بشدت باهاتون موافقمسلام.
به نظر من خوندن کتاب و حسِ بعدی که به آدم منتقل می کنه،خیلی مهمِ.
وقتی یک داستان کوتاه و یا رمان میخونی.مهم نیست در چه قالب و چه نوع ژانری باشه.
اما اگه باعث بشه که فکرت به زندگی تغییر کنه و دنیا رو به یه شکل واقعی تر و بهتر ببینی و حتی مهم تر باعث تامل در خودت بشه.
عالیه به نظرم.
این نشون میده که احساس از کتاب خوندن گذشته و در عمق وجودت رخنه کرده.
من بعد از خوندن کتاب اولش گیج بودم،راستش خیلی با درک و حوصله نخوندم.
چون به نظرم برای خوندن کتاب؛باید هم وقت مناسب داشته باشی،هم حوصله و هم اینکه غمگین یا دل گرفته نباشی.
چون گاهی تو رو از خوندن کتاب دور میکنه.اما گاهی هم خوبِ تو رو از غم و چیزهایی که آزارت میدن دور کنه.
حس خوبی نداشتم.تلخی های کتاب رو بیشتر حس کردم.درستِ آخرش خوب و با مفهوم تموم شد.
اما یک سری حقیقت های تلخ که در جامعه ی ما هم هست را با یه زبان عام و ساده به شیوه ی کودکانه گفت.
به نظرم،نویسنده خیلی چیزها رو میخواست به خواننده منتقل کنه.
اما مهمترینش اون حسِ خوبِ.
اون حسی که با خوندنش احساس آرامش و فکر بهت دست میده.
ممنونم از پاسخ شما دوستانم.
بعد از خوندن کتاب یک جمله تو ذهنم تداعی کرد؛
وحشت زندگی کردن ،گاهی از مُردن هم بدترِ...
مثل یه مرگ تدریجی می مونه.
زیباست،اما تلخِِ...
بله مهمتر از خوندن کتاب تاثیری ک کتاب بر روح و جا ن و تفکر ادم میزاره »مهمه
اره تلخیای داستان خیلی زیاد بود خیلی.. و منو واقعا ناراحت میکرد درد و رنجی ک شحصیتای داستان میکشیدن.... مث مارال جان منم اخر داستان بهت زده بودم شوکه شدم...و اصلا پنهان نمیکنم ک باعث شد گریه کنم :|
اره برای مطالعه باید وقت و حس و حآل درست درمونی دآشت اما من خودم بشخصه هر وقت غمگین باشم یا حتی بعضا شاد میرم سراغ کتاب خوندن
جمله اخری هم ک ذکر کردید فوق العاده بود والبته بنظرم وصف درستی در مورد رزاخانوم بود و کاری ک مومو در آخر داستان کرد.. در مورد خود شخصیت مومو نه. تا این حد نه فکر نمیکنم ...