«میخواهید بدانید چرا واکسی شدهام؟ خیلی ساده است. خواستم کاری کنم تا به مردم بفهمانم که پیش از آنکه صاحب افکار زیبا باشند، صاحب پا هستند! بسیاری از آدمها در این آسمانخراش این را از یاد بردهاند. اگر مثل من روزی صد تا کفش واکس بزنند، شاید به یاد آورند که پای آدمی روی زمین است و نه در ابرها.»
رفتار آدمها و انتخابهای آنان درست شبیه قمار است. اینکه زندگی در کل شبیه قمار است و شما هرگز نمیدانید چه چیزی در انتظارتان است. از بین گزینههای مختلف یکی را انتخاب میکنیم چون احساس میکنیم درست است و به موفقیت میانجامد.
بجای اینکه حول موفقیت و شکست یا شادی و درد تصمیمگیری کنید، براساس اجتناب از پشیمانی تصمیم بگیرید.پشیمانیهایمان معمولاً بهترین ابزار سنجش چیزهایی است که در درازمدت برایمان واقعاً ارزش دارند.
اما جور دیگر وجود ندارد. هر چیزی در این دنیا فقط یک جور است. این آدمها هستند که جور دیگرش میکنند جور دیگرش میبینند. حتا عشق هم فقط یک جور است، جور دیگر ندارد. آدمها رنگ و طعم دیگر بهش میزنند، لباس دلخواهشان را به تنش میبافند، خیال میکنند فرق دارد، تک است، یگانه است؛ یگانه و تنها.
انسان ها وقتی برای ما واقعی میشوند که ما را سرخورده میکنند، اگر سرخوردهمان نکنند، تنها شخصیتهای خیالی هستند. کسی که برایمان مهم است، بیشتر از همه مارا سرخورده میکند.
این داستان همچنین با پیشرفتهای اخیر داستان های علمی تخیلی وی که بنیانش را گذاشت فرق زیادی دارد. یک نویسنده معاصر مطمئنا توضیحاتی درمورد تغییرات بزرگ و ناگهانی در زمین که ورن از آن سخن میگوید، می داد و احتمالا آن را به نتایج نامعلوم انفجار اتمی نسبت می داد. همچنین تکامل بیولوژیکی ای که ورن به آن اشاره می کند را نتیجه دگرگونی های حاصل از تشعشعات اتمی می دانست. یکی از جنبه های این فاجعه که ورن آن را نادیده گرفته است، روابط عاطفی در جمعی است که از بیست و شش مرد و فقط چهار زن تشکیل شده است.
هیچکس جز خود آدمی چیزی به خود نمیدهد و هیچکس جز خود آدمی چیزی را از خود دریغ نمیدارد. تنها راهزنی که دار و ندار آدمی را به یغما میبرد اندیشههای منفی اوست. تردیدها، ترسها ، نفرتها و حسرتها، دشمنان انسان در درون خود اوست، ترس توست که شیر را درنده میکند، بر شیر بتاز تا ناپدید شود. بازی زندگی، یک بازی انفرادیست. اگر خودتان عوض شوید، همه اوضاع و شرایط عوض خواهد شد.
...چون تنها آدمهایی که باهاشان حال میکنم دیوانه هایند ، آدم هایی که دیوانهی زندگی اند، دیوانه حرف زدناند، دیوانهی نجات یافتن، در یک کلمه، خورهی همه چیز هستند، آدمهایی که هیچ وقت خمیازه نمیکشند و حرفهای معمولی نمیزنند ،فقط میسوزند ، میسوزند، عین آتش بازیهای زرد فامی که مثل عنکبوتهایی میان ستارهها منفجر میشوند و وسطشان نور تند آبی رنگی میبینی و همه میگویند «وااای!»
درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته میشویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و میخواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم...
"زغالسنگ هم که باشی، با زیر فشار قرار گرفتن تبدیل به الماس میشی." نورا دانش او دربارهٔ ساخت الماس را تصحیح نکرد. نگفت بااینکه زغالسنگ و الماس هر دو از کربن ساخته شدهاند، زغالسنگ ناخالصتر از آن است که هر فشاری را هم که تحمل کند، بتواند به الماس تبدیل شود. آنطور که علم ثابت میکرد، اگر اولش زغالسنگ باشی، تا آخر زغالسنگ میمانی. شاید درس درستی که باید از زندگی میگرفتند همین بود.
من با تمام توان به خاطر عشق مان جنگیدم. اما امروز همه چیز به پایان رسید. سنگی که روزی روی قلبم سنگینی می کرد، اکنون تبدیل به صخره ای شده که دیگر اجازه ی آسیب رساندن به قلبم را نمی دهد. قلبم، با آخرین نفس هایش به من گفت که دنیایی جز این دنیا نیز وجود دارد . دنیایی که در آن نیازی به گدایی کردن همراهی مردان برای پر کردن روزهای فانی و شب های بی همدمم نیست.