[ نقد و بررسی کتاب ] - تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نقد و بررسی کتاب
[h=1]تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من[/h]

چه اتفاقی در داستان افتاده است؟ دختری که بهره ای از زیبایی ندارد، اما مطالعه و سواد خوبی دارد و کتاب خوان است مجبور است همسر یک تمساح شود. البته تمساح درک درستی از ادبیات دارد و به نظر می رسد برای مطالعات دختر ارزش قائل است و از هم صحبتی با او لذت می برد. اما او نهایتاً یک تمساح است.




راضیه ولدبیگی

تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من
نویسنده: آسیه نظام شهیدی
انتشارات: هیلا، سال 1390

این مجموعه داستان از هشت داستان کوتاه تشکیل شده که در زیر به بررسی آنها می پردازیم.

داستان اول: "باد، باران، برف، خاک"

در ابتدای داستان حدیثی از امام علی علیه السلام نقل شده که مضمون داستان هم بر پایه آن است؛ "فما شی من الدنیا یدوم".
راوی این داستان زن جوانی ست که با مرگ پدر رو به رو شده و در مراسم خاکسپاری او با یادآوری روزهای گذشته و روایت رفتار پدر که فرماندار بوده در رژیم پهلوی، آماده می شود تا با پدر برای همیشه وداع کند. اما احساسات متضادی به سراغش می آیند؛ از سویی می داند که دیگر پدر را هرگز نمی بیند و از سویی رفتار متکبرانه پدر با مادر او را از یادآوری روزهای جوانی و زنده بودن پدر آزار می دهد. با روایت های نامنظم راوی پی می بریم که چون مادر راوی از طبقه پایین جامعه بوده، همیشه مورد تحقیر و تمسخر پدر قرار می گرفته است. رفتار جاه طلبانه پدر که در هر امر کوچکی وابستگی شدیدی هم به رژیم دارد، از دید دختر کوچکش پنهان نمی ماند.
نویسنده از عنصر آب و هوا برای انتقال مفاهیم داستان بسیار کمک گرفته و عنوان داستان هم نشان دهنده همین امر است. حال و هوای بیرون از خانه که راوی در طول داستان از پنجره و یا از نزدیک شاهد آن است، گواهی بر حالات روانی و درونی او دارد. مواقعی که پدر با بدرفتاری هایش مادر را می رنجاند، باران می آید و هوا سرد است. روز خاکسپاری هم، بارش برف، لرزش شدیدی را بر جسم راوی تحمیل می کند. سرمای رفتار پدر و یادآوری روزهای تلخ گذشته برای راوی دردآور است، مخصوصاً اینکه حالا او بزرگ شده و دیگر نه از دید کودکی اش، بلکه با آگاهی بیشتری زندگی و سلوک پدر را تفسیر می کند.
پدر در ابتدا موجود قدرتمند و زوال ناپذیری به نظر می رسد، توصیفات راوی از پدرش -زمانی که راوی کودک است- و تصور کودکان از پدر به عنوان قدرتمندترین فرد زندگیشان، گواه این مدعاست. اما زمانی که راوی با زوال پدر روبه رو می شود، تمام تصوراتش از پدر بهم می ریزد... و توصیفات باز هم با تأکید بر حال و هوا، نشان دهنده حالات راوی و پدرش است؛ با بارش برف پوک و سفید، روزگار قدرت پدر هم به پایان می رسد: «نعش را گذاشته اند کنار گودال مستطیل. یکی داد می زند: هر کی می خواد بیاد... واسه آخرین بار... عجب که این رعشه من دست بردار نیست! قطره های درشت برف می خورد توی صورتم. همه جا سفید سفید است. هیچ رنگی نیست زاویه و پستی بلندی ای نیست. قطره های پوک برف خیابان ها و خانه های چرکمرد را پاک کرده...صفحه 23».
و پدر هم بعد از زوال قدرت پشتیبانش که رژیم پهلوی است رو به افول و پیری می رود. « وقتی می گویند شاه رفت، پیژامه می پوشد و تو تختش دراز می کشد. تب کرده. صفحه 24» هر چند پدر تا آخر کار هم دست از عقایدش بر نمی دارد و تا انتها سعی دارد وابسته به گذشته ای که باور دارد بماند، اما دخترش جور دیگری فکر می کند.
«من حالا نماز می خوانم. یک روز از روی تخت بلند می شود، می آید پشت در اتاقم. در را قفل کرده ام نماز می خوانم. مشت می زند به در: چه غلطی داری می کنی اون تو؟ باز نمی کنم. صندلی می گذارد و می رود بالا و از شیشه بالای در نگاه می کند. می آید پایین. به مادر می گوید: دختره پاک خله!
با هم میرویم زیر پل کالج رأی بدهیم... بابا هنوز کراوات می زند. کسی از دور صدا می کند: آی حضرت آقا! ارباب رفت! به بابا نگاه می کنم سرخ می شود و بعد سفید... زیر لب یواش می گویم: عیب نداره بابا...صفحه 24» و نهایتاً شاه و تمام عواملش سقوط می کنند. هر چند خودشان باور نداشته باشند. و این امر و مضمون به زیبایی در داستان پدر راوی نمایان می شود؛ پدری که برای دختر نماد قدرت و پایداری است رو به افول می رود همزمان با پایگاه قدرتش: «دوتایی نشسته ایم روی نیمکتی تو میدان فردوسی. چشمش آن بالاست به فردوسی... عصایش را بلند می کند و به مجسمه اشاره می کند: منم مثه این مرد سی سال رنج بردم. ولی من خوشبخت بودم. با پنج تا پادشاه شام خوردم.... من خوشبختم تو هم خوشبختی... قبول داری بابا جان؟ توی گوشش می گویم: «بابا پاشین بریم پوشکتونو عوض کنم. نیمکت خیس میشه. بَده مردم نگاه می کنن. داد میزنه: نه! فردا حقوق نمی دن بیست و چهارم... بلند می شوم و بازویش را می کشم: بلند شین بابا...صفحه 25»
و صحنه پایانی وداع همیشگی با پدر در پای گودال قبر است.

داستان دوم: "من، خودم، جویس، وولف، همینگوی و دیگران"
داستان راجع به زنی نویسنده است که هر آن فکر می کند یکی از نویسندگان بزرگ دنیاست. مشغله اصلی او نویسندگی است. اما بیشتر از آنکه یک نویسنده واقعی باشد در تصوراتش نویسندگی می کند و در واقع شیفتگی اش نسبت به نویسندگان بزرگ و تخیلاتش شیرین تر از آفرینش حقیقی یک اثر داستانی است. هر لحظه خودش را یا جیمز جویس را ویرجینیا وولف و یا دیگر نویسندگان تصور می کند و در انتها متوجه می شویم که چون از داستانش تمجید نشده و اثرش را نپسندیده اند، نویسنده داستان تصمیم می گیرد خودش نباشد تا بلکه اثر قوی تری ارائه کند. نکته ظریفی که این داستان به آن اشاره می کند، ضعف نویسندگان جوان و جوانان در هر حرفه ای ست که با نقد تندی یکباره تمام موجودیت و استعداد و توان خود را نادیده می گیرند و نقد به اثر را نقد به شخص خود تلقی می کنند، البته شخصیت زن این داستان چندان پرداخته نمی شود و ما نمی دانیم آیا او در گذشته هم چنین تجربه ای را از سر گذرانده یا نه. اما نحوه برخورد او با مشکلش تاحدی ضعف او را مشخص می کند و شاید بشود گفت شخصیت داستان از این طریق نمی تواند نویسنده توانایی شود. هنوز باید خودش را باور داشته باشد نه آنکه هویت خود را نفی کند.

داستان سوم: "تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من"
شاید بشود این داستان را بهترین داستان این مجموعه دانست. چرا که اوج خواست نویسنده که در داستان های دیگر هم تاحدی نمود دارد، در این داستان حضور پررنگ تری پیدا می کند. داستان از این قرار است که دختری که بامطالعه است و کمی خجالتی، به یک میهمانی دعوت می شود، اما از آنجا که خودش را دختری زیبایی نمی داند دوست ندارد برود. او با این انتخاب که می تواند با معلوماتش نظر میهمانان را جلب کند، راهی میهمانی می شود و در آنجا تمساحی می بیند که جز؟ میهمانان دعوت شده است. دختر با تمساح وارد بحث شده و تمساح از او می خواهد با هم قدم بزنند. نهایتاً آن دو با دیدن اشتراکاتشان راجع به ادبیات با هم ازدواج می کنند. مضمون فانتزی داستان برای انتقال حس دختر در این داستان بکار گرفته شده و نویسنده فضایل دیگری غیر از زیبایی را برای یک دختر دم بخت معرفی می کند و به ارزش و اهمیت زیبایی درونی صحه گذاشته می شود.
چه اتفاقی در داستان افتاده است؟ دختری که بهره ای از زیبایی ندارد، اما مطالعه و سواد خوبی دارد و کتاب خوان است مجبور است همسر یک تمساح شود. البته تمساح درک درستی از ادبیات دارد و به نظر می رسد برای مطالعات دختر ارزش قائل است و از هم صحبتی با او لذت می برد. اما او نهایتاً یک تمساح است که زندگی با او برای دختر مشقاتی دارد. دختر نه خودش بهره ای از زیبایی و معیارهای عامه پسند دارد و نه شوهرش. در حقیقت آنها کاملاً جدای از دنیای پیرامون و حداقل های ثابت و تعریف شده مردم عادی زندگی می کنند. تمساح دختر را متوجه این نکته می کند که زیبایی در حقیقتِ داستان ها و در درون هر دو آنها نهفته است و دختر با کسی ازدواج می کند که بیشترین شباهت را به خودش دارد. اگر او با یک مرد معمولی ازدواج می کرد، مثل یک زن زیبا یا خوش صحبت یا دلفریب و شیرین ادا نبود. او تنها سرش با کتاب گرم بوده و با حذف تمام زیبایی های جسمی طرف مقابلش و توجه صرف به درونیاتش، او را به عنوان همسر خود انتخاب می کند. پس دیگر تفاوتی نمی کند که همسر او چه ظاهری داشته باشد. حتی اگر یک تمساح دو متری باشد!

داستان چهارم: "خ، ف، قاف"
در این داستان که مضمون آن بیشتر به داستان دوم این مجموعه نزدیک است، باز هم سرگشتگی شخصیت اصلی مدنظر است. مردی که معلم است عاشق یکی از همکارانش می شود. تمام داستان شاید همین یک جمله باشد. اما نوع نگارش داستان که از زاویه دید دوم شخص مفرد استفاده می کند، علاوه بر انتخاب درست این زاویه دید، ماجرا را کمی پیچیده تر هم می کند. مرد همه جا و بر روی همه کاغذها اسم آن زن را می بیند و بعد از مدتی دچار توهمات و خیالات می شود. داستان این عشق البته برای خواننده مشخص نمی شود و دلیل این همه سرگشتگی شخصیت اصلی. در واقع مسئله و مشکلی در راه این عشق باید وجود داشته باشد که شخصیت اصلی را به این چالش بزرگ کشانده باشد. او در انتهای داستان گویی گم می شود و دیگران خبری از او ندارند، اما اگر دلیلی برای رفتار او و دلیلی برای ناتوانی او از ابراز ساده عشقش در داستان طرح می شد، قطعاً خواننده ارتباط بهتری با قصه برقرار می کرد.

داستان پنجم: "صبح بخیر شادپری"
این داستان با فضایی کمی متفاوت از دیگر داستان های این مجموعه، به زبانی ساده تر زندگی زنی را روایت می کند که در آستانه میانسالی با مرور خاطراتش از زمان جنگ نتوانسته است هنوز خاطراتش را به گذشته بسپارد. گویی هنوز در گذشته سیر می کند و شب را بخاطر یادآوری شب هایی که شهر توسط دشمن بمباران می شد، بیدار مانده است. راوی اول شخص خاطرات مبهم و دردناکی که اغلب باعث سرگیجه او می شوند را به خاطر می آورد و صبح به بالین دخترش می آید تا او را برای رفتن به دانشگاه بیدار کند. خاطرات او و گذشته پر حادثه او در طول شب، زنده می شوند و با طلوع صبح، او دوباره به زندگی امروزش با دخترش باز می گردد.

داستان ششم: "با نام ماهی ها"
در این داستان زن و مردی، میزبان مردی هستند که عکاس است و موضوع مورد نظرش را زندگی ماهی ها قرار داده و از آنها در دریا و وقتی صید می شوند و تا وقتی به بازار روانه می شوند، عکس می گیرد و به میزبانانش نشان می دهد. همنامی دو مرد و در انتهای داستان، همنامی زن با زنی که در داستان مرده است، نقاط مبهم داستان را شکل می دهند و البته مشخص نمی شود که آیا آن دو مرد یک نفر هستند یا نه!

داستان هفتم: "مردی که مرد نبود و خون می چکید از قلبش"
این داستان را در حقیقت زنی نوشته و آنقدر با داستان یکی می شود که خودش را واقعاً شخصیت مرد داستانش تصور می کند. مردی که با زنش رابطه صمیمانه ای ندارد و با گدایان شهر رابطه ای محبت آمیز پیدا می کند.

داستان هشتم:"افیلیا افیلیا"
این داستان سرگذشت زن و مردی پیر را به تصویر می کشد که دچار آلزایمر هستند و تصور دقیق و واقعی از هویت خود ندارند. شاید بشود همین را مشخصه اصلی داستان های این مجموعه دانست که در اغلب داستان ها تکرار شده است؛ شخصیت هایی که در مورد هویت خود دچار تردید هستند و آنرا بدرستی نمی شناسند و یا باور ندارند.
 

Similar threads

بالا