غرور
غرور
هوا خیلی سرد بود و چند روزی بود که بارش برف قطع نمی شد ، باید خودمو را به یکی از روستاهای اطراف تبریز می رسوندم قرار شده بود که من بشم اقا معلم اون روستا ؛ اما خوب تو اون برف وسیله ای نبود که من را تا ان روستا ببرد
فردا صبح هوا صاف شده بود و منم وسایلم را جمع و جور کردم و از خانه زدم بیرون به سمت ترمینال و بعدم با کلی سختی خودم را به اون روستا رسوندم و اولین نفری را که دیدم خواستم ادرس
خانه ی کد خدا را ازش بگیرم اما فارسی بلد نبود چند نفر دیگه رو هم پیدا کردم اما اونها هم هیچکدوم فارسی بلد نبودن البته من 3-4 سالی میشد که با پدر و مادر ساکن تبریز شده بودیم و یکی دو کلمه ترکی بلد بود اما فقط یکی دو کلمه :| نفر بعدی را که دیدم به او چسبیدم تند تند گفتم کد خدا اولش می خواست منو بزنه اما بعدش دلش برام سوخت و با دست یک خانه نشان داد و رفت منم در اون خونه را زدم باز بود چند بار یا الله گفتم و وارد شدم صدای صحبت کردن چنتا مرد از توی خونه شنیده میشد منم سعی می کردم همین جور که جلو می رم بلند بلند سلام کنم تا یکی صدام را بشنوه و بیاد که یکباره یه پسر کوچولوی مو طلایی اومد جلو و شروع کرد به ترکی صحبت کردن منم که ازش خوشم اومده بود دستی روی موهاش کشیدم و گفتم کد خدا فارسی معلم مدرسه :|
که یک اقا ی کهنسال جلو اومد و با زبان فارسی و لحجه ی ترکی جلو امد و سلام و احوال پرسی کرد از اینکه بعد از چند ساعت توانسته بودم یک فارسی زبان پیدا کنم بسیار خوشحال بودم و به او گفتم معلم جدید هستم و از تبریز اومدم و از صبح تو روستا دنبال خونه ی کد خدا می گردم اما هیچ کس زبانم را متوجه نمی شود با تعجب به من نگاه کرد و گفت یعنی ترکی بلد نیستی منم لب خند زدم و گفتم نه ؛ بعد خودش را معرفی کرد اسمش جعفر بود فامیلش را یادم نمیاد منو تا مدرسه همراهی کرد و کلید های مدرسه که نه دوتا کلاس و یه ابدار خانه که اتاق خوابم هم بود را گرفتم و به او گفتم به مردم روستا اعلام کند مدرسه از فردا باز است
فردا صبح اول وقت بیدار شدم و مدرسه که پر از تار عنکبوت شده بود را تمیز کردم تا ظهر صبر کردم اما هیچکس نیامد :| دوباره راهی خونه ی کد خدا شدم و رفتم داخل کد خدا خودش خانه نبود زنش و پسرش خانه بودن پسرش زیاد فارسی بلد نبود شایدم دوست نداشت با من حرف بزند یه استکان چای برای من اورد و 3 ساعت تمام به هم خیره شدیم بدون هیچ حرفی تا کد خدا امد
به کد خدا گفتم امروز هیچکس به مدرسه نیامد علتش چه بود ؟ ذکر لا اله الا الله گفت و برخاست تا از حوض اب درون حیات وضو بگیرد منم وقتی دیدم مشغول وضو گرفتن است به سمتش رفتم تا وضو بگیرم اما اب انقدر سرد بود که برگشتم داخل و از وضو گرفتن منصرف شدم و کد خدا به نمازش را خواند و تمام کرد
دوباره سوالم را تکرار کردم که چرا امروز هیچ کس به مدرسه نیامد
کد خدا جواب داد اخه وقتی تو از ترکی هیچی نمی فهمی چطور می خوای به بچه های ما درس بدی میدونی چند سال بود که برای شهر ما معلم نفرستاده بودن ؟ 10 سال :|
اما بعد از این ده سال من دیدم روستا های اطراف همه مدرسه دارن و.... خودم درخواست دادم تا یک معلم هم برای روستای ما بفرستند ولی یک معلم ترک نه یک معلم فارس
اخه تو چطور می خوای به بچه های ما درس حساب بدی
من که خیلی از این برخورد کد خدا ناراحت شده بودم برگشتم و گفتم من اول فارسی به تمام بچه هاتون یاد میدم مثل یک مادر که به فرزنداش حرف زدن یاد میده و بعد حساب و...
نگاه کد خدا به من تغییر کرد و به من گفت که از روستاشون باید فردا صبح برم و اونا نیازی به من ندارن
نمی دونم چرا ...!
===============
این مقدمه و شروع داستانم هست
دوست داشتم چنتا از دوستان وقت بذار یه کوچولو و یکم نوشتم را نقد کنن
غرور
هوا خیلی سرد بود و چند روزی بود که بارش برف قطع نمی شد ، باید خودمو را به یکی از روستاهای اطراف تبریز می رسوندم قرار شده بود که من بشم اقا معلم اون روستا ؛ اما خوب تو اون برف وسیله ای نبود که من را تا ان روستا ببرد
فردا صبح هوا صاف شده بود و منم وسایلم را جمع و جور کردم و از خانه زدم بیرون به سمت ترمینال و بعدم با کلی سختی خودم را به اون روستا رسوندم و اولین نفری را که دیدم خواستم ادرس
خانه ی کد خدا را ازش بگیرم اما فارسی بلد نبود چند نفر دیگه رو هم پیدا کردم اما اونها هم هیچکدوم فارسی بلد نبودن البته من 3-4 سالی میشد که با پدر و مادر ساکن تبریز شده بودیم و یکی دو کلمه ترکی بلد بود اما فقط یکی دو کلمه :| نفر بعدی را که دیدم به او چسبیدم تند تند گفتم کد خدا اولش می خواست منو بزنه اما بعدش دلش برام سوخت و با دست یک خانه نشان داد و رفت منم در اون خونه را زدم باز بود چند بار یا الله گفتم و وارد شدم صدای صحبت کردن چنتا مرد از توی خونه شنیده میشد منم سعی می کردم همین جور که جلو می رم بلند بلند سلام کنم تا یکی صدام را بشنوه و بیاد که یکباره یه پسر کوچولوی مو طلایی اومد جلو و شروع کرد به ترکی صحبت کردن منم که ازش خوشم اومده بود دستی روی موهاش کشیدم و گفتم کد خدا فارسی معلم مدرسه :|
که یک اقا ی کهنسال جلو اومد و با زبان فارسی و لحجه ی ترکی جلو امد و سلام و احوال پرسی کرد از اینکه بعد از چند ساعت توانسته بودم یک فارسی زبان پیدا کنم بسیار خوشحال بودم و به او گفتم معلم جدید هستم و از تبریز اومدم و از صبح تو روستا دنبال خونه ی کد خدا می گردم اما هیچ کس زبانم را متوجه نمی شود با تعجب به من نگاه کرد و گفت یعنی ترکی بلد نیستی منم لب خند زدم و گفتم نه ؛ بعد خودش را معرفی کرد اسمش جعفر بود فامیلش را یادم نمیاد منو تا مدرسه همراهی کرد و کلید های مدرسه که نه دوتا کلاس و یه ابدار خانه که اتاق خوابم هم بود را گرفتم و به او گفتم به مردم روستا اعلام کند مدرسه از فردا باز است
فردا صبح اول وقت بیدار شدم و مدرسه که پر از تار عنکبوت شده بود را تمیز کردم تا ظهر صبر کردم اما هیچکس نیامد :| دوباره راهی خونه ی کد خدا شدم و رفتم داخل کد خدا خودش خانه نبود زنش و پسرش خانه بودن پسرش زیاد فارسی بلد نبود شایدم دوست نداشت با من حرف بزند یه استکان چای برای من اورد و 3 ساعت تمام به هم خیره شدیم بدون هیچ حرفی تا کد خدا امد
به کد خدا گفتم امروز هیچکس به مدرسه نیامد علتش چه بود ؟ ذکر لا اله الا الله گفت و برخاست تا از حوض اب درون حیات وضو بگیرد منم وقتی دیدم مشغول وضو گرفتن است به سمتش رفتم تا وضو بگیرم اما اب انقدر سرد بود که برگشتم داخل و از وضو گرفتن منصرف شدم و کد خدا به نمازش را خواند و تمام کرد
دوباره سوالم را تکرار کردم که چرا امروز هیچ کس به مدرسه نیامد
کد خدا جواب داد اخه وقتی تو از ترکی هیچی نمی فهمی چطور می خوای به بچه های ما درس بدی میدونی چند سال بود که برای شهر ما معلم نفرستاده بودن ؟ 10 سال :|
اما بعد از این ده سال من دیدم روستا های اطراف همه مدرسه دارن و.... خودم درخواست دادم تا یک معلم هم برای روستای ما بفرستند ولی یک معلم ترک نه یک معلم فارس
اخه تو چطور می خوای به بچه های ما درس حساب بدی
من که خیلی از این برخورد کد خدا ناراحت شده بودم برگشتم و گفتم من اول فارسی به تمام بچه هاتون یاد میدم مثل یک مادر که به فرزنداش حرف زدن یاد میده و بعد حساب و...
نگاه کد خدا به من تغییر کرد و به من گفت که از روستاشون باید فردا صبح برم و اونا نیازی به من ندارن
نمی دونم چرا ...!
===============
این مقدمه و شروع داستانم هست
دوست داشتم چنتا از دوستان وقت بذار یه کوچولو و یکم نوشتم را نقد کنن