موضوعات و مباحث فمينيسم

fatem

عضو جدید
قسمت اول:
متن زير ترجمه ي بخش موضوعات فمينيسم از دائره المعارف فلسفي دانشگاه استنفورد در ايالات متحده ي آمريکاست که با کسب اجازه از بخش انتشارات اين دانشگاه در سايت زنان ايران در دسترس علاقمندان به مباحث فمينيستي گذاشته مي شود. اميد است که اين ترجمه به اندازه کافي دقيق و قابل فهم بوده باشد ولي مترجم اين نوشته تمام نظرها و انتقادها را بويژه در مورد انتخاب معادل هاي فارسي براي واژها ها و اصطلاحات تخصصي، با جان و دل پذيراست، چرا که هدف، در اختيار گذاشتن متني است که هم چارچوب هاي علمي را رعايت کرده باشد و هم درک آن حتي الامکان براي گروه گسترده تري از خوانندگان آسان باشد.
با اميد به اين که خواننده ي اين نوشته به تحقيق و تفکر بيشتر در موضوع فمينيسم ترغيب شود و با اميد به ادامه ي کار.
موضوعات (1) و مباحث فمينيسم
فميينسم، هم يک تعهد(2) روشنفکرانه و هم يک جنبش سياسي است که خواستار احقاق حقوق زنان و پايان دادن به جنس گرايي (3) در تمام اشکال آن است. با اين همه، انواع مختلف فمينيسم وجود دارد. اختلاف نظر فمينستها شامل مواردي مانند اينکه جنس گرايي چه اَشکالي دارد، اينکه دقيقا چه کاري بايد درباره ي اين جنس گرايي انجام داد، اينکه زن يا مرد بودن چه معنايي دارد و اينکه جنسيت چه مضمون اجتماعي و سياسي دارد يا بهتر است داشته باشد، مي شوند. با وجود اين، انگيزه ي جستجو براي عدالت اجتماعي موجب مي شود تا تحقيق فمينيستي منظرهاي تازه و گسترده اي درباره پديده هاي اجتماعي، فرهنگي و سياسي عرضه کند. مباحث مهم تئوريک و سياسي فمينيستي موارد زير را شامل مي شوند:
جسم، طبقه و کار، معلوليت، خانواده، جهاني شدن، حقوق بشر، فرهنگ عمومي، نژاد و نژادپرستي، توليدمثل، دانش و علم، مفهوم "خود"(4)، کار جنسي و امور جنسي (5). بحث بيشتر درمورد اين مباحث در ورودي هاي فرعي موضوع فمينيسم در اين دائره المعارف گنجانده شده است.

1 مقدمه
2 فمينسم چيست؟
2.1 عقايد فمينيستي و جنبشهاي فمينيستي
2.2 اجزاي ترکيبي هنجاري و توصيفي (6)
2.3 فمينيسم وگوناگوني (7) زنان
2.4 فمينيسم و مبارزه با جنس گرايي
3 موضوعات و مباحث فمينيسم: نظري اجمالي به ورودي هاي فرعي دائره المعارف
کتابنامه
ديگر منابع اينترنتي

1 مقدمه
فمينيسم موضوعات فلسفي بسياري را مطرح مي کند که نه تنها شامل ادعاهاي (8) مشخص اخلاقي و سياسي است، بلکه همچنين شامل طرح سوالها و پاسخ به آنها، ديالوگ هاي سازنده و انتقادي نسبت به ديدگاه ها و روشهاي جريانهاي غالب فلسفي و طرح مباحث جديد هم مي شود.
فلاسفه ي فمينيست در تمام عرصه هاي اصلي فلسفه مانند فلسفه ي تحليلي، فلسفه ي عملگراي آمريکايي، و ... فعاليت مي کنند. ورودي هاي اين دائره المعارف که در زير سرفصل «فمينيسم و رويکردهاي آن» قرار گرفته اند درباره ي تاثير اين جريانهاي سنتي فلسفي بر تحقيقات علمي فمينيستي بحث مي کنند و امکان و کيفيت کارهايي را که موجب رابطه ي اين دو جريان فلسفي مي شوند بررسي مي کنند. سهم و نقشي که فمينيسم در جريانهاي غالب بحث فلسفي دارد در بخش ورودي با عنوان «نقش فمينيسم» پوشش داده شده است. ورودي هايي که در فصل «مباحث فمينيسم» آمده اند در رابطه با موضوعاتي هستند که بصورت جنس گرايي، نقد شيوه عمل اجتماعي و فرهنگي بر اساس جنس گرايي و توسعه ي ديدگاههاي مربوط به يک جهان عادلانه صورتبندي مي شوند. بصورت خلاصه، اينها مباحث فلسفي هستند که در درون فمينسم مطرح مي شوند.
با اينکه رويکردهاي متفاوت و گاه مغاير باهم در رابطه با فمينيسم وجود دارند، اين سوال آموزنده اي است که اصلا فمينيست بعنوان يک گروه اجتماعي به چه اطلاق مي شود. نظر کردن به بحث هاي مربوط به اينکه فمينيسم چيست جايگاهي براي ديدن اينکه چگونه ارجاعات فمينيستي جايگاهي براي مباحث فلسفي بوجود مي آورند، فراهم مي آورد. بخصوص که اين ارجاعات با دنيايي که ما مي شناسيم تقابل پيدا مي کنند.
2 فمينيسم چيست؟
2.1 عقايد فمينيستي و جنبش هاي فمينيستي
اصطلاح «فمينسيم» موارد استفاده ي متفاوتي دارد و معناي آن اغلب مورد اختلاف است. براي مثال، برخي نويسندگان از اصطلاح «فمينيسم» براي ارجاع دادن به جنبش سياسي معيني در تاريخ آمريکا و اروپا استفاده مي کنند و برخي ديگر براي ارجاع دادن به باورهاي مربوط به بي عدالتي هاي مربوط به زنان، هر چند که توافقي بر سر ارائه ي فهرست دقيقي از اين بي عدالتي ها وجود ندارد. با اينکه سابقه استفاده از اصطلاح «فمينيسم» در زبان انگليسي به جنبش هاي زنان از اواخر قرن 19 ميلادي تا کنون باز مي گردد، بايد ميان ايده ها و باورهاي فمينيستي و جنبش هاي سياسي تفاوت قائل شد، چرا که حتي در دوره هايي که جنبش ها و حرکت هاي سياسي مهمي در مورد انقياد (9) زنان وجود نداشته است کساني بوده اند که به موضوع عدالت(10) براي زنان توجه نشان داده اند و براي تئوريزه کردن آن کوشيده اند. براي همين مثلا بي معني نخواهد بود اگر سوال کنيم آيا افلاطون با توجه به ديدگاهش در مورد تربيت زنان براي حکمراني (جمهور- کتاب پنجم) فمينيست بوده است؟ با وجود اينکه او در اين زمينه يک استثناء بوده است.
(تاونا 1994).
هدف ما بررسي تاريخ فمينيسم بعنوان مجموعه اي از آراء يا جنبش هاي سياسي نيست، بلکه هدف، بيشتر ترسيم موارد استفاده اصلي از اين اصطلاح براي کساني است که علاقمند به دانستن درباره ي فلسفه فمينيستي معاصر هستند. مراجعي که ما در زير ارائه مي دهيم فقط نمونه ي کوچکي از کارهاي در دسترس درباره ي اين مبحث هستند. کتابنامه هاي کاملتر در آخر هر ورودي مشخص قرار دارند.
در اواسط قرن نوزدهم ميلادي اصطلاح «فمينيسم» براي توضيح «شايستگي هاي جنس مونث»(11) بکار مي رفت و فقط از سال 1892 در اولين انترناسيونال بين المللي زنان در پاريس بود که اين اصطلاح در زبان انگليسي به طور منظم در مورد آراء و عقايد درباره ي حقوق برابر زنان بر اساس برابري حقوق دو جنس و حمايت فعال از اين حقوق بکار رفت. با اينکه کاربرد اصطلاح «فمينيسم» در زبان انگليسي ريشه در بسيج زنان در اروپا و آمريکا براي بدست آوردن حق راي در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم دارد، اما کوشش براي رسيدن به برابري حقوق زنان پيش از اين دوره و پس از آن هم ادامه داشته است. براي همين برخي اين روش را سودمند مي دانند که جنبشهاي زنان در آمريکا را بصورت چند «موج» در نظر بگيرند. در مدل موجي، مبارزه براي دستيابي به حقوق سياسي اساسي در دوره ي زماني از ميانه قرن نوزدهم تا تصويب متمم نوزدهم قانون اساسي در سال 1920 (که طبق آن زنان داراي حق راي شدند) بعنوان اولين موج فمينيسم محسوب مي شود. فمينيسم که در دوره ي ميان دو جنگ جهاني اول و دوم تا حدودي خاموشي گرفته بود، دوباره در اواخر سالهاي 1960 و اوايل 1970 زنده شد و بعنوان موج دوم فمينيسم در نظر گرفته مي شود. در اين موج دوم، فمينيست ها از تلاش براي کسب حقوق سياسي فراتر رفتند و به مبارزه براي برابري حقوق در عرصه هاي ديگر زندگي اجتماعي، از جمله آموزش، محيط کار و در خانه پرداختند. دگرگوني هاي تازه در فمينيسم موجب پديد آمدن «موج سوم» شده است. انتقاد موج سوم فمينيسم از عدم توجه موج دوم به تفاوتهاي ميان زنان در رابطه با نژاد، قوميت، طبقه، مليت و دين بر مي گردد و بر «هويت (12)» بعنوان يک صحنه ي رويارويي ميان جنس گونگي ها (13) تاکيد مي کند.
با اين حال، برخي از محققين فمينيسم با اين نوع هويت بخشيدن به فمينيسم بوسيله ي حرکت ها و جنبش هاي سياسي مخالفت مي کنند. بر اين پايه که اين نوع تعريف بدست دادن از فمينيسم، واقعيت مقاومت در برابر تسلط جنس مرد را که همواره در طول تاريخ و در عرصه ي فرهنگ هاي مختلف وجود داشته است تحت الشعاع قرار مي دهد. بعنوان مثال، فمينسيم محدود به چند زن (سفيد پوست) در غرب از قرن گذشته تا حال نمي شود. بيشتر از اين، حتي با توجه نشان دادن به تلاشهاي نسبتا جديد مقاومت در برابر تسلط مردان در اروپا و آمريکا، تاکيد روي "اولين" و "دومين" موج فمينيسم، مقاومت بر عليه تسلط جنس مرد در سالهاي ميان 1920 و 1960 ومقاومتِ خارج از جريانهاي غالب سياسي را که عمدتا توسط زنان غير سفيدپوست و زنان طبقه کارگر انجام گرفته ناديده مي گيرد.
يکي از راههاي حل اين مشکل، تعريف فمينيسم بعنوان مجموعه اي از آراء يا عقايد است تا شرکت در اين يا آن جنبش سياسي. همانطور که در بالا ديديم، اينگونه تعريف بدست دادن همچنين موجب شناخت جايگاه اين يا آن متفکر فمينيست هم که در زمان خودش مورد درک يا توجه قرار نگرفته مي شود. ولي ما چگونه مي توانيم فمينسيم را بوسيله ي مجموعه اي از آراء و عقايد تعريف کنيم؟ برخي پيشنهاد مي کنند ما بايد روي آراء سياسي که فمينيسم در ظاهر مي خواهد آنها را در بر بگيرد تکيه کنيم، مانند تعهد به مبارزه براي حقوق برابر براي زنان. اين روش تاييد مي کند که حمايت از حقوق برابر زنان تنها به «جنبش آزادي زنان در غرب» محدود نمي شود. ولي اين روش هم موجب مباحثه و جدل است چرا که فمينيسم را در چارچوب کلّي و با برداشتي ليبرال از زندگي سياسي و اقتصادي تعريف مي کند. با اينکه شايد بيشتر فمينيست ها بر سر نوعي معني "حقوق"(14) توافق داشته باشند که برابري اين «حقوق» براي زنان شرط لازم پيشرفت فمينيسم است، اما اين هنوز کافي نيست. اين کافي نبودن بخاطر اينست که ستمي(15) که در زير سلطه ي جنس مرد بر زنان مي رود بندرت منحصر به محدوديت هاي سياسي و قانوني "حقوق" بوده است. اين ستم بر زنان، به ساختار جامعه و فرهنگ بسط پيدا نموده و درخودآگاهي ما نفوذ کرده است.
پس اصلا پرسش براي دادن تعريفي از فمينيسم موضوعيتي دارد؟ توجه به بحث و جدل هايي که روي موضوع فمينيسم جريان دارد و مرزبندي هاي سياسي که يک جنبش اجتماعي در آن تعريف مي شود، گاهي ما را به اين فکر وا مي دارد که بهترين کار، دسته بندي مجموعه اي از مفاهيم جداگانه است که آراء مختلف فمينيستي را در بر بگيرند. با اين همه و در همين حال، هم از نظر فکري و هم از نظرسياسي سودمند است که چارچوبي براي نکات مورد توافق يا اختلاف داشته باشيم. ما در اينجا براي شروع برخي از عناصر اساسي فمينيسم را بعنوان يک جايگاه سياسي و همچنين مجموعه اي از آراء در نظر مي گيريم.

ادامه دارد

منبع اصلي:
http://plato.stanford.edu/archives/fall2005/entries/feminism-topics

مترجم پويا :
www.pouyashome.com

 

fatem

عضو جدید
موضوعات و مباحث فمينيسم

ادامه مطلب...


موضوعات و مباحث فمينيسم-2
براي خواندن قسمت اول اين مقاله اينجا را کليک کنيد.


2.2 - اجزاء هنجاري و توصيفي
فمينيسم در اَشکال مختلف خود شامل دو گروه ادعاهاي فلسفي است، يکي هنجاري و ديگري توصيفي. ادعاهاي هنجاري مربوط به اين هستند که چگونه ديد و رفتاري نسبت به زنان بايد (يا نبايد) وجود داشته باشد و بر زمينه ي درکي مبتني بر عدالت و جايگاه اخلاقي گسترده اي حرکت مي کند. ادعاهاي توصيفي چگونه بودن زنان را در نظر مي گيرند، بعنوان يک واقعيت موجود با نگاهي و رفتاري که نسبت به آنان وجود دارد، با اين ادعا که اين رفتار و نگاه به آنان مطابق با معيارهاي عادلانه و اخلاقي که در ادعاهاي فلسفي هنجاري مطرح شده اند نيست. ادعاهاي فلسفي هنجاري و توصيفي به همراه هم دلايل و انگيزه هايي را براي تغيير وضعيتي که وجود دارد، فراهم مي آورند. از اين رو فمينيسم نه تنها يک جنبش روشنفکري که يک جنبش سياسي هم هست.
بدين ترتيب براي مثال، يک رويکرد ليبرال که در بالا به آن اشاره شد فمينيسم را (هر چند ساده شده) در قالب دو ادعاي فلسفي تعريف مي کند:
الف (هنجاري) مردان و زنان هر دو سزاوار حقوق برابر و احترام متقابل هستند.
ب (توصيفي) زنان در حال حاضر در مقايسه با مردان از حقوق برابر و احترام متقابل برخوردار نيستند (در مورد اين و اين موضوع ... و در رابطه با اين و اين شرايط ...)
براي همين، اينکه زنان و مردان بايد داراي حقوق برابر و احترام متقابل باشند، يک ادعاي هنجاري است. و اين ادعا که زنان از داشتن حقوق برابر با مردان و احترام متقابل منع مي شوند، در اينجا نقش يک ادعاي توصيفي را بازي مي کند. مسلما، ادعاي اينکه زنان از حقوق برابر و احترام متقابل محروم هستند، يک «ادعاي توصيفي صِرف» نيست چرا که داراي يک جزء ترکيبي ارزيابي کننده است. در هر حال، منظور اصلي ما در اينجا به زبان ساده اين است که ادعاهايي اين چنين، آنچه را که وجود دارد در نظر مي گيرند و نه آنچه که بايد باشد. بعلاوه، همانطور که اين نکات نشان داد جزء توصيفي يک ديدگاه فمينيستي مستقل و قائم به ذات با يک ادعاي فلسفي واحد بيان نمي شود، بلکه شامل مکانيسم هاي مشخص اجتماعي که موجب محروميت زنان از جمله در مورد حقوق برابر و احترام متقابل مي شوند است. براي مثال، منشاء اصلي و پايه اي محروميت و انقياد زنان، نقش آنان در خانواده است؟ (انگلس 1845، اُکين 1989) يا نقش زنان در بازار کار است؟ (برگمان 2002) . آيا مشکل در تمايلات مردانه به خشونت است؟ (و منشاء اين تمايلات چيست؟) (براون ميلر 1975، مک کينون 1987) يا اينکه منشاء اصلي خيلي ساده نقش بيولوژيک زنان در توليد مثل است؟ (فايرستون 1970)
اختلاف نظرهاي دروني فمينيسم مي توانند هم با توجه به ادعاهاي توصيفي و هم ادعاهاي هنجاري بروز کنند. براي مثال فمينيستها در مورد اينکه چه چيزي براي زنان عادلانه يا ناعادلانه است، تفاوت نظر دارند. اينکه چه چيزي "تساوي"، "ستم" يا "محروميت" است؟ اينکه چه حقوقي ست که همه بايد از آن برخوردار باشند؟ اينکه زنان از چه روابط ناعادلانه اي رنج مي برند؟ (چه مواردي در وضعيت کنوني زنان لطمه زننده (16) و ناعادلانه است؟)
اختلاف نظرها همچنين مي توانند در مورد توضيح "ناعادلانه بودن" بوجود بيايند: دو فمينيست مي توانند در مورد اينکه زنان بطرز غيرعادلانه اي از حقوق برابر و احترام متقابل محروم هستند، با هم توافق داشته باشند ولي در عين حال در مورد اينکه چگونه و چرا اين ناعدالتي وجود دارد و چگونه مي توان به آن پايان داد، نظرات کاملا متفاوتي داشته باشند.
اختلاف نظرها ميان فمينيستها و غيرفمينيستها مي تواند هم در مورد ادعاهاي توصيفي وهم در مورد ادعاهاي هنجاري، بروز کند. براي مثال برخي از غير فمينيستها در مورد اينکه به زنان چگونه بايد نگريسته و رفتار شود با فمينيستها توافق نظر دارند، ولي مشکلي در وضعيت زنان آنچنان که اکنون وجود دارد نمي بينند. برخي ديگر در مورد زمينه هاي اخلاقي و ديدگاه هاي سياسي اختلاف نظر دارند.
در تلاش براي ترسيم طرحي از موضوع فمينيسم، سوزان جيمز فمينيسم را اينگونه توصيف مي کند:
فمينيسم بر اساس اين باور که زنان در مقايسه با مردان تحت ستم و دچار محروميت هستند، و اينکه اين ستم به نوعي غيرمشروع و ناعادلانه است، بنياد گذاشته شد. با اين حال در زير چتر اين توصيف کلي، تفاسير بسياري از زنان و ستمي که بر آنان مي رود وجود دارند. بخاطر همين، اين اشتباه است که از فمينيسم يک ديگاه فلسفي واحد ارائه کنيم و يا از آن بعنوان يک برنامه ي سياسي مورد توافق برداشت کنيم. (جيمز 2000، 576).
به نظر مي رسد که جيمز در اينجا از مفاهيم "ستم" و "محروميت"(17) بعنوان مَحمِلي براي مفهوم مستقل و قائم به ذات «ناعادلانه» (هم هنجاري و هم توصيفي) در بيان اختلاف نظرها استفاده مي کند.
ممکن است برخي ترجيح بدهند فمينيسم را تنها با ادعاي هنجاري تعريف کنند: فمينيستها کساني هستند که معتقدند زنان سزاوار حقوق برابر، احترام متقابل، يا ... (اين جاي خالي را با مفاهيمي که در معناي عادلانه مي گنجد پُر کنيد) هستند، و احتياجي به اين باور نيست که وضعيت امروز زنان ناعادلانه است. با اين حال اگر اين اصطلاح قراردادي را بپذيريم، شناختن چند منشاء مهم اختلاف نظرها، هم در درون فمينيسم و هم ميان فمينيستها و غيرفمينيستها، مشکل خواهد شد. همچنين اصطلاح «فمينيسم» مقدار زيادي از کارايي خود را براي اتحاد آنان که توجه و تعهدات آنها از باورهاي اخلاقيشان به ديدگاه هاي اجتماعي و سياسي، فراروييده است، از دست مي دهد. فمينيستها فقط کساني نيستند که بطور اصولي متعهد به عدالت براي زنان هستند، فمينيستها به ضرورت تغييرات اجتماعي براي حل مسئله ي زنان باور دارند.
مستلزم کردن فمينيسم هم به تعهدات اخلاقي و هم به تعهدات تجربي (18)، استفاده ي امروزين از اصطلاح «فمينيسم» را در گفتمان عمومي جامعه قابل درک مي کند. در گفتگوهاي روزانه بسيار اتفاق مي افتد که هم مردان و هم زنان يک پيشوند هشدارگونه در ابتداي نظرشان مي گذارند: "من فمينيست نيستم اما ...". البته از اين اصطلاح براي مقاصد گوناگوني استفاده مي شود ولي يک استفاده ي مشخص اين است که در دنباله ي اين جمله ادعاهايي مطرح مي شوند که فرق زيادي با ادعاهاي فمينيستي ندارند. بعنوان مثال: "من فمينسيت نيستم اما بر اين باورم که زنان در ازاي کار برابر بايد مزد برابر دريافت کنند." يا "من فمينيست نيستم اما خوشحالم که بالاخره زنان بسکتباليست برتر در جام ملي بسکتبال زنان، داراي جايگاه شناخته اي شدند و از گمنامي به در آمدند." اگر ما هويت يک «فمينيست» را هم بعنوان تعهد کسي به يک ديدگاه هنجاري مبني بر اين که وضع زنان چگونه بايد باشد، و هم بعنوان يک موضع گيري درباره ي شرايط زنان آنچنان که امروز هست، در نظر بگيريم، مي توان تصور کرد که کسي بخواهد يا ادعاي هنجاري و يا ادعاي توصيفي را تاييد نکند. پس بنابراين مي توان اين را پذيرفت که مواردي وجود دارد که زنان در محروميت از حقوقشان بسر مي برند، بدون اينکه بخواهد از يک تئوري گسترده ي اخلاقي پشتيباني کند (مخصوصا وقتي که معلوم نباشد آن تئوري گسترده اخلاقي چه هست). از سوي ديگر کسي مي تواند بصورت خيلي کلي اين را بپذيرد که تساوي حقوق براي زنان چيز خوبي است، بدون اينکه بخواهد اين را تصديق کند که وضعيت روزمره ي زنان ناعادلانه است (مخصوصا وقتي که معلوم نباشد اين تصديق تا کجا ادامه پيدا مي کند). با اين حال فمينيستها، حداقل در رابطه با گفتمان عمومي اجتماع، هم موضوع گسترده ي حقوق عادلانه براي زنان را مي پذيرند و هم وضعيت روزمره ي زنان را به همان صورت گسترده غيرعادلانه ارزيابي مي کنند. کساني که فمينيسم را قبول ندارند، براحتي مي توانند بخشي از اين ديدگاه را تاييد کنند ولي مايل نيستند همه آنچه را بعنوان يک مجموعه ي مشکل زا ارزيابي مي کنند بپذيرند.
همانطور که در بالا اشاره شد، بحث هاي قابل توجهي در درون فمينيسم درباره ي مسائل هنجاري وجود دارند: چه چيزي بعنوان حقوق کامل زنان محسوب مي شود؟ طبيعت و ماهيت آنچه بعنوان «ناحق»(19) بوسيله ي فمينيسم ارزيابي مي شود چيست؟ آيا «ناحق» اين است که زنان از حقوق برابر محروم هستند؟ آيا اين است که از حق احترام به زنان بخاطر تفاوتهايشان با مردان جلوگيري مي شود؟ آيا بخاطر اين است که تجربيات زنان ناديده گرفته مي شود و يا کم ارزش تلقي مي شود؟ آيا همه ي اينها و بيشتر از اينهاست؟ چه چارچوبي بايد براي شناسايي و بررسي اين موضوعات در نظر بگيريم؟ (نگاه کنيد به جَگر 1983، يانگ 1990، تاونا و تانگ 1995). فلاسفه ي فمينيست بطور مشخص اين پرسش را مطرح کرده اند: آيا موضوعات شناخته شده ي فلسفي درباره ي عدالت و اخلاق مراجع کافي براي تئوريزه کردن چگونگي اقتدار مردان فراهم آورده اند؟ يا اينکه ما به موضوعات مجزايي در رابطه با فمينيسم نيازمنديم؟ (بعنوان مثال: اوکين 1979، هوگلاند 1989، اوکين 1989، روديک 1989، بن حبيب 1992، همپتون 1993، هِلد 1993، تانگ 1993، باير 1994، مودي-آدامز 1997، واکر 1998، رابينسون 1999).
توجه کنيد که بدين ترتيب يعني در کار شناختن آن «ناحقي» هايي که زنان از آن لطمه ديده و مي بينند، اين نظريه هم نهفته است که زنان بعنوان يک گروه اجتماعي در رابطه با موقعيت اجتماعي شان قابل مقايسه با مردان آنهم بعنوان يک گروه اجتماعي هستند. به همين ترتيب اين نظريه بيان مي کند که با زنان بعنوان يک گروه اجتماعي به يک گونه رفتار مي شود و آنها بطور يکسان از بي عدالتي لطمه مي بينند، همانطور که مردان بعنوان يک گروه اجتماعي از مزيت مرد بودن بهره مي برند. ولي البته اين موضوع مصداق ندارد، يا لااقل به اين سادگي نيست. همانطور که بل هوکس به روشني خاطرنشان مي کند، هنگامي که بتي فريدان در سال 1963 زنان را به تغيير نقش آنها بعنوان زن خانه دار، ترغيب مي کرد و خواستار فرصتهاي بيشتري براي زنان براي ورود به بازار کار مي شد (فريدان 1963)، او از طرف زنان طبقه کارگر و يا بيشتر زنان رنگين پوست صحبت نمي کرد. (هوکس 1984) و همينطور نه از طرف زنان همجنسگرا. زنان بعنوان يک گروه اجتماعي اَشکال مختلفي از بي عدالتي را تجربه مي کنند و جنس گرايي که با آن مواجه هستند داراي روابط متقابل پيچيده اي با ديگر سيستم هاي ستمگري است. در اصطلاح امروزين، اين بعنوان مسئله ي تقاطع ناميده مي شود. (کرنشاو 1991). اين انتقاد، برخي از متفکرين را به مقاومت در برابر عنوان «فمينيسم» وا داشته است و آنها واژه ي ديگري براي نظرياتشان برگزيده اند. پيش از اين در سالهاي بين 1860 تا 1880 گاه از اصطلاح «زن گرايي»(20) براي چنين نظريات روشنفکري و سياسي استفاده مي شد. اخيرا آليس واکر اين را مطرح نموده که مفهوم جديدي از «زن گرايي» بعنوان جايگزين «فمينيسم»، نيازهاي زنان سياهپوست و بطور کلي زنان رنگين پوست را بيان مي کند. (واکر 1990).


منبع اصلي:
http://plato.stanford.edu/archives/fall2005/entries/feminism-topics

مترجم پويا
www.pouyashome.com
 
  • Like
واکنش ها: cute

fatem

عضو جدید
موضوعات و مباحث فمينيسم

ادامه مطلب .....

2.3 فمينيسم و گوناگوني زنان
براي در نظر گرفتن برخي روشهاي بررسي پديده ي «تقاطعي»(21) اجازه بدهيد به طرح ادعاها مبني برتحت ستم بودن زنان و ناحق بودن و غير عادلانه بودن اين ستم برگرديم. بطور خيلي گسترده ممکن است کسي هدف فمينيسم را پايان بخشيدن به ستمي که بر زنان مي رود تعريف کند. ولي اگر ما تصديق کنيم که زنان نه تنها بوسيله ي جنس گرايي، بلکه ازبسياري راههاي ديگر از جمله تبعيض طبقاتي، نفرت از همجنسگرايي (21)، نژادپرستي، تبعيض بخاطر سن و سال (23)، تبعيض بخاطر معلوليت هاي جسمي و امثال اينها تحت ستم قرار مي گيرند، به نظر مي رسد که هدف فمينيسم پايان دادن به همه ي اين اَشکال ستم است. و برخي از فمينيستها اين تفسير را پذيرفته اند. (وير 1970) نقل شده از (کراو 2000).
توجه کنيد که با اين حال همه با اين تعريف گسترده از فمينيسم موافق نيستند. مي توان با اين که فمينيستها بايد براي پايان دادن به تمام اَشکال ستم بر زنان تلاش کنند، موافق بود. ستم ناعادلانه است و فمينيستها، مثل هر کس ديگر، براي مبارزه با ناعدالتي يک وظيفه ي اخلاقي دارند بدون اينکه حتما وظيفه و هدف فمينيسم پايان دادن به همه ي شکل هاي ستم باشد. مي توان حتي بر اين باور بود که براي رسيدن به اهداف فمينيسم بايد با نژادپرستي و استثمار اقتصادي مبارزه کرد، ولي همزمان بر آن بود که مجموعه ي محدودتري از اهداف مشخص فمينيستي وجود دارد. به بيان ديگر، مقابله با همه ي اَشکال مختلف ستم بر زنان مي تواند وسيله اي حتي لازم براي رسيدن به اهداف فمينيسم باشد، اما اين مقابله با همه ي اَشکال ستم، ذاتي فمينيسم نيست. بعنوان مثال بل هوکس اينچنين استدلال مي کند:
"فمينيسم ، بعنوان يک مبارزه آزاديبخش، بايد بتواند جدا از و بعنوان بخشي از مبارزه ي وسيعتر براي ريشه کن کردن تمام اَشکال تسلط و سَروَري باشد. ما بايد اين را درک کنيم که تسلط پدرسالارانه بنياد ايدئولوژيک مشترکي با نژادپرستي و ديگر اَشکال ستم گروهي دارد، و تا اين سيستم هاي نژادپرستانه و تسلط گرايانه دست نخورده باقي مانده اند نمي توان اميد به ريشه کن شدن ستم داشت. اين شناخت بايد بطور پيوسته مسير تئوري و عمل فمينيستي را مشخص کند." (هوکس 1989).
در نظر هوکس، تعريف مشخصاتي از فمينيسم که آن را از ديگر اَشکال مبارزات آزاديبخش جدا کند، در توجه آن به جنس گرايي است:
"بر خلاف بسياري از رفقاي فمينيست، من معتقدم براي اينکه فمينيسم بتواند به يک جنبش سياسي توده اي نيرومند بَدَل شود، زنان و مردان بايد درک مشترکي يک شناخت اوليه از اينکه فمينيسم چيست- داشته باشند. در «تئوري فمينيستي، از حاشيه به مرکز» من اين را مطرح کردم که دادن تعريف گسترده اي از فمينيسم بعنوان "حرکتي براي پايان بخشيدن به جنس گرايي و ستم جنسي" به ما اجازه مي دهد که داراي اهداف سياسي مشترکي باشيم ... داشتن اهداف مشترک، دربردارنده ي اين نيست که زنان و مردان ديدگاه ها و مَنظَرهاي متفاوتي درباره ي چگونگي رسيدن به آن اهداف نخواهند داشت." (هوکس 1989)
رويکرد هوکس بستگي به اين ادعا دارد که جنس گرايي، شکل مشخصي از ستم است که مي تواند جدا از ديگر اَشکال مانند تبعيض نژادي يا نفرت از همجنسگرايي مطرح شود، با اينکه امروزه (و در واقع هميشه) اين اَشکال مختلف ستم به هم گِره خورده اند. منظور فمينيسم، پايان بخشيدن به جنس گرايي است، با اينکه رابطه ي اين شکل ستم با شکلهاي ديگر، از بين رفتن آن را به از بين رفتن آن شکلهاي ديگر موکول مي کند. براي مثال، فمينيستهايي که خودشان نژادپرست هستند قادر نخواهند بود که درک کاملي از تاثير گسترده ي تبعيض نژادي بر روي زنان رنگين پوست داشته باشند. بعلاوه چون نهادهاي جنس گرا همچنين نژادپرست، طبقاتي و ضد همجنسگرا هم هستند، از کار انداختن اين نهادها بدون از کار انداختن ديگر اَشکال انقياد که با آن درهم پيچيده شده اند ممکن نمي شود. با تأسي از هوکس، ما مي توانيم توصيفي از فمينيسم را در قالب طرحي (طرحي که براي موضوعات مختلف صورتهاي مختلف بخود مي گيرد) بعنوان ديدگاهي که بر اساس آن زنان تحت ستم هستند و اين ستم ناحق است ترسيم کنيم. بدين ترتيب موضوع ِ دادن ِ توصيفي براي فمينيسم به دادن توصيفي براي اينکه جنس گرايي يا ستم جنسي چيست، تبديل مي شود.
همانطور که در بالا اشاره شد، تفسيرهاي متفاوتي فمينيستي و غير از آن- در مورد اينکه دقيقا اين ستم از چه تشکيل شده وجود دارند، ولي انديشه ي راهنما اين است که ستم، "ساختاري احاطه کننده (24) متشکل از نيروها و موانعي است که موجب عدم تحرک و تقليل کارايي دسته اي از مردم و يا گروهي از مردم مي شود." (فاير 1983).
هر ساختاري انقياد آفرين نيست، با اين همه هر روند اجتماعي شدن، ساختاري در درون خود براي افرادي که در آن ساختار زندگي مي کنند پديد مي آورد که هم شامل محدوديت ها و هم فضاي عمل براي آنهاست. در مورد ستم، ليکن اين «ساختار احاطه کننده» ي مورد بحث بخشي از سيستم گسترده تري است که بطور نابرابر و ناعادلانه موجب محروميت يک گروه و بهره برداري گروهي ديگر مي شود. بعنوان مثال با اينکه جنس گرايي هم براي مردان و هم براي زنان محدود کننده ي فرصت هاي آنان است که بدون شک به آنها لطمه مي زند، با اين همه زنان بعنوان يک گروه اجتماعي لطمه ي بيشتري مي بينند. هرچند که مقايسه ي اين دو در مواردي از جنس گرايي، تاثير منفي بيشتري بر روي مردان داشته باشد. موضوع مهمي که امروز وجود دارد اينست که نمي توان چنين در نظر گرفت که افراد گروهي که امتياز بيشتري دارند، از روي قصد و نيت چنين سيستمي را براي بهره برداري خودشان بوجود آورده اند. ساختار انقياد آفرين مي تواند محصول يک روند تاريخي باشد که سازماندهندگان آن مدتهاست ديگر وجود ندارند، و يا ممکن است نتيجه ي ناخواسته ي راهبردهاي پيچيده ي مشترکي باشند که به مقصد مورد نظر نرسيده اند.
با کنار گذاشتن جزئيات بيشتر در مورد مسئله ي ستم، اين پرسش باقي مي ماند: چه چيزي سازنده ي يک نوع ستم جنسي است؟ اگر ما فقط بگوييم هر ستمي که به حقوق زنان لطمه بزند ستم جنسي است، اين براي تشخيص آن از ديگر اَشکال ستم کافي نيست. اصولا، تمام اَشکال ستم به حقوق زنان لطمه مي زنند و احتمالا برخي اصولا به زنان ( اگرچه نه فقط منحصرا به آنان) مثل اندازه و بزرگ و کوچکي بدن و يا سن و سال. علاوه براين، همانطور که پيش از اين اشاره کرديم، جنس گرايي نه فقط به زنان بلکه به همه ي ما لطمه مي زند.
آن چيزي که پديدآورنده ي ستم جنسي است به نظر نمي رسد تنها آن ستمي است که به زنان لطمه مي زند، بلکه آن چيزي است که افراد مشخصا (لااقل اينطور به نظر مي رسد) بخاطر زن بودنشان موضوع آن ستم قرار مي گيرند. تبعيض نژادي به زنان لطمه وارد مي آورد، ولي تبعيض نژادي (در نفس خودش) به حقوق زنان لطمه نمي زند چون آنها زن هستند. تبعيض نژادي به حقوق آنان لطمه وارد مي کند چون آنها به نژاد خاصي تعلق دارند. اين نظر که جنس گرايي متشکل ازستمي ست که کسي بواسطه ي زن بودن يا زن گونه بودن موضوع آن مي شود، براي ما ابزاري تحليلي فراهم مي آورد تا بر اساس آنها بتوانيم ساختارهاي بوجود آورنده ي انقياد را که برخي يا حتي همه ي زنان را مطيع خود مي سازند از ساختارهايي که مشخصا با جنس گرايي سر و کار دارند تشخيص بدهيم. (هاسلانگر) . ولي مسائل و نقاط مبهم باقي مي مانند.
در ابتدا بايد روشن کنيم که ستمديده بودن "بخاطر اينکه تو يک زن هستي" به چه معناست. بعنوان مثال :به اين معني است که شکل خاصي از ستم وجود دارد که فقط بر زنان اِعمال مي شود؟ يا به اين معني است که "تحت ستم بودن زن" بخاطر اين است که اين ستم به شکل خاصي بر آنان اِعمال مي شود؟ يا اينکه ما مي توانيم بپذيريم که ستم جنسي انواع مختلفي دارد و از جدا کردن اَشکال آن فراتر از آنچه براي تحليل ما سودمند است خودداري کنيم؟
ثابت شده است که دو راهبرد براي روشن ساختن مفهوم ستم جنسي مشکل زا بوده است. اول اصرار بر اينکه شکل خاصي از ستم وجود دارد که براي همه ي زنان مشترک است. براي مثال، ممکن است بتوان کار کاترين مک کينون را بعنوان ادعايي مبني بر اينکه تحت ستم بودن زن، نوع نگاه و رفتاري است که بعنوان کسي که تحت انقياد جنسي قرار دارد به او مي شود، در حاليکه پايه و اساس اين ادعا در اين واقعيت کلّي قرار دارد که به تسلط جنسي مرد و تسليم زن رنگ عاشقانه ي جنسي (25) زده شده است (مک کينون 1987 و 1989). با اينکه مک کينون بر آن است که انقياد جنسي مي تواند از هزارراه اِعمال شود، نظر او در اين رابطه که تلاش مي کند اَشکال متفاوت ستم جنسي را حول يک محورواحد مبتني بر نگاه به زن بعنوان يک شيئي جنسي، توضيح دهد، يک نظر مونيستي (يکتا کننده) است. با اينکه کار مک کينون ابزار قدرتمندي براي تجزيه و تحليل انقياد زنان فراهم مي آورد، بسياري بر آن هستند که اين روش، محدود کننده است. بعنوان مثال در برخي زمينه ها (بويژه در کشورهاي در حال رشد) به نظر مي رسد که ستم جنسي بيشتر در رابطه با تقسيم کار و استثمار اقتصادي است. با اينکه البته انقياد جنسي يکي از عوامل ستم جنسي است، اما ما بايد توجيهات ناموجهي بسازيم تا بتوانيم براي تشريح زندگي اجتماعي، همه ي شکل هاي تقسيم کار را که بر اساس آنها زنان (بعنوان زن) مورد استثمار و بهره کشي قرار مي گيرند، با "اروتيزه کردن تسلط و تسليم" توضيح دهيم. بعلاوه اين يک امر بديهي نيست که براي توضيح ستم جنسي ما بايد بدنبال شکل واحدي از ستم که همه ي زنان را در بَر مي گيرد بگرديم.
راهبرد مشکل ساز (26) دوم در رابطه با اين اُلگو (27) اين است که ستمديدگان را تنها بعنوان زن در نظر بگيريم. با اين تفکر، موارد پيچيده اي اَشکالي از ستم را بوجود مي آورند که مشخص بودن و مختص بودن ستم جنسي را تحت الشعاع قرار مي دهد. اين راهبرد ما را در ايالات متحده آمريکا بر آن مي دارد تا براي مشخص کردن ستم، اگر چنين ستمي باشد، فقط روي زنان سفيدپوست، مرفه، جوان و زيبا، سالم، دگرجنسگرا تمرکز کنيم، با اميد به يافتن جنس گرايي در ناب ترين فرم آن يعني بدون نژادپرستي يا نفرت از همجنسگرايي و مانند آن. (سپِل مَن 1988). اين رويکرد نه تنها داراي اين نقطه ضعف است که از تمامي زنان فقط قشر برگزيده اي را در بر مي گيرد، بلکه فرض را بر اين مي گذارد که داشتن امتيازات در حوزه هاي ديگر اثري روي پديده ي مورد بررسي ندارد. همانطور که اليزابت سپل مَن خاطرنشان مي کند:
"... هيچ زني تنها از آن رو که يک زن است تحت ستم قرار نمي گيرد، براي اينکه آن شکل ستمي که بر او اِعمال ميشود بستگي به اين دارد که او «چگونه» زني است. در دنيايي که يک زن مي تواند مورد نژادپرستي، ستم طبقاتي، نفرت از همجنسگرايي و ضد يهودگرايي قرار بگيرد، اگر زني مورد چنين ستم هايي قرار نمي گيرد بخاطر تعلق او به نژاد، طبقه، دين و خصوصيت جنسي (28) اوست. براي همين، اينطورنيست که رفتاري که با يک زن مي شود تنها وابسته به جنس گونگي اوست و ارتباطي با طبقه و نژاد او ندارد." (سپل مَن 1988).
نظريات جديدي درباره ي «ستم» عَرضه شده است تا نشان دهد ستم اَشکال متفاوتي مي تواند بخود بگيرد و اين را بيان کند که هيچ شکلي از ستم، پايه اي تر و بنيادي تر از بقيه نيست. براي مثال، آيريس يانگ پنج "چهره" از ستم را تشريح مي کند: بهره کشي اقتصادي، به حاشيه رانده شدن (29)، ضعيف نگاه داشته شدن (30)، امپرياليسم فرهنگي و خشونت سيستماتيک و نهادينه شده. (يانگ 1990). موارد ديگري مي تواند و بايد به اين ليست اضافه شود. جنس گرايي يا تبعيض نژادي در زمينه هاي گوناگون، از راههاي گوناگوني خودشان را نمايان مي کنند. بعنوان مثال در برخي زمينه ها از راه خشونت سيستماتيک و نهادينه شده، در برخي ديگر از زمينه ها از راه بهره کشي اقتصادي. تصديق اين موضوع به اندازه کافي ما را به جلو نمي برد ولي با اين حال براي فلاسفه ي مونيست مانند مک کينون تا اينجا پذيرفتني است. نظريات کثرت گرا در باره ي ستم جنسي نيز بايد اين را در نظر بگيرند که توصيف همه جانبه اي از ستم جنسي وجود ندارد که دربر گيرنده ي تمام اَشکال آن باشد: در بعضي موارد امکان دارد که ستم به زنان (بعنوان زن) در رابطه با اروتيزه شدن تسلط مردانه باشد، ولي در موارد ديگري بهتر است با نقش بازتوليد زنان در پايه گذاري ساختارهاي خويشاوندي توضيح داده شود. (روبين 1975). و يا مثلا تاثيرات جهاني شدن و تغيير مطالبات بر روي محل کاري که درشرايط بومي پايه گذاشته است. به بيان ديگر، نظريه پردازان کثرت گرا در برابر وسوسه ي مفاهيمي چون "تئوري اجتماعي برتر"(31)، "فراروايتها"(32) و "توضيحات تَک علتي"(33) مقاومت مي کنند. بدين ترتيب توضيح دادن جنس گرايي در يک زمينه ي تاريخي مشخص به عوامل اقتصادي، سياسي، حقوقي و فرهنگي ِ مختص به آن زمينه ي تاريخي تکيه مي کند و از تعميم آن به همه ي موارد جنس گرايي فارغ از اين عوامل مشخص، جلوگيري مي کند. (فريزر و نيکُلسن 1990). با اين حال جستجو براي نمونه هاي موقعيت اجتماعي زنان و توضيحات ساختاري در درون و در امتداد زمينه ي اجتماعي با روشهاي کثرت گرا سازگار است، ولي بايد در مورد گوناگوني هاي تاريخي و فرهنگي بسيار حساس بود.
 

kaveh_sharififar

عضو جدید
یک زن هرگز نمی تواند جای یک مرد باشد همان طور که یه مرد نمیتونه جای یه زن باشه...
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
چکیده ای از نظریه ی فمنیسم

چکیده ای از نظریه ی فمنیسم

در قرن بيستم در اثر رواج تفكر آزادى و آزادى خواهى، فرياد حمايت از حقوق زنان نيز رواج يافت و در پى سخنرانيها، مقالات و كتابها; نهضتى به وجود آمد به نام جنبش «فمنيسم‏» . اين جنبش معتقد بود روابط زن و مرد در نظام خانواده ظالمانه است و براى رهايى از حاكميت مرد بر زن; بايد شكل فعلى نهاد خانواده ممنوع شود و روابط زن و مرد آزاد و در خارج از چهارچوب نظام خانواده برقرار گردد .
برخى از هواداران اين جنبش، كم كم پا را فراتر گذاشته و گفتند: در روابط آزاد و بدون مرز زن و مرد، باز هم مرد حاكم مى‏شود و زن، محكوم، مرد طالب است و زن مطلوب، بر همين اساس مساله هم جنس‏گرايى را بين زنان ترويج كردند اما در اثر گذشت زمان و ثابت‏شدن بى‏پايگى آن همه شور و شعارهايى كه در حمايت از احقاق حقوق زنان سرداده مى‏شد، وضعيت نهضت فمينيسم در دهه هشتاد كمرنگ شد; زيرا پس از گذشت چند دهه، ناكارآمدى ادعاى آزادى‏طلبى، بر زنان فريب خورده ثابت‏شد و احساس كردند كه نه شوهر دارند كه از وجود آنان حمايت عاطفى مسؤولانه كند و نه فرزندى كه اميد و پناه آينده آنان باشد . و لذا از پاى بندى به مكتب «فمينيسم‏» بريدند . (38)
 
بالا