خارکن
پشتش از پشته ی خاری شده خم
روی از رنج كشیده در هم
خسته، وامانده به ره خاركنی
شكوه ها داشت به هر پنج قدم:
«ای خدا بخت مرا سامان نیست
حرفه ی شوم مرا پایان نیست
پیرم و باز چه بخت دنی است
كه نصیب چو من منحنی است
كار من خاربری، خاركنی
نیست این خاركنی، جان كنی است
رشته ی جان من است اندر دست
نه رسن، رشته ای از طالع پست
تا شود گرم تنور دگری
بخورد نان تا بی دردسری
سر من گرم شود از خورشید
من خورم خون دل از خون جگری
منم و سایه ی من ناله ی من
شومی كار نود ساله ی من
روز هر روز بهنگام سحر
شوم از خانه ی ویرانه بدر
تا گه شام به زیر خورشید
دره ی خشك مرا گشته مقر
هی كنم ریشه ی خاری به كلنگ
هی كنم با كجی طالع جنگ
خرمی پاك ز من بگریزد
چكه چكه عرق از من ریزد
تا یكی پشته فراهم سازم
مرگ بر گردن من آویزد
پشته ام چند خرند آخر؟ هیچ
ای شود نیست، بماند ویران
هر تنوری كه از این پشته در آن
بی من آتش افروزند و پزند
قرصه های شكرین و الوان
نیست نان، پاره ای از قلب من است
زهرتان باد، چو اندر دهن است
نظم این است و ره دادگری
كه مرا كار بود خون جگری
دگری كم دود و كم جنبد
سودها یابد بی دردسری
لیك در معركه ی كوشش و زیست
سود من گر برسد، نظم آن نیست؟»