نیما یوشیج

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرق است

بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
(شیرین چو وعده ها)
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام.
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.
*
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.
 

p_sh

عضو جدید
« ری را »

« ری را»...صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.

یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.

ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.

1331
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریاد می زنم
من چهره ام گرفته !
من قایقم به گل نشسته !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یک دست بی صداست .
من ، دست من کمک ز دست تو می کند طلب
فریاد من شکسته اگر در گلو وگر،
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم
فریاد می زنم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ندانم با كه گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر كه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
عاقبت ، خواننده را مجنون كند
آتش عشق است و گیرد در كسی
كاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
یاد می آید مراكز كودكی
همره من بوده همواره یكی
قصه ای دارم از این همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودی هر دمی
سیرها می كردم اندر عالمی
یك نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زیب و فر
هر نگاری را جمالی خاص بود
یك صفت ، یك غمزه و یك رنگ سود
هر یكی محنت زدا ،‌خاطر نواز
شیوه ی جلوه گری را كرده ساز
هر یكی با یك كرشمه ،‌یك هنر
هوش بردی و شكیبایی ز سر
هر نگاری را به دست اندر كمند
می كشیدی هر كه افتادی به بند
بهر ایشان عالمی گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حیرت زده
من كه در این حلقه بودم بیقرار
عاقبت كردم نگاری اختیار
مهر او به سرشت با بنیاد من
كودكی شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز می جستم همیشه وصل یار
هر كجا بودم ، به هر جا می شدم
بود آن همراه دیرین در پیم
من نمی دانستم این همراه كیست
قصدش از همراهی در كار چیست ؟
بس كه دیدم نیكی و یاری او
مار سازی و مددكاری او
گفتم : ای غافل بباید جست او
هر كه باشد دوستار توست او
شادی تو از مدد كاری اوست
بازپرس از حال این دیرینه دوست
گفتمش : ای نازنین یار نكو
همرها ،‌تو چه كسی ؟ آخر بگو
كیستی ؟ چه نام داری ؟ گفت : عشق
گفت : چونی ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روی تو بزداید محن
تو كجایی ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشی
خوب صورت ، خوب سیرت ، دلكشی
به به از كردار و رفتار خوشت
به به از این جلوه های دلكشت
بی تو یك لحظه نخواهم زندگی
خیر بینی ، باش در پایندگی
باز آی و ره نما ، در پیش رو
كه منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وی
شاد می رفتم بدی نی ، بیم نی
در پی او سیرها كردم بسی
از همه دور و نمی دیدیم كسی
چون كه در من سوز او تاثیر كرد
عالمی در نزد من تغییر كرد
عشق ، كاول صورتی نیكوی داشت
بس بدی ها عاقبت در خوی داشت
روز درد و روز ناكامی رسید
عشق خوش ظاهر مرا در غم كشید
ناگهان دیدم خطا كردم ،‌خطا
كه بدو كردم ز خامی اقتفا
آدم كم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامی عشق را خوردم فریب
كه شدم از شادمانی بی نصیب
در پشیمانی سر آمد روزگار
یك شبی تنها بدم در كوهسار
سر به زانوی تفكر برده پیش
محو گشته در پریشانی خویش
زار می نالیدم از خامی خود
در نخستین درد و ناكامی خود
كه : چرا بی تجربه ، بی معرفت
بی تأمل ،‌بی خبر ،‌بی مشورت
من كه هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
دیدم از افسوس و ناله نیست سود
درد را باید یكی چاره نمود
چاره می جستم كه تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعی می كردم بهر جیله شود
چاره ی این عشق بد پیله شود
عشق كز اول مرا درحكم بود
س آنچه می گفتم بكن ،‌ آن می نمود
من ندانستم چه شد كان روزگار
اندك اندك برد از من اختیار
هر چه كردم كه از او گردم رها
در نهان می گفت با من این ندا
بایدت جویی همیشه وصل او
كه فكنده ست او تو را در جست و جو
ترك آن زیبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : ای یار من شوریده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در میان آتشم آورده ای
این چه كار است ، اینكه با من كرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
هر چه كردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
یعنی : ای بیچاره باید سوختن
نه به آزادی سرور اندوختن
بایدت داری سر تسلیم پیش
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون كه دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
چون نیابد راه دفع ابتلا ؟
این سزای آن كسان خام را
كه نیندیشند هیچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسیر
كو مرا یك یاوری ، كو دستگیر ؟
می كشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
ای دریغا روزگارم شد سیاه
آه از این عشق قوی پی آه ! آه
كودكی كو ! شادمانی ها چه شد ؟
تازگی ها ، كامرانی ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولین آمال من
شد پریده ،‌رنگ من از رنج و درد
این منم : رنگ پریده ،‌خون سرد
عشقم آخر در جهان بدنام كرد
آخرم رسوای خاص و عام كرد
وه ! چه نیرنگ و چه افسون داشت او
كه مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام كرد از دیار
نه مرا غمخواری و نه هیچ یار
می فزاید درد و آسوده نیم
چیست این هنگامه ، آخر من كیم ؟
كه شده ماننده ی دیوانگان
می روم شیدا سر و شیون كنان
می روم هر جا ، به هر سو ، كو به كو
خود نمی دانم چه دارم جست و جو
سخت حیران می شوم در كار خود
كه نمی دانم ره و رفتار خود
خیره خیره گاه گریان می شوم
بی سبب گاهی گریزان می شوم
زشت آمد در نظرها كار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن یاران همه
چه شدند ایشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن یاری كه از یاران من
خویش را خواندی ز جانبازان من ؟
من شنیدم بود از آن انجمن
كه ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن یار نكویی كز فا
دم زدی پیوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از یاد او
ماند بر جا قصه ی بیداد او
بی مروت یار من ، ای بی وفا
بی سبب از من چرا گشتی جدا ؟
بی مروت این جفاهایت چراست ؟
یار ، آخر آن وفاهایت كجاست ؟
چه شد آن یاری كه با من داشتی
دعوی یك باطنی و آشتی ؟
چون مرا بیچاره و سرگشته دید
اندك اندك آشنایی را برید
دیدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بی تأمل روز من برتافت او
دوستی این بود ز ابنای زمان
مرحبا بر خوی یاران جهان
مرحبا بر پایداری های خلق
دوستی خلق و یاری های خلق
بس كه دیدم جور از یاران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پریده ، خون سرد
پس نشاید دوستی با خلق كرد
وای بر حال من بدبخت!‌وای
كس به درد من مبادا مبتلای
عشق با من گفت : از جا خیز ، هان
خلق را از درد بدبختی رهان
خواستم تا ره نمایم خلق را
تا ز ناكامی رهانم خلق را
می نمودم راهشان ، رفتارشان
منع می كردم من از پیكارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنید پندم ، عاقبت
جمله می گفتند او دیوانه است
گاه گفتند او پی افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و حقارت ها نمود
با چنین هدیه مرا پاداش كرد
هدیه ،‌آری ، هدیه ای از رنج و درد
كه پریشانی من افزون نمود
خیرخواهی را چنین پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بی سبب آزرده از خود ساختند
بیشتر آن كس كه دانا می نمود
نفرتش از حق و حق آرنده بود
آدمی نزدیك خود را كی شناخت
دور را بشناخت ، سوی او بتاخت
آن كه كمتر قدر تو داند درست
در میانخویش ونزدیكان توست
الغرض ، این مردم حق ناشناس
بس بدی كردند بیرون از قیاس
هدیه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هدیه ی جانسوز ،‌من
یادگاری ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پریده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر كردار خلق
مرحبا بر طینت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نیكو نهاد
حیف از اویی كه در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،‌خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هدیه این بود از خسان بی خرد
هر سری یك نوع حق را می خرد
نور حق پیداست ،‌ لیكن خلق كور
كور را چه سود پیش چشم نور ؟
ای دریفا از دل پر سوز من
ای دریغا از من و از روز من
كه به غفلت قسمتی بگذشاتم
خلق را حق جوی می پنداشتمن
من چو آن شخصم كه از بهر صدف
كردم عمر خود به هر آبی تلف
كمتر اندر قوم عقل پاك هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت كردم از خصمان حق
دور گردیدم از این قوم حسود
عاشق حق را جز این چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقای روی دوست
سیر من هممواره ، هر دم ، سوی اوست
پس چرا جویم محبت از كسی
كه تنفر دارد از خویم بسی؟
پس چرا گردم به گرد این خسان
كه رسد زایشان مرا هردم زیان ؟
ای بسا شرا كه باشد در بشر
عاقل آن باشد كه بگریزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز است ، احتراز
بنده ی تنهاییم تا زنده ام
گوشه ای دور از همه جوینده ام
می كشد جان را هوای روز یار
از چه با غیر آورم سر روزگار ؟
من ندارم یار زین دونان كسی
سالها سر برده ام تنها بسی
من یكی خونین دلم شوریده حال
كه شد آخر عشق جانم را وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوییا یكباره ناپیداستم
كس نخوانده ست ایچ آثار مرا
نه شنیده ست ایچ گفتار مرا
اولین بار است اینك ، كانجمن
ای می خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح ناكامی و درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد
من از این دو نان شهرستان نیم
خاطر پر درد كوهستانیم
كز بدی بخت ،‌در شهر شما
روزگاری رفت و هستم مبتلا
هر سری با عالم خاصی خوش است
هر كه را یك چیز خوب و دلكش است
من خوشم با زندگی كوهیان
چون كه عادت دارم از صفلی بدان
به به از آنجا كه مأوای من است
وز سراسر مردم شهر ایمن است
اندر او نه شوكتی ،‌ نه زینتی
نه تقید ،‌نه فریب و حیلتی
به به از آن آتش شب های تار
در كنار گوسفند و كوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بیفتد گاهگاهی دررمه
بانگ چوپانان ، صدای های های
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای
زندگی در شهر فرساید مرا
صحبت شهری بیازارد مرا
خوب دیدم شهر و كار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهری پر از عیب و ضر است
پر ز تقلید و پر از كید و شر است
شهر باشد منبع بس مفسده
بس بدی ، بس فتنه ها ، بس بیهده
تا كه این وضع است در پایندگی
نیست هرگز شهر جای زندگی
زین تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرین بر وحشت اعصار باد
جان فدای مردم جنگل نشین
آفرین بر ساده لوحان ،‌آفرین
شهر درد و محنتم افزون نمود
این هم از عشق است ، ای كاش او نبود
من هراسانم بسی از كار عشق
هر چه دیدم ، دیدم از كردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهریان
وای بر من ! كو دیار و خانمان ؟
خانه ی من ،‌جنگل من ، كو، كجاست ؟.
حالیا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بین چه با من می كند
س دورم از دیرینه مسكن می كند
یك زمانم اندكی نگذاشت شاد
كس گرفتار چنین بختی مباد
تازه دوران جوانی من است
كه جهانی خصم جانی من است
هیچ كس جز من نباشد یار من
یار نیكوطینت غمخوار من
باطن من خوب یاری بود اگر
این همه در وی نبودی شور و شر
آخر ای من ، تو چه طالع داشتی
یك زمانت نیست با بخت آشتی ؟
از چو تو شوریده آخر چیست سود
در زمانه كاش نقش تو نبود
كیستی تو ! این سر پر شور چیست
تو چه ها جویی درین دوران زیست ؟
تو نداری تاب درد و سوختن
باز داری قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختی ،‌ افغان كنی
خلق را زین حال خود حیران كنی
چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟
این همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشای و به خود باز آی ، هان
كه تویی نیز از شمار زندگان
دائما تنهایی و آوارگی
دائما نالیدن و بیچارگی
نیست ای غافل ! قرار زیستن
حاصل عمر است شادی و خوشی
س نه پریشان حالی و محنت كشی
اندكی آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهی عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصیبت بردنا
لحظه ای دیگر بباید رفتنا
با چنین اوصاف و حالی كه تو راست
گر ملامت ها كند خلقت رواست
ای ملامت گو بیا وقت است ،‌ وقت
كه ملامت دارد این شوریده بخت
گرد آیید و تماشایش كنید
خنده ها بر حال و روز او زنید
او خرد گم كرده است و بی قرار
ای سر شهری ، از او پرهیزدار
رفت بیرون مصلحت از دست او
مشنوی این گفته های پست او
او نداند رسم چه ،‌ آداب چیست
كه چگونه بایدش با خلق زیست
او نداند چیست این اوضاع شوم
این مذاهب ، این سیاست ، وین رسوم
او نداند هیچ وضع گفت و گو
چون كه حق را باشد اندر جست و جو
ای بسا كس را كه حاجت شد روا
بخت بد را ای بسا باشد دوا
ای بسا بیچاره را كاندوه و درد
گردش ایام كم كم محو كرد
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده ام در درد زیست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم
راست گویند این كه : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من
بلكه از دیوانگان هم بدترم
زان كه مردم دیگر و من دیگرم
هر چه در عالم نظر می افكنم
خویش را دذ شور و شر می افكنم
جنبش دریا ،‌خروش آب ها
پرتو مه ،‌طلعت مهتاب ها
ریزش باران ، سكوت دره ها
پرش و حیرانی شب پره ها
ناله ی جغدان و تاریكی كوه
های های آبشار باشكوه
بانگ مرغان و صدای بالشان
چون كه می اندیشم از احوالشان
گوییا هستند با من در سخن
رازها گویند پر درد و محن
گوییا هر یك مرا زخمی زنند
گوییا هر یك مرا شیدا كنند
من ندانم چیست در عالم نهان
كه مرا هرلحظه ای دارد زیان
آخر این عالم همان ویرانه است
كه شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمی
بهر من آرد همیشه مؤتمی ؟
آه! عالم ،‌ آتشم هر دم زنی
بی سبب با من چه داری دشمنی
من چه كردم با تو آخر ، ای پلید
دشمنی بی سبب هرگز كه دید
چشم ، آخر چند در او بنگری
می نبینی تو مگر فتنه گری
تیره شو ، ای چشم ، یا آسوده باش
كاش تو با من نبودی ! كاش ! كاش
لیك ، ای عشق ، این همه از كار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگی با تو سراسر ذلت است
غم ،‌همیشه غم ،‌ همیشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آمیخته است
و آن سراسر بر سر من ریخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نیست درد من ز نوع درد عام
این چنین دردی كجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از این اوهام فرد
دیدی آخر عشق با جانم چه كرد ؟
ای بسا شب ها كنار كوهسار
من به تنهایی شدم نالان و زار
سوخته در عشق بی سامان خود
شكوه ها كردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه می خواهی ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده ای
خود نمی دانی چه با خود كرده ای
قدرتش دادی و بینایی و زور
تا كه در تو و لوله افكند و شور
گه ز خانه خواهدت بیرون كند
گه اسیر خلق پر افسون كند
گه تو را حیران كند در كار خویش
گه مطیع و تابع رفتار خویش
هر زمان رنگی بجوید ماجرا
بهر خود خصی بپروردی چرا ؟
ذلت تو یكسره از كار اوست
باز از خامی چرا خوانیش دوست ؟
گر نگویی ترك این بد كیش را
خود ز سوز او بسوزی خویش را
چون كه دشمن گشت در خانه قوی
رو كه در دم بایدت زانجا روی
بایدت فانی شدن در دست خویش
نه به دست خصم بدكردار و كیش
نیستم شایسته ی یاری تو
می رسد بر من همه خواری تو
رو به جایی كت به دنیایی خزند
بس نوازش ها ،‌حمایت ها كنند
چه شود گر تو رها سازی مرا
رحم كن بر بیچارگان باشد روا
كاش جان را عقل بود و هوش بود
ترك این شوریده سرا را می نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه ! چه ها باید كه از وی بردنم
چند باید باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگی ام بی نصیب
تا كه داد این عشق سوزانم فریب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
كرد دیگرگون من و بنیاد من
سوختم تا دیده ی من باز كرد
بر من بیچاره كشف راز كرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
كاش راه او نمی آموختم
كی ز جمعیت گریزان می شدم
كی به كار خویش حیران می شدم ؟
كی همیشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا یك رنگ بود ؟
كی ز خصم حق مرا بودی زیان
گر نبودی عشق حق در من عیان ؟
آفت جان من آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه كرد این عشق آتشپاره كرد
عشق را بازیچه نتوان فرض كرد
ای دریغا روزگار كودكی
كه نمی دیدم از این غم ها ، یكی
فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم
شادمان با كودكان دم می زدم
ای خوشا آن روزگاران ،‌ای خوشا
یاد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ایام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جویبار
تازگی و طلعت روز بهار
گریه ی بیچاره ی شوریده حال
خنده ی یاران و دوران وصال
بگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر ،‌سوز جان ،‌درد فراق
شادمانی ها ، خوشی ها غنی
وین تعصب ها و كین و دشمنی
بگذرد درد گدایان ز احتیاج
عهد را زین گونه بر گردد مزاج
این چنین هرشادی و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، این هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر این شوریده بخت
حال ،‌ بین مردگان و زندگان
قصه ام این است ،‌ ای آیندگان
قصه ی رنگ پریده آتشی ست
س در پی یك خاطر محنت كشی ست
زینهار از خواندن این قصه ها
كه ندارد تاب سوزش جثه ها
بیم آرید و بیندیشید ،‌هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گیرید از من و از حال من
پیروی خوش نیست از اعمال من
بعد من آرید حال من به یاد
آفرین بر غفلت جهال باد
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهار

بچه‌ها بهار
گل‌ها وا شدند،
برف‌ها پا شدند،
از رو سبزه‌ها
از رو کوهسار
بچه‌ها بهار!

داره رو درخت
می‌خونه به‌گوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»

بیدار شو بیدار
بچه‌ها بهار!

دارند می‌روند
دارند می‌پرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پی‌ِ کار
بچه‌ها بهار!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فرازی از منظومه‌ی مانلی

کوششِ يک‌تن فرد،
چه‌بسا کافتد بی‌حاصل و، اين هست؛ امّا
آيد اندر کششِ رنجِ مديد،
ارزشِ مرد، پديد.
شد به‌سر بر تو اگر،
زندگانی دشوار،
اگرَت رزق نه بر اندازه‌ست،
وگرت رزق براندازه به‌کار،
در عوض، هست تو را چيزِ دگر.
راهِ دور آمده‌يی،
برده‌يی از نزديک،
به‌سویِ دور، نظر.
زندگی چون نبُوَد جز تک‌وتاز،
خاطر اين‌گونه فراسوده مساز.
بگذران سهل درآن‌دم که به‌ناچار تو را،
کار آيد دشوار.
عمر مگذار بدان.
زاره کم کن در کار.
ما همه باربه‌دوشانِ هميم؛
هرکه، در بارش کالاست به‌رنگی کآن هست.
تا نباشد کششی،
تنِ جاندار نگردد پابست.
به‌هم اين‌ها را، [جز] مردمِ هشياری نتواند يافت.
بايد از چيزی کاست،
گر بخواهيم به چيزی افزود.
هرکس آيد به‌رهی سویِ کمال.
تا کمالی آيد،
از دگرگونه کمالی بايد
چشمِ خواهش بستن.
زندگانی اين است؛
وين‌چنين بايد رَستن.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] در پیله تا به کی بر خویشتن تنی[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ

خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟
[/FONT][/FONT]
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
خنده ی سَرد


صبحگاهان که بسته می ماند
ماهی آبنوس در زنجیر،
دُمِ طاووس پَر می افشاند،
روی این بامِ تَنْ بِشُسته زِ قیر.
چهره سازانِ این سَرای دُرُشت،
رنگدان ها گرفته اند به کف.
می شتابد دَدی شکافته پُشت،
بر سرِ موج های همچو صدف.
خنده ها می کند از همه سو،
بر تکاپوی این سَحَرخیزان.
روشنان سَربه سَر در آب فرو،
به یکی موی گشته آویزان.
دلرُبایانِ آب بر لبِ آب
جای بِگْرفته اند.
رهروان با شتاب در تَک و تاب
پای بگرفت هاند.
لیک بادِ دَمَنده م یآید،
سَرکِش و تند،
لب از این خنده بسته می مانَد.
هیکلی ایستاده می پاید.
صبح چون کاروانِ دُزد زده،
می نشیند فِسُرده؛
چشم بر دزدِ رفته می دوزد
خنده ی سرد را می آموزَد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخوان ای همسفر با من


رهِ تاریک با پاهای من پیکار دارد
به هر دَم راه را با آبِ آلوده
به سنگ آکنده و دشوار دارد؛
به چشم پا ولی من راه خود را می سپارم.
جهان تا جنبشی دارد رَوَد هرکَس به راه خود،
عقابِ پیر هم غرق است و مست اندر نگاهِ خود.
نباشد هیچ کار سخت کان را در نیابد فکرِ آسان ساز
شب از نیمه گذشته ست، خروس دهکده بداشته است آواز؛
چرا دارم رُخِ خود را رها من
بخوان ای همسفر با من!
به رو در روی صبح این کاروانِ خسته می خواند
کدامین بار کالا سوی منزلگه رسد آخر
که هشیار است، کی بیدار، کی بیمار؟
کسی در این شبِ تاریک پیما این نمی داند.
مرا خسته در این ویرانه مپسند.
قطارِ کاروان ها دیده ام من
که صبح از رویشان پیغام می بُرد.
صداهای جَرَس های ره آوردان بسی شنیده ام من
که از نقش اُمیدی آب می خورد؛
نگارانی چه دلکش را به روی اسب ها می برد.
در آن دَم هر چه سنگین بود از خراب
خروسِ صبح هم حتی نمی خواند
به یغمای ستیزِ بادها باغ
فسرده بود یکسر
پلیدی زیرِ افرادار
شکسته بود کندوهای دهقانان و
خورده بود یکسر.
دل آکنده ز هر گونه خبر، می دار ای نومید همسایه گُذر با من
بخوان ای همسفر با من!
چراغی دیدم از راهی اگر پیرایه مندِ سری بود
زِ باغی کزان دَر بَر رُخِ مردم گشایند
اگر جُنبنده آبی بود دریایی، چه پایی
خیالِ صبح می بندد به دلِ این ظُلمتِ شب
پُر از خنده هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکان
کامید زنده ی خود مُرده می دارند.
مَکُن تلخی، مَبُر امید
ترا بیمار سر بر داشت، دستش گیر
بین شهدِ لب پُر خنده ی او را چه گوید
چه کس در راه پوید
پریشان و به دِل افسرده
بیابان سنگ ها را، سنگ ها روی بیابان
اگرچه هر رن جآورده بنماید فسرده
چراغ صبح می سوزد به راه دور، سویِ او نظر با من
بخوان ای همسفر با من!
فسونِ این شبِ دیجور را بر آب می ریزند.
در اینجا، روی این دیوار، دیوارِ دگر را ساخت خواهند؛
فزایند و نمی کاهند.
که می خندد برای ماست
که تنها در شبستان دیده بر راه است
به چشم دل نشسته در هوای ماست
که بر آن چنگ تار از پوست مرغ طرب بسته است
کسی تا این نگوید چنگِ هر تار را بگسسته ست.
برای کیستند اینان اگر نه از برای ماست؟
چراغِ دوستان می سوزد آن جا دیدمش خوب
نگارینی به رقص قرمزان صبح حیران
نشسته در...* مهوشی
هنوز آن شمع می تابد هنوزش اشک می ریزد.
درختِ سیبِ شیرینی در آن جا هست، من دارم نشانه،
به جای پای من بگذار پای خود ملنگان پا
مپیچان راه را دامن
بخوان ای همسفر با من!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]

در نخستین ساعت شب،
در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر
یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب
هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های
دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم
را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی
زبان دیوارها بالا.

زمستان1331



[/h]
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
کِه می خندد؟ کِه گِریان است؟

گذشتند آن شتاب انگیزکاران کاروانان
سپرها دیدم از آنان، فرو بر خاک،
که از نقشِ وفورِ چهره هایِ نامدارانی
حکایتْ بودشان غمناک.
بدیدم نیزه ها بیرون
به سنگ از سنگ، چون پیغامِ دشمن تلخ،
بدیدم سنگ های فراوان که فرو اُفتاد
به زیرِ کوه همچون کاروانِ سنگ های منجمدْ برجا
چراغی، جز دَمی غمگین، بر آن نوری نیفشانید.
سری را گردشِ اشکی، فزون از لحظه ای، آنجا نَجُنبانید.
کنون لیکن که از آنان نشانی نیست و آن جا
همه چیز است در آغوشِ ویرانی و ویران است
کِه می خندد؟ کِه گریان است؟
شبِ دیجور دارد دلفریبی باز
شکافِ کوه می ترکد، دهان درّه ی با دره دمساز
به نجوایی ست در آواز
صدایی، چون صدایی که به گوشم آشنا بوده است،
مرا مغشوش می دارد.
به هم هر استخوانم، می فشارد.
در آن ویرانهْ منزل
که اکنون حبس گاهِ بس صداهای پریشان است
بگو با من، کِه می خندد؟ کِه گریان است؟
بگو با من چقدر از سالیان بگذشت؛
چگونه پَر می آید قطار گردش ایام؛
زِ کِی این برف باریدن گرفته است؟
کنون که گُل نمی خندد؛
کنون که باد از خار و خَس هر آشیان که گشت ویرانه
ی پیری « مازو » به روی شاخه ی
به نفرت تار می بندد؛
در آن جای نهان (که چون دود کز دودی گریزان است)
کِه می خندد؟ کِه گریان است؟
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
خروس می خوانَد

قوقولی قو! خروس می خوانَد
از درونِ نَهُفتِ خلوتِ دِه،
از نشیبِ رهی که چون رگِ خُشک،
در رَگِ مُردگان دَوانَد خون
می تَنَد بر جدار سردِ سَحَر
می تَراوَد به هر سوی هامون.
با نَوایَش از او رَه آمده پُر
مژده می آوَرَد به گوش آزاد
می نُماید رَهَش به آبادان
کاروان را در این خراب آباد.
نَرم می آیَد
گَرم می خوانَد
بال می کوبد
پَر می افشانَد.
گوش بر زَنگِ کاروان صداش
دل بر آوای نغزِ او بسته است.
قوقولی قو! بر این رَهِ تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟
گَرم شد از دَمِ نواگَرِ او
سردی آورِ شبِ زمستانی
کرد اِفشای رازهای مَگو
روشن آرای صبحِ نورانی.
با تن خاک بوسه می شِکَند
صبح تا زنده صبح دیرسَفَر
تا وی این نغمه از جِگَر یُگشود
ور رهِ سوزِ جان کشید به دَر.
قوقولی قوى! زِ خِطِه ی پیدا
می گریزد سویِ نهان شَیکور
چون پَلیدی دروج کز درِ صبح
به نواهای روزِ دِگَر گَردَد دور.
می شتابد به راه مردِ سوار
گرچه اَش در سیاهی اسب رَمید
عطسه ی صبح در دماغش بَست
نقشه ی دلگُشای روزِ سفید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
رَه بر او روشن
شادی آورده است
اسب می رانَد.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد خروس می خواند.
همچو زندانیِ شب چون گور
مرغ از تَتگیِ قفس جَسته است
در بیابان و راهِ دور و دراز
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته ست؟
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامِ بعضی نفرات

یادِ بعضی نفرات
روشَنَم می دارَد:
اِعتصام یوسف،
حسن رُشدیه.
قُوَتَم می بخشد
رَه می اندازد
و اُجاقِ کهنِ سردِ سَرایم
گَرم می آید از گَرمیِ عالیِ دَمِشان.
نامِ بعضی نَفَرات
رِزْقِ روحم شده است.
وقتِ هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
اجاقِ سرد

مانده از شب های دورادور
بر مسیرِ خامُشِ جنگل
سنگچینی از اُجاقی خُرد،
اندرو خاکسترِ سردی.
همچنان کاندر غُبارْاندوده ی اندیشه های من ملال انگیز
طرحِ تصویری در آن هر چیز
داستانی حاصلش دردی.
روزِ شیرینم که با من آتشی داشت؛
نقشِ ناهمرنگ گردیده
سرد گشته، سنگ گردیده
با دَمِ پاییز عمر من کنایت از بهارِ روی زردی.
همچنانکه مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامُشِ جنگل
سنگچینی از اُجاقی خُرد
اندرو خاکستر سردی.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنگام که گریه می دهد ساز

هنگام که گریه می دهد ساز
این دودْسِرِشتِ اَبر بر پشت...
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مُشت...
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مأیوس
تصویر از او به بَر گُشاده.
لیکن چه گریستن، چه طوفان؟
خاموش شبی است. هرچه تنهاست.
مردی در راه می زَنَد نِی
و آواش فسرده بر می آید.
تنهای دگر منم که چشمم
طوفانِ سرشک می گشاید.
هنگام که گریه می دهد ساز
این دودْسِرِشتِ اَبر بر پشت.
هنگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]شب پره ی ساحل نزدیک[/h]
چوک و چوک!... گم
کرده راهش در شب تاریک
شب پره ی ساحل نزدیک
دم به دم می کوبدم بر پشت شیشه.

شب پره ی ساحل نزدیک!
در تلاش تو چه مقصودی است؟
از
اطاق من چه می خواهی؟

شب پره ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می گوید:
" چه فراوان روشنایی در اطاق توست!
باز کن در بر من
خستگی آورده شب در من."
به خیالش شب پره ی ساحل نزدیک
هر تنی را می تواند برد هر راهی
راه سوی عافیتگاهی
وز پس هر روشنی ره بر مفری
هست.

چوک و چوک!... در این دل شب کازو این رنج می زاید
پس چرا هر کس به راه من نمی آید...؟
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
در شب سرد زمستانی

در شبِ سردِ زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرمِ چراغِ من نمی سوزد.
و به مانند چراغِ من
نه می افروزد چراغی هیچ،
نه فروبسته به یَخ ماهی که از بالا می افروزد.
من چراغم را در آمدْ رفتن همسای هام افروختم در یک شبِ تاریک
و شبِ سردِ زمستان بود،
باد می پیچید با کاج،
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده ی باریک.
و هنوز قصه بر یاد است
وین سخن آویزه ی لب:
که می افروزد؟ که می سوزد؟ »
«؟ چه کسی این قصه را در دل می اندوزد
در شبِ سردِ زمستانی
کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرمِ چراغِ من نمی سوزد.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغِ آمین

مرغ آمین دردآلودی است کاواره بمانده.
رفته تا آن سوی این بیدادخانه
بازگشته رغبتش دیگر ز رنجوری نَه سویِ آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
می شناسد آن نهان بینِ نهانان (گوشِ پنهانِ جهانِ دردمندِ ما)
جورِ دیده ی مردمان را.
با صدای هر دَم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یأسِ خُسرانِ بارِ آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.
بسته در راهِ گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده (فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سرِ منقار دارد رشته ی سَردَرگُمش را.
او نشان از روزِ بیدارِ ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروقِ زخم دار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.
رنگ می بندد
شکل می گیرد
گرم می خندد
بال های پهن خود را بر سر دیوارشان می گُسترانَد.
چون نشانی از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمزِ دَردِ خلق
با زبانِ رَمزِ دَردِ خود تکان در سر.
وز پی آن که بگیرد ناله های ناله پردازان ره در گوش
از کَسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته ست
سرگذشته های خود را هر که با آن مَحرَمِ هُشیار می گوید.
داستانی از درد می رانند مردم.
در خیال استجابت های روزانی
مرغِ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.
زیر باران نواهایی که می گویند:
«. باد رنجِ ناروایِ خَلقْ را پایان » -
(و به رنجِ ناروایِ خلق هر لحظه می افزاید.)
مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ بر می دارد:
آمین! » -
بادْ پایان رنج های خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندرکار
«. و جهان سرگرم از حرفش در افسونِ فریبش
خلق می گویند:
آمین! » -
در شبی این گونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش - ای مرغ شباهنگام- ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیت گاهی.
«. هرکه را - ای آشنا پرور- ببخشا بهره از روزی که می جوید
رستگاری روی خواهد کرد » -
مرغ می گوید. «. و شبِ تیره بَدَل با صبح روشن گشت خواهد
خلق می گویند:
اما آن جهان خواره » -
«. (آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورَد یکسر
مرغ می گوید:
«. در دل او آرزوی محالش باد » -
خلق می گویند:
اما کینه های جنگِ ایشان در پیِ مقصود » -
«. همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش
مرغ می گوید:
ش باد! » -
باد با مرگش پسین درمان
ناخوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزّت بارشان
«! باد با ننگِ همین روزان نگونسازی »
خلق می گویند:
اما نادرستی گَر گذارد » -
ایمنی گَر جز خیال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی بر ندارد.
ور نباید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیر را بود پایان.
«. و رسد مخلوق بی سامان به سامانی
مرغ گوید:
«. جدا شد نادرستی » -
خلق می گویند:
« باشد تا جدا گردد » -
مرغ می گوید:
«. رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود » -
خلق می گویند:
« باشد تا رها گردد » -
مرغ می گوید:
به سامان باز آمد خلق بی سامان » -
و بیابان شبِ هولی
که خیال روشنی می بَرَد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگی ها، تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را زِ جا برده است
و بلای جوع آنان را جابه جا خورده است
این زمان مانند زندان هایشان ویران
باغشان را در شکست.
و چو شمعی در تَکْ گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
«. و سرودِ مرگِ آنان را تکاپوهاشان (بی سود) اینک می کشد در گوش
خلق می گویند:
بادا باغشان را، در شکسته تر » -
هر تنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
«. بیشتر بر طاق ایوان هایشان قندیل ها خاموش
یک صدا از دور می گوید « بادا » -
و صدایی از رهِ نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:
این، سزای سازگاراشان » -
باد، در پایان دوران های شادی
«. از پس دوران عشرت بار ایشان
مرغ می گوید:
این چنین ویرانگیشان، باد همخانه » -
«. با چنان آبادشان از روی بیدادی
سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا) ) «! بادشان » -
باد آمین! » -
«! و زبان آن که با درد کسان پیوند دارد باد گویا
باد آمین! » -
«! و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران
«! آمین! آمین » -
و خراب آید در آوار غریب لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
« اینک در و اینک زخم »
(گرنه محرومی کجیشان را ستاید
«( ورنه محرومی بخواه از بیمِ زجر و حبس آنان گوید
آمین! » -
در حساب دستمزد آن زمانی که به حق گویا
بسته لب بودند
و بَدان مقبول
«. و نِکویان در تَعَب بودند
آمین! » -
در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشینیان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
«. چشمه های روشنایی کور می کردند
«! آمین » -
با کجی آورده های آن بد اندیشان » -
که نه جز خوابِ جهانگیری از آن می زاد
«! این به کیفر باد
«! آمین » -
با کجی آورده هاشان شوم » -
که از آن با مرگِ ماشان زندگی آغاز می گردید
«. و از آن خاموش می آمد چراغِ خلق
«! آمین » -
با کجی آورده هاشان زشت » -
که از آن پرهیزگاری بود مرده
«. و از آن رحم آوری واخورده
«! آمین » -
این به کیفر باد » -
با کجی آورده هاشان ننگ
که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
«. و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش برجا
«! آمین! آمین » -
*
و به واریزِ طنینِ هَر دَم آمین گفتنِ مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیطِ خطّه ی آرام، می خواند خروس از دور
می شکافد جِرمِ دیوار سحرگاهان.
و زیرِ آن سردِ دود اندود خاموش
هرچه، رنگ تجلی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گُریزد شب.
صبح می آید.*
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»


نیما

 

succulent

عضو جدید
خون سرد

من از این دونان شهرستان نیم

خاطر پر درد کوهستانیم،

کز بدی بخت، در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا!

هر سری با عالم خاصی خوش است

هر که را که یک چیزی خوب و دلکش است ،

من خوشم با زندگی کوهیان

چون که عادت دارم از طفلی بدان .



به به از آنجا که ماوای من است،

وز سراسر مردم شهر ایمن است!

اندر او نه شوکتی ، نه زینتی

نه تقلید، نه فریب و حیلتی .

به به از آن آتش شبهای تار

در کنار گوسفند و کوهسار!



به به از آن شورش و آن همهمه

که بیفتد گاهگاهی در رمه :

بانگ چوپانان، صدای های های،

بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ نای !

زندگی در شهر، فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا ...

زین تمدن، خلق در هم اوفتاد

آفرین بروحشت اعصار باد


نیما یوشی​
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چایت را بنـــوشـــ ...

نگــرانــِ فَــردا نبــاشـــ ...

از گنــدمـزار مَـــن و تــــو

مُـشتی کاهــ باقی میمـانـَـد

برای بـــادهــا ...



تیما یوشیج
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]خواب یلدا[/h]
شب که می اید و می کوبد پشت را
به خودم می گویم
من همین فردا
کاری خواهم کرد
کاری کارستان
و به انبار کتان فقر کبریتی خواهم زد
تا همه نارفیقان من و تو بگویند
فلانی سایه ش سنگینه
پولش از پارو بالا میره
و در آن لحظه من مرد پیروزی خواهم بود
و همه مردم ،‌ با فدکاری یک بو تیمار
کار و نان خود را در دریا می رزیند
تا که جشن شفق سرخ گستاخ مرا
باز لال خون صادقشان
بر فراز شهر آذین بندند
و به دور نامم مشعل ها بفروزند
و بگویند
خسرو از خود ماست
پیروزی او دربست بهروزی ماست
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که به مادر خنواهم گفت
غیر از آن یخچال و مبل و ماشین
چه نشستی دل غافل ، مادر
خوشبختی ، خوشحالی این است
که من و تو
میان قلب پر مهر مردم باشیم
و به دنیا نوری دیگر بخشیم
شب که می اید و می کوبد
پشت در را
به خودم می گویم
من همین فردا
به شب سنگین و مزمن
که به روی پلک همسفرم خوابیده ست
از پشت خنجر خواهم زد
و درون زخمش
صدها بمب خواهم ریخت
تا اگر خواست بیازارد پلک او را
منفجر گردد ، نابود شود
من همین فردا
به رفیقانم که همه از عریانی می گریند
خواهم گفت
گریه کار ابر است
من وتو با انگشتی چون شمشیر
من و تو با حرفی چون باروت
به عریانی پایان بخشیم
و بگوییم به دنیا ، به فریاد بلند
عاقبت دیدید ما ما صاحب خورشید شدیم
و در این هنگام است
و در این هنگام است
که همان بوسه ی تو خواهم بود
کز سر مهر به خورشید دهی
و منم شاد از این پیروزی
به حمیده روسری خواهم داد
تا که از باد جدایی نهراسد
و نگوید هوای سردی است
حیف شد مویم کوتاه کردم
شب که می اید و می کوبد پشت در را
به خودم می گویم
اگر از خواب شب یلدا ما برخیزیم
اگر از خواب بلند یلدا ، برخیزیم
ما همین فردا
کاری خواهیم کرد
کاری کارستان​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نامه های عاشقانه ی نیما:

در میان شاعران و نویسندگان ایرانی بسیار اندکند کسانی که تأمل ها و نامه های عاشقانه ی خود را به یادگار گذاشته باشند . شاعر برجسته ی معاصر نیما یوشیج یکی از این معدود نمونه هاست. در نامه های عاشقانه ی نیما ما با چشم اندازی بسیار لطیف و شورانگیز رو به رو می شویم.
نیما در سپیده ‌دم جوانی به دختری دل باخت و این دلباختگی طلیعه‌ی حیات شاعرانه‌ی وی گشت . بعد از شکست در این عشق به سوی زندگی خانوادگی شتافت و عاشق صفورای چادرنشین شد و منظومه‌ی جاودانه «افسانه»‌ را پدید آورد.
پدر نیما از ازدواج وی با صفورا راضی بود اما صفورا حاضر به آمدن به شهر نشد و ناگزیر از هم جدا شدند و دومین شکست او را از پای درآورد .
سرانجام نیما در سال ۱۳۰۵ با با عالیه جهانگیری ـ خواهرزاده‌ی جهانگیرخان صوراسرافیل ـ ازدواج کرد. نیما به عالیه جهانگیری نامه های عاشقانه ای می نوشت

یکی از آنها:
اسفند 1302
عزیزم
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیم بنمو ها کرد روج تاراج
چون صورت خود را نشان داد روز به تاراج رفت
می رد بشوس سورها ایت باج
مرا پریشان کرد و از شب باج گرفت
خنه بزو در سربوش عاج
چون خندید مروارید نمایان شد، دندانهایش
کمون بامت م دل بو و آماج
کمان گرفت و دل من آماج تیر او شد

وادکت همولی بکوتست سور
باد افتاد و چراغ را خاموش کرد
دیر ندیم من ش یا رور
من دیگر نمی توانم صورت یارم را ببینم
هر کس نشون ها دام یار کور
هر کس نشانی کوچه یا مرا بدهد،
و مژدگانی دیم ش اتا گور
من به او یک گاو مژدگانی می دهم
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز

برسرقایقش اندیشه کنان قایق بان

دائمأ می زند ازرنج سفر برسر ِدریا فریاد:

«اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می داد»


سخت طوفان زده روی دریاست

نا شکیبا ست به دل قایق بان

شب پراز حادثه، دهشت افزاست.


برسر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان

ناشکیباتر بر می شود از او فریاد:

کاش بازم ره بر خّطه ي دریا ي گران می افتاد !»


" قـــایــق بـــان "

دفـتـر : مـاخ اولا

 
بالا