، او را تماشا کردم!

دو سال گذشت!

جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود. یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می کنیم؟» گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبض های آب، برق، تلفن، قسط های عقب افتادۀ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!


و تو به جای عشق، باید دنبال آشپزی، خیاطی، جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ می زنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم! نمی توانیم ببینیم!

فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالۀ زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد...!

کتاب: عشق‌روی پیاده رو
مصطفی مستور

منبع:کانال اداره کل مهندسی ترافیک هوایی ایران
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تکرار مسواک زدن در همه شبها ، دندانها را سفید میکند
و تکرار خاطرات در همه شبها ، موها را . . .
ﮔـــﺎﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻒ می شوﺩ ؛
ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ .…
ﮔـــﺎﻫﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻠﻒ می شود ؛
ﺑﻪ ﭘـــﺎﯼ ﻋﻤﺮ !
ﻭ ﭼﻪ ﻋـــﺬﺍﺑﯽ می کشد ،
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻫــﻢ ﻋﻤﺮﺵ ﺗﻠﻒ می شود ؛
ﻫــﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ.....!
قدر لحظه ها را بدانید و وقت تان را با گذشته و آینده بیهوده تلف نکنید .
مارها قورباغه‌ها را می خوردند و قورباغه‌ها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک لک‌ها شکایت کردند. لک لک‌ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لک لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها !!! قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند! عده ای از آنها با لک لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند.
مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند! حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند. ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است ! اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان؟

#رساله دلگشا_عبید زاكانی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
??????همين كه مي داني كسي هست

??????حالا من اين جور خيال مي كنم كه آدم بايد يكي-و فقط يكي-را داشته باشد توي زندگي اش، كه جلوش كم بياورد. يكي كه مشت اش را ببرد جلو، پيشش واكند. كه سري كه برسرگردون به فخر مي سايد را بياورد، باخيال راحت بگذارد برآستانش. نه به ذلت و خاكساري، كه به مهر و فروتني. از «پناه» حرف نمي زنم؛ از « مرشد» و « معشوق» هم. نام ندارد شايد.
فقط مي داني كسي است، و هست. تنهاكسي است كه مي داند تو هم گاهي كم مي آوري. تو هم تمام مي شوي، مي رسي به آخرخط. و همان جا ايستاده -درسكوت- منتظر تا تو دوباره برگردي به بازي.
و همين خوب است. همين كه مي داني كسي هست. همين كه مي داني، كه مي داند.

??????دال دوست داشتن
✏️حسين وحداني
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
??????آن ها كه اسباب كشي و خانه به دوشي را زياد تجربه كرده اند، مجبوربوده اند اين خانه تكاني را يادبگيرند. مجبور بوده اند بلد بشوند كه چطور بارخودشان را سبك كنند. كه آويزان گذشته شان نشوند. زيرآوار نوستالژي بي مصرف خفه نمانند. خانه تكاني يا اسباب كشي فرصتي است براي آن ها كه هنوز نفهميده اند زندگي، براي همه گذشته جاندارد. خانه تكاني يك جور مانوراست براي آمادگي كساني كه هنوزبا دشمن اصلي سرشاخ نشده اند و از قدرت ويرانگرش خبرندارند؛ سپاهِ ملال و روزمرگي. براي يادآوري اين كه خاطره ها ازبين نمي روند، فقط جلوي چشم نيستند و فراموش مي شوند؛ موقتاً. مي مانند يك جايي، يك گوشه اي. چپانده مي شوند لاي خرت و پرت ها، توي يكي از ده ها كارتن روي هم تلنبارشده در انبارفراموشي. جا مي مانند زيرموكتي كه گوشه اش پناه يادهاي خوشايند است. « فعلا جلوي چشمم نباشد، بعدا فكرش را مي كنم» و اين بعدا، مي رود تا شايد سال ها بعد. تا وقتي كه عزيمت لازم شود.

??????از تنها تجربه ي شخصي ام از اسباب كشي، اين جمله مدام درسرم چرخ مي خورد: « چون هيچ وقت مجبور به اسباب كشي نشديم، اين همه آت و آشغالِ به دردنخور توي خونه جمع كرديم.» اين را همسرم مي گفت. راست هم مي گفت. آدمي كه پانزده، شانزده سال يك جا مانده باشد، كه مجبور نشده باشدهرسالي، دوسالي-چندي كم تر و بيش تر- باروبنه اش را جمع كند، ازخرده ريزهايش دل بكند تا بارش سبك تر و جمع وجورتر شود، آن قدري كه بتواند زندگي اش را پشت يك كاميون جابدهدو با خودش ببرد هركجا كه خواست: در روشنايي باران/ در آفتاب پاك، خب، هي دل بسته تر مي شود و هي وابسته تر. هي دورش را انبوهي از لباس ها و ظرف ها و كاغذها مي گيرد كه دلش نمي آيد دورشان بيندازد. يك سال، دوسال، ده سال، بيست سال، پنجاه سال هم كه شده باشد يك دانه پيچ را نگه مي دارد كه شايد روزي، سوراخي به اندازه اش پيداشود و آن پيچ به كارآيد. كه نمي آيدهم. هيچ سوراخي وظيفه ي خودش نمي بيند كه خودش را به اندازه ي آن پيچِ منتظر گشادكند، تا پنجاه سال صبر وانتظار به ثمربنشيند.

آدم ها شايد كم تر حواس شان باشد كه اسباب كشي چه دين بزرگي به گردن شان دارد. كه باورِ موقت بودن چه لطف بزرگي به زندگي شان مي كند. كه عادت به يك جا ماندن چه قدر خرده ريزِ دست و پاگير روي سرشان مي ريزد.
و آخ به آدمِ گرفتارِعادت! آدمِ وهم زده اي كه گمان مي كند همه چيز، هميشه، همان جا و همان طور مي ماند، كه يادنمي گيرد چيزهاي دورريختنيِ زندگي اش را دوربريزد. انسانِ پوكِ پر از اعتماد. آخ لحظه اي كه بايد برود! كه بايد زندگي اش را بريزد توي چندتا كارتن، پشت يك كاميون جابدهد و از خانه اي به خانه اي ديگربرود.

يا از آدمي به آدمِ ديگر.


??????دال دوست داشتن
✏️حسين وحداني
??????نشرويدا
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیوانه ای به نیشابور میرفت. دشتی پر از گاو دید پرسید: اینها از کیست؟
گفتند: از عمیدنیشابور است. از آن جا گذشت. صحرایی پر از اسب دید.
گفت: این اسب ها از کیست؟ گفتند: از عمید.
باز به جایی رسید با رمه ها و گوسفندهای بسیار. پرسید: این همه رمه از کیست؟ گفتند: از عمید.
چون به شهر آمد غلامان بسیار دید، پرسید: این غلامان از کیست؟
گفتند: بندگان عمیدند. درون شهر سرایی دید آراسته که مردم به آن جا می آمدند و میرفتند.
پرسید: این سرای کیست؟
گفتند: این اندازه نمیدانی که این سرای عمید نیشابور است؟
دیوانه دستاری بر سر داشت کهنه و پاره پاره؛ از سر برگرفت به آسمان پرتاب کرد و گفت:
این را هم به عمید نیشابور بده، زیرا همه چیز را به او داده ای...

کشکول شیخ بهائی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی، صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد پس از مدتی که باز آمد، عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

یار دیرینه مرا گو به زبان تو به مده

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن
#گلستان_سعدی
#در_عشق_و_جوانی
 

reza_19933

عضو جدید
بابا گفت: "خوبه." اما نگاهش حیران بود. "خب هرچی ملا یادت داده ول کن، فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. می فهمی چی می گویم؟" مایوسانه آرزو کردم و گفتم کاش می فهمیدم و گفتم "نه بابا جون" نمی‌خواستم دوباره ناامیدش کنم. بابا با بی حوصلگی آهی کشید. با این کار دوباره دلم را سوزاند، چون او اصلاً آدم بی حوصله ای نبود.......... بابا گفت: "اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی، می فهمی؟"

بادبادک باز
خالد حسینی
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
براى عوض كردن زندگيمان،براى تغيير دادن خودمان هيچ گاه دير_ نيست. هر چند سال كه داشته باشيم، هرگونه كه زندگى كرده باشيم، هر اتفاقى كه از سر گذرانده باشيم، باز هم نو شدن ممكن است. حتى اگر يك روزمان درست مثل روز قبلش باشد، بايد افسوس بخوريم. بايد در لحظه و در هر نفسى نو شد. براى رسيدن به زندگىِ نو بايد پيش از مرگ مُرد .

الیف شافاک
کتاب ملت عشق




توصیه میکنم حتما بخونید.. عالیه
ظاهرا خود شما اینو نخوندی؟
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توی کمتر از یک ماه همه کسانی که باهام بودن تنهام گذاشتن، فرار کردن یا اینکه گم شدن و مردن، جز یه نفر، دستیارم تنها کسی بود که هنوز تو اردوگاهی وسط سردترین نقطه زمین کنارم مونده بود، اون کله شق ترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

با اینکه خانواده اش رو تو سقوط یه هواپیما از دست داده بود ولی باور داشت که اون ها هنوز زنده هستن و تو یه جزیره متروکه دارن زندگی می کنن.
دستیارم بعد از اینکه هر کس از اردوگاه فرار می کرد بر می گشت و به من می گفت که نگران نباش رییس، اون ها به زودی بر می گردن.

مرتیکه دیوانه فکر می کرد همه اتفافات زندگی مثل یه بازی می مونه، فکر می کرد یه روز همه رفته ها بر می گردن، همه مرده ها زنده میشن و آرامش دوباره برقرار میشه، حتی گاهی جلو پنجره می نشست و چشم هاش رو به هم فشار می داد و بعد باز می کرد تا ببینه این بازی تموم شده یا نه، صبح ها هم وقتی از خواب بیدار می شد از من می پرسید بازی تموم نشد؟

تا اینکه یه شب اومد تو اتاقم و گفت: رییس می دونم این بازی تموم شدنی نیست، می دونم اون ها دیگه بر نمی گردن، می دونم ما اینجا گیر افتادیم، ولی بیا یه بازی دیگه رو شروع کنیم؟
گفتم: چه بازی؟
گفت: من از اینجا فرار می کنم و قول میدم که کمک بیارم،تو هم قول میدی منتظرم باشی؟
گفتم باشه، حالا هم نزدیک بیست ساله منتظر کسی نشستم که تو یه شرایط سخت بهم قول داد که برگرده!

#روزبه_معین
 

reza_19933

عضو جدید
ظاهرا خود شما اینو نخوندی؟

منظورتون پیام جملس. خب باید بگم من تلاشمو میکنم. اگه تلاشمو نمیکردم تا الان باخته بودم همه چیو. اگه میبینین گله میکنم یا کم میارم یه جاهایی، شاید بخاطر پر شدن ظرفیتمه، ادما ظرف یکسان و قالب مشاهبی ندارن. مثلا "شاااید" برای شما، دور بودن از خونواده،فقر اقتصادی تحمیل شده بش(تا حدی و سنی که دست خودش نباشه) تحمل تحقیر بالاسری، استرس نگهبانی از ۱۲۰ سرباز سیکل و .. (مثال بودن فقط) کار سختی نباشه و کنارش با شادی و خوشی زندگی کنین و محیط رو شاد کنین ولی بعضیا تواناییشو ندارن دلایل مختلفی ام داره خودتونم بهتر میدونین.
ولی بازم دلیل نمیشه تلاششونو نکنن.
همینکه قضاوت نکنیم و نیش نزنیم، شاید کمک بیشتری بشون کرده باشیم تا بخایم فقط دنبال اثبات ۴تا جمله باشیم. زندگی پیچیده تر ازون چیزیه که فکرشو میکنیم. نظر شخصیم بود.
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کتاب خواندن در پاریس حسابی حرص آدم را در می‌آورد. هر کس را می‌بینی، یک کتاب در دست دارد و تند تند مشغول مطالعه است. سن و سال هم نمی شناسد، سیاه و سفید و مرد و زن و بچه هم نمی‌شناسد .
انگار همه در یک ماراتن عجیب گرفتار شده‌اند و زمان در حال گذر است. واگن ‌های مترو گاهی واقعا آدم را یاد قرائت خانه می‌اندازند، مخصوصا اینکه ناگهان در یک مقطع خاص کتابی گل می‌کند و همه مشغول خواندن آن می‌شوند...
فضای پاریس هیچ بهانه ای برای مطالعه نکردن باقی نمی‌گذارد. شاید برای همین است که پاریسی ها معنای انتظار را چندان نمی‌فهمند.
آنها لحظه های انتظار را با کلمه ها پر می‌کنند.

#مارک_و_پلو
#منصور_ظابطیان
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دریا را با همان تصور بی نهایت بودن کودکی به یاد بیاور
شب را با همان احساس لمس ستاره ای که مال توست
مادر را با حمایتی که تمام نمی شود
زندگی را با تصور هر روز یک اکتشاف جدید

تصاویر کودکیم را بیشتر دوست دارم
شاید باید عشق را هم هنوز
همانگونه با تعریف هجده سالگیم بخواهم

شاید باید به عشق در نگاه اول
دوباره ایمان بیاورم

ما چه چیز را گم کرده ایم
که عشق را بهتر از نوجوانی تحلیل می کنیم
اما دیگر به همان شفافیت، عاشق نمی شویم؟

پویان مقدم
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
.

وقتی در فصل بهار در خانه شد و سر فرو برد .
خادمه گفت : یا سیده ! بیرون آی تا صُنع بینی .
رابعه گفت : تو باری درآی تا صانع بینی .
*شَغَلتَنی مُشاهدة الصّانع عَن مطالعة المصنوع .

وقتی:روزی
سر فرو برد:به عبادت پرداخت
* مرا از دیدار آفریدگار به پرداختن به آفریده سرگرم می کنی !

#عطار_نیشابوری
#تذکرة_الأوليا
#ذکر_رابعه_عدویه
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک افسانه‌ی صحرایی، از مردی می‌گوید که می‌خواست به واحه‌ی دیگری مهاجرت کند، و شروع کرد به بار کردنِ شترش.
فرش‌هایش، لوازم پخت‌وپز، صندوق‌های لباسش را بار کرد - و حیوان همه را پذیرفت. وقتی می‌خواستند به راه بیفتند، مرد پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و پر پشتِ شتر گذاشت. اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد.
حتماً مرد فکر کرده است : شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.

گاهی ما هم در مورد دیگران همین‌طور فکر می‌کنیم، نمی‌فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره‌ای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده.

#مکتوب
#پائولو_کوئلیو
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی، حتی وقتی نادیده اش می گیری، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است.. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است...
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشک ها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد...!

#آنا_گاوالدا
#من_او_را_دوست_داشته_ام
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی کسی جوان، زیبا ،ثروتمند و مورد احترام است،میپرسیم که: آیا شاد هم هست؟ تا بدانیم که خوشبخت است یا نه.
ولی اگر شاد باشد ،دیگر فرقی نمیکند که جوان است یا پیر، راست قامت است یا گوژپشت، ثروتمند یا فقیر؛ چنین کسی شادکام است و این او را بس...
امتیازات واقعی شخصی ،چون بزرگی روح یا خوش قلبی، در مقایسه با امتیازاتی چون مقام ، اصل و نسب،ثروت و از این قبیل؛ مانند تفاوت میان پادشاه واقعی و هنر پیشه ای است که در صحنه ی نمایش نقش پادشاه را ایفا می کند.

#در باب #حکمت زندگی
#آرتور #شوپنهاور
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی می کنند،
شاد و خوشبخت
و کم اشتباه خواهند بود.
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد.

اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم،
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم،
اگر آدم ساختن بودیم،
از همین جای زندگیمان به بعد را
مى ساختيم.

#انتوان_سن_اگزوپری
زندگی دوباره
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان، وزن بدن خود را احساس نمی کند، اما وقتی اجسام خارجی را به حرکت در می آورد، وزن آن ها را احساس می کند!
همین طور متوجه کمبودها و عیوب خود نمی شود، بلکه کمبود و عیب دیگران را می بیند! اما حسن این امر، عبارت از این است که دیگران برای هر کس، چون آینه ای هستند که در آن همه نوع عیب، کمبود، بی ادبی و
خصوصیت نفرت آور خود را آشکار می بیند!

در باب حکمت زندگی
#آرتور_شوپنهاور
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضي وقت ها همه چيز طبيعيست!
سخت نگيريم.

بعضي وقت ها كيف كنيم، حواسمان را پرت كنيم از چشم هاي تند و حسود !
هميشه گوش كردن به تذكرات آن دوستِ همه چيز بلد هم خوب نيست. بايد دل رنگ دريا را ببيند.
يك وقت هايي بايد براي داشتنِ يك لحظه خوب هزار اشتباه كرد. تا وقتي آزاري بر ديگري نداريم همه چيز انجام شدنيست.
اگر وجدانمان بابت چيز هاي كوچك هيجان آور هم درد مي گيرد، رهايش كنيم تا بزرگ شود.

#صابر_ابر
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فقط برای سی ثانیه چشمان خود را ببندیم، شاید کمی احساس کنیم کوری چه دردی است،و بیندیشیم آیا ما آن طور که تصور می کنیم بینا هستیم؟!

#کوری
#ژوزه_ساراماگو
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"تمام بی شعورها نسبت به بی شعوری شان تعصب دارند و سعی می کنند با توجیه و دلیل تراشی برای وقاحت و مردم آزاری شان،در بی شعوری خود ثابت قدم باشند...

"بیشعوری اثرخاویر کرمنت"
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
انسان در كلمات نيست كه بيان منحصر مي يابد،
بلكه انسان در ناگفته هايش نهفته است كه محرم ترين شخص شايد از ناگفته هايش او را بشناسد،
عاطفه ي آدمي را مي توان
در مويرگ چشمان او هم بازيافت.


#محموددولت‌آبادی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛
یک زن و شوهر با 4تا بچشون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه،
قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد،
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد
و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود
که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند...! ناگهان پدرم دست در جیبش کرد
و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد
و روی زمین انداخت، سپس خم شد
و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد
زد و گفت: ببخشید آقا
این پول از جیب شما افتاده!

مرد که متوجه موضوع شده بود،
بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت:
متشکرم آقا...! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش
بچه هايش شرمنده نشود،
کمک پدر را پذیرفت، بعد ازينکه بچه ها
به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،
ما آهسته از صف خارج شدیم
و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم
و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"

از خاطرات #چارلی_چاپلین
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوست دارم برگردم به چند سال پیش، وقتی که یه دختر لاغر مردنی و دیوونه ی نجوم بودم با یه گروه از بچه های هنری رفتم کویر، بچه های باحال و خون گرمی بودن، دور آتش جمع شده بودیم و چایی می خوردیم و ستاره ها رو تماشا می کردیم، تو اون گروه پسری بود که یه پیرهن چهارخونه قرمز به تن داشت و با کسی زیاد گرم نمی گرفت، می گفتن اون همیشه تو دنیای خودشه و سرش با گیتارش گرمه. چند ساعتی گذشت و شب نشینی ما تموم شد، هرکدوم به چادرمون رفتیم تا کمی استراحت کنیم، اما اون پسر بیرون موند، صدای گیتار و ترانه ای که زمزمه می کرد اونقدر واسم دلنشین بود که ناخودآگاه از چادر بیرون زدم و رفتم کنارش نشستم.
وقتی من رو دید گیتار رو کنار گذاشت و گفت: می دونی اسم این ستاره ها چیه؟ گفتم: آره، این خوشه ی پروینه، بهش هفت خواهر هم میگن و اون ستاره ها هم که انگار یه آدمن با یه شمشیر اسمشون شکارچیه، شکارچی همیشه دنبال هفت خواهره.گفت: چرا دنبالشونه؟ گفتم: این یه افسانه یونانیه، یه شکارچی به نام اوریون عاشق یکی از هفت خواهر میشه و اون ها رو دنبال می کنه، هفت خواهر به آسمون پرواز می کنن و شکارچی هم به آسمون میره و تا همیشه در تعقیب عشقش می مونه.
گفت: اما هیچ وقت بهش نمی رسه.
گفتم: نه هیچ وقت، حالا تو بگو چی داشتی می خوندی؟
گفت: اسمش شب تیره¬ست، یه ترانه معروف روسیه که البته فرهاد هم بازخونیش کرده. نامه ایه که یه سرباز تو جنگ داره واسه عشقش می نویسه و امید به دیدار دوباره اون داره، بعد شروع کرد به ساز زدن و خوندن:
شبی تاریک، در دشت تنها صفیر گلوله، در جاده تنها نفیر باد، در دور دست نور ستاره ها به خاموشی می گراید، می دانم بیداری و در بستر جوانیت پنهانی اشک هایت را پاک می کنی، چقدر عمق چشمان شیرینت را دوست دارم، چقدر دوست دارم و می خواهم چشمانت را، شب تیره ما را از هم جدا می کند و میان ما دشتی تاریک و هولناک دامن گسترده...اون لحظه حسی عمیق و تازه داشتم، انگار از نو متولد شده بودم، هر دو به ستاره ها خیره موندیم و بدون اینکه حرفی بزنیم به چادرهامون رفتیم و صبح هم به خونه برگشتیم، شاید صحبت هامون رو گذاشته بودیم واسه دیدار دوباره، اما دیدار دوباره ای در کار نبود و کسی دیگه ازش خبری پیدا نکرد...
شب های زیادی در تنهایی گذشت، و من بارها با اون آهنگ به دیدار دوباره امیدوار شدم، و مثل شکارچی در تعقیب ابدی هفت خواهر موندم. اما دیگه هیچ وقت حسی رو که اون شب رویایی به اون پسر داشتم تجربه نکردم، حسی متفاوت، انگار با کسی که هزار سال می شناختیش روبرو شدی. حالا اگه ازم بپرسی دوست داری این لحظه کجا باشی؟ میگم دوست دارم به اون شب برگردم و این بار شجاع باشم، چون خوب فهمیدم که خیلی وقت ها دیدار دوباره ای در کار نیست...!

📚 #قهوه_سرد_آقای_نویسنده
#روزبه_معین
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیشعورها می‌توانند
دیگران را سرکوب کنند،
اما کسی نمی‌تواند آن‌ها را سرکوب کند،
مگر یک بیشعور بزرگتر!




بیشعوری اثر خاویر کرمنت
 

Similar threads

بالا