نفسم میگیرد
از الودگی این شهر
نه دودهای شهر
اشکهایی که میچکد اما به دیده تمسخر نگاهش میکنند
دستان ناتوانی که به کمک نیاز دارند اما پس زده میشود
مهربانیها فراموش شده
صداقت و یکرنگی تنها افسانه شده
هوای اینجا الوده هست
نمیتوانم نفس بکشم
بگذارید روحم پرواز کند تا
شاید به شهری برسد
که انجا
برای یک قطره اشک احترام قائل اند
برای دست نیازمند حرمت
برای صداقت و انسانیت انجنان ارزش که
هیچکس باورش نمیشود
زیباست ... ببخش تشکرام تموم شده ..
בرב בاره کــﮧ....
همیــــــــــــشه اونـے کــﮧتو خیـالتـ.ـﮧ...بـے خیـــالـتــﮧـ!!!
همیــــــــــــشه اونـے کــﮧتو خیـالتـ.ـﮧ...بـے خیـــالـتــﮧـ!!!