اين بار پشت لحظههای وهم پنهان شده بودم تا مبادا هبوطی داغتر از قلبم بيابم . صدای پای سرنوشت میآيد در روزهای کودکی پشت پنجرهی خواهش به انتظار پری سرخ آسمانی نشسته بودم. تق تق کسی در زد در وادی زمان بود یا در وهم و خيال در زد. باز کردم در را همان واژهی غريب با همه آشنا! بله ... دوست بود. صحبت کرد از غصهاش میگفت و میخواست تا کسی را معرفی کنم تا او را به جنگ سرنوشت ببرد پری سرخ وارد شد دامنش را گرفتم و به دست دوست دادم هر دو رفتند و من بعدها از شقايق پرسيدم پری سرخ دگر بار نيامد و او پاسخ داد :" پری سرخ قطرهای شد به زميين و دوست تنی شد همه خاک و سپس فهميدم که غول بیسروپای سرنوشت هر دو را بلعيده و استخوان صداقت را در زير زمين خاک کرده....
و گذشت ولی خاطرهی آن روزها که دوستم هميشه میگفت به دنبال سرنوشت میروم تا سر از تنش جدا کنم هميشه با من بود. چقدر لحظهها زود گذر بود...
و اين بار من بودم قربانی سرنوشت خود را د روهم خود پنهان میکردم، او پيش میآمد عصبانیتر و خشمگينتر و من فقط آهسته اشک میريختم کوچکتر از آن بودم که بخواهم قربانی شوم. لحظه ای بعد چشمانش گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفت
فقط یک دشنه کافی بود تا او را از پای در اورد بیپروا تبر سوختهی نجار ار برداشتم و به سمت سرنوشت سرازیر شدم من اشتباه میکردم او خواب نبود او هرگز نمیخوابد هر لحظه که نزديکترمیشدم قلبم مثل بچه گنجشک داشت میتريد و باز من نزديکتر شدم ناگهان بيدار شدمرا يک جا بلعيد و من سالهاست که در کنج دل اين ديو بديهه مینويسم و این است اسارت در ازادیی که همه در حسرت انند.