ماجراي رستم و سياوش
چون چند سالى از تولد سياوش قهرمان ملي ايران بزرگ گذشت ،رستم به درگاه كاوس رفت و از وى خواست كه سياوش را بدو سپارد تا وى را بنيكى بپرورد و كاوس فرزند را به رستم سپرد و رستم سياوش را به زابلستان برد و پروردن گرفت و چون نيك بباليد و پرورش يافت او را به نزد كاوس باز آورد و در همين اوان ،افراسياب با صد هزار سوار به ايران تاخت و سياوش از پدر خواست تا او را به نبرد با افراسياب گسيل دارد .كاوس درخواست پسر را پذيرفت و رستم را سپهكش وى ساخت و با وى همراه كرد .
افراسياب كه خوابى بيم انگيز ديده بود ،برآن شد تا با سياوش آشتى كند بنابراين گرسيوز را با هديههايى به نزد سياوش و رستم فرستاد و پيشنهاد آشتى كرد اما رستم كه به گرسيوز بد گمان بود از وى خواست تا صد تن از بستگان نزديك خود را به گروگان به ايرانيان سپارد و سرزمينهاى اشغالى ايران را باز پس دهد و گرسيوز و افراسياب اين دو درخواست را پذيرفتند و سياوش رستم را براى گزارش چگونگى آشتى به نزد كاوس فرستاد اما كاوس كه با آشتى همداستان نبود خشمناك شد و رستم را مسئول اين آشتى دانست :و رستم را نزد خود نگهداشت و طوس سپهدار را به نزد سياوش فرستاد تا او را به جنگ برانگيزد :و با خشم از درگاه كاوس بيرون آمد .
چون سياوش ،سياوش گرد را بنا نهاد ،فرمان داد تا تصوير رستم را بر ديوارها بنگارند (3/112)اما ديرى نپاييد كه سياوش كشته شد و رستم يك هفته در سوك وى نشست و آنگاه با سپاهى فراوان به ايران رو نهاد و سوگند خورد تا سلاح از تن بر نگيرد و سر از خاك نشويد مگر آنكه انتقام سياوش را گرفته باشد .
رستم خشمناك به درگاه كاوس رفت و او را ملامت كرد آنگاه به سراى سودابه شتافت و گيسوان او را گرفته از كاخ بيرون كشيد و در راه وى را به دو نيم كرد (3/172؛نيز سودابه و سياوش ).و به نبرد با تورانيان رونهاد و چون فرامرز ،سرخه پسر افراسياب را اسير كرد ؛رستم به رغم درخواست پهلوانان ايرانى فرمان داد تا او را به دار كشيدند و سپس رستم پيلسم تورانى را كشت و در نبردگاه با افراسياب روبرو شد و نيزهاى بر اسب او زد و اسب و سوار بر زمين غلتيدند و رستم خواست تا افراسياب را گرفتار سازد كه هومان گرزى گران بر شانه رستم كوبيد و تا رستم خواست كه با هومان در آويزد افراسياب گريخت و شكست در سياه توران افتاد .و رستم بر تخت افراسياب نشست و گنجهاى افراسياب را به دست آورد و در ميان سپاه ايران بخش كرد و خود به شاهنشهى نشست و طوس را منشور چاچ داد و فرمود تا هر كس را كه مقاومت كند و يا نام افراسياب را بر زبان راند بكشد .رستم گودرز و فريبرز كاوس را نيز منشور فرمانروايى نواحى ديگر داد و مردم سرزمينهاى چين و ماچين ،چون خبر پادشاهى رستم را شنيدند به درگاه او روى نهادند و هديههاى فراوان آوردند .سالها بر اين بر آمد و رستم بار ديگر براى گرفتن كين سياوش به جستجوى افراسياب برخاست :مردم به ستوه آمدند و افراسياب را نفرينها كردند و رستم را بندگى كردند ولى گفتند .
و رستم در جستجوى افراسياب به قچقار باشى رفت و چون شش سال بود كه از كاوس جدا مانده بود از بيم اينكه مبادا افراسياب بر كاوس تاخته باشد به ايران بازگشت و با هديههاى فراوان به نزد كاوس و دستان رفت (3/196).
چون كيخسرو به پادشاهى نشست ،رستم با زال و گروهى از بزرگان به ديدار وى شتافت تا بداند كه او زيباى گاه هست يا نه و كيخسرو كه خبر آمدن رستم را شنيده بود سپاه و پهلوانان را به استقبال رستم فرستاد :و از اين پس رستم مشاور هميشگى كيخسرو بود (4/143)و در نبرد بزرگ كيخسرو با افراسياب ،رستم به يارى شاه برخاست و از زابلستان به نزد شاه آمد و شاه را ستود .و با سى هزار سوار شمشير زن به هماون رو نهاد :در هماون ،ديدبانان ايرانى طوس را از آمدن رستم آگاه ساختند :طوس و گودرز و بزرگان ايرانى به پيشواز رفتند و او را از چگونگى نبرد با تورانيان آگاه ساختند و رستم قلب سپاه ايران را بر آراست و چون اسبش خسته بود از ايرانيان خواست تا آن روز را ايستادگى كنند .پس خود بر فراز كوهى رفت و سپاه دشمن را نگريست :در همين هنگام اشكبوس كشانى به ميدان آمد و هماورد خواست و رهام از وى شكست خورد و گريخت و رستم پياده به جنگ با اشكبوس روى آورد و نام و نشان خود را با وى چنين در ميان نهاد آنگاه تيرى بر اسب اشكبوس زد و اشكبوس را از اسب فرود افگند و :پس از كشتن اشكبوس ،رستم به جنگ با كاموس كشانى روى آورد كه الواى ،نيزه دار وى را كشته بود .رستم كاموس را در كمند خود گرفتار ساخت و بر زمين افكند و دستهاى وى را بست و در پيش سپاه ايران آورد و فرو افگند و سپاهيان ايرانى او را كشتند .چنگش تورانى به كينخواهى كاموس برخاست اما در نبرد با رستم پاى داشتن نتوانست و گريخت اما رستم او را دنبال كرد و :خاقان چين كه شكست خود را حتمى مىديد ،پيران سپهسالار توران را به پيغامبرى نزد رستم فرستاد اما رستم او وى خواست تا كشندگان سياوش را تسليم كند و خود نيز كمر بسته به نزد كيخسرو رود .تورانيان اين دو شرط را نپذيرفتند ولى حاضر شدند كه با جگزار ايران باشند ،در نتيجه بار ديگر نبرد در گرفت و اين بار حريف رستم ،شنگل بود كه بزودى مغلوب گشت و رستم او را بر زمين افكند و مىخواست وى را بكشد كه تورانيان او را يارى كرده از دست وى رهانيدند و رستم به سپاه توران حمله برد و ميسره سپاه چين را در هم شكست :پس رستم به ميمنه سپاه دشمن كه زير فرماندهى «كندر »بود حمله برد و آن را در هم كوبيد و ساوه از خويشان كاوس و گهار گهانى را كشت و با صد سوار ايرانى به سوى قرارگاه خاقان چين تاخت تا پيل و تخت و ياره و طوق و تاج خاقان را بستاند .
رستم بسيارى از ياران خاقان را كشت و اسير ساخت و خاقان كه راهى جز تسليم نمىديد از رستم آشتى خواست اما رستم اين پيشنهاد را نپذيرفت و او را پاسخ داد :به سوى خاقان كه بر پيلى سپيد سوار بود تاخت و او را در كمند خود اسير ساخت و پياده تا رود شهد به دنبال خود كشانيد :پس از اين پيروزى ،رستم خداى را سپاس گزارد و به بزم نشست و سپيده دمان به جستجوى پيران ويسه پرداخت ؛و هديههاى فراوان به وسيله فريبرز كاوس براى كيخسرو فرستاد و شاه ايران با شنيدن خبر پيروزيهاى رستم خداى را نيايش كردن گرفت .
رستم ،از كوه هماون به ساحل شهد رود لشكر كشيد و چون دو منزل دور شد در بيشهاى فرود آمد و فرستادگان كشورها را كه با نثارهاى فراوان به نزد او آمده بودند بار داد و سپس رهسپار سغد شد و دو هفته در آنجا بماند و سپس به شهر «بيداد »رسيد كه مردمى آدمى خوار داشت .
رستم گستهم را به گشودن شهر گماشت اما گستهم كارى از پيش نبرد و رستم خود به نبرد با «كافور »فرمانرواى شهر بيداد كه بسيارى از ايرانيان را كشته بود شتافت و او را كشت .رستم دستور داد تا شهر را در حصار گرفتند و بن باره -هاى دژ را كندند و ديوارها را خراب كردند .مردم شهر از ديوارها فرو افتادند و رستم شهر را به آتش كشيد و بسيارى را كشت و گرفتار ساخت و زر و سيم و ستور و غلام و پرستاران فراوان به دست آورد و بزرگان ايرانى ،رستم پيروزمند را ستودند :بار ديگر رستم ،با سپاه افراسياب روبرو گشت و نبرد پيوست .در اين نبرد «پولادوند »تورانى دلاورانى چون طوس و گيو و رهام و بيژن را از اسب سرنگون و درفش كاويانى را به دو نيم كرد و فريبرز و گودرز به نزد رستم شتافتند كه رستم به نبرد با پولادوند رو نهاد و با وى درآويخت و سرانجام كمند پولادوند را گسيخت و پولادوند را به گردن برآورد و بر زمين زد و چون مىپنداشت كه او را كشته است بر رخش نشست و رهسپار سپاه ايران گشت اما پولادوند جان بدر برد و به سپاه افراسياب رفت و چون بار ديگر نبرد در گرفت از لشكرگاه افراسياب گريخت و به سرزمين خود رفت و افراسياب كه ياراى برابرى با رستم را نداشت سپاه و ساز و برگ خود را بر جاى نهاد و با ويژگان به چين و ماچين گريخت .
رستم پس از آنكه بسيارى از تورانيان را كشت و اسير ساخت به ايرانيان فرمان داد كه دست از كشتن دشمنان بدارند .آنگاه دارايى تورانيان را بر گرفت و به سپاه بخش كرد و براى شاه فرستاد و بار ديگر به دنبال افراسياب لشكر كشيد اما هر چه شاه توران را بيشتر جست كمتر يافت و سرانجام پهلوان پيروزمند به سوى ايران رونهاد و كيخسرو او را استقبال كرد و هديهها بخشيد و با وى به بزم نشست و در اين بزم :رستم پس از آنكه يك ماه با كيخسرو بود هواى چهرزال كرد و كيخسرو او را هديهها بخشيد و دو منزل بدرقه كرد و پهلوان دلاور به زابلستان بازگشت .
داستان رستم و اكوان ديو روزى كيخسرو با بزرگان در بزم نشسته بود كه چوپانى خبر آورد كه گورى زرد رنگ كه به نيرومندى شير است در گله پديد آمده است و يال اسبان را از هم مىگسلد .كيخسرو به انديشه فرو رفت و گرگين ميلاد را به زابلستان فرستاد تا رستم را فراخواند و چاره اين كار بسازد و رنج اين جانور را از گله شاهى دور سازد .رستم به درگاه آمد و به بيشه رفت و سه روز در جستجوى آن گور بود تا سرانجام آن را يافت ولى تا كمند به سوى او پرتاب كرد گور از نظر پنهان شد و رستم دانست كه آن گور نيست و اكوان ديو است و با زور بر وى چيرگى نتوان يافت .رستم سه روز بىآب و نان و خواب به دنبال اكوان بود تا آنكه به چشمهاى رسيد و رخش را آب داد و خود از خستگى به خواب رفت و اكوان در همين هنگام فرا رسيد و رستم را خفته يافت و او را با صخرهاى كه بر آن خفته بود بر گرفت و به آسمان برد .رستم بيدار گشت و :رستم انديشيد كه ديو واژونه ضد آنچه را كه او بگويد خواهد كرد بنابر اين از ديو خواست تا او را به خشكى بيندازد و ديو او را به دريا افكند و رستم در حالى كه با دستى نهنگان را مىكشت و با دست ديگر شنا مىكرد تندرست ،به خشكى رسيد و خداى را سپاس گفت و به جستجوى رخش پرداخت تا آنكه در بيشهاى خرم رخش را در گله افراسياب يافت .گله بانان خواب بودند و رستم كمند افكند و رخش را بگرفت و گله فراوان را با خود براند و چون گلهبانان او را دنبال كردند بسيارى از آنان را بكشت .افراسياب چون از تنها آمدن رستم بدان بيشه آگاه شد با چهار پيل و سپاه فراوان به دنبال وى شتافت و با او به پيكار پرداخت ولى از رستم شكست خورد و گريخت و رستم به جايگاه خويش باز آمد و بار ديگر به اكوان ديو باز خورد :آنگاه بر نشست و گله در پيش افكند و با پيل و خواسته فراوان كه از افراسياب به دست آورده بود به كيخسرو رو نهاد و چون به درگاه شاه رسيد و مورد استقبال شاه و بزرگان قرار گرفت و اسبان را بر سپاه بخش كرد و پيلان افراسياب را به شاه هديه داد و پس از آنكه دو هفته در بزم شاه بود به زابلستان بازگشت .
افراسياب كه خوابى بيم انگيز ديده بود ،برآن شد تا با سياوش آشتى كند بنابراين گرسيوز را با هديههايى به نزد سياوش و رستم فرستاد و پيشنهاد آشتى كرد اما رستم كه به گرسيوز بد گمان بود از وى خواست تا صد تن از بستگان نزديك خود را به گروگان به ايرانيان سپارد و سرزمينهاى اشغالى ايران را باز پس دهد و گرسيوز و افراسياب اين دو درخواست را پذيرفتند و سياوش رستم را براى گزارش چگونگى آشتى به نزد كاوس فرستاد اما كاوس كه با آشتى همداستان نبود خشمناك شد و رستم را مسئول اين آشتى دانست :و رستم را نزد خود نگهداشت و طوس سپهدار را به نزد سياوش فرستاد تا او را به جنگ برانگيزد :و با خشم از درگاه كاوس بيرون آمد .
چون سياوش ،سياوش گرد را بنا نهاد ،فرمان داد تا تصوير رستم را بر ديوارها بنگارند (3/112)اما ديرى نپاييد كه سياوش كشته شد و رستم يك هفته در سوك وى نشست و آنگاه با سپاهى فراوان به ايران رو نهاد و سوگند خورد تا سلاح از تن بر نگيرد و سر از خاك نشويد مگر آنكه انتقام سياوش را گرفته باشد .
رستم خشمناك به درگاه كاوس رفت و او را ملامت كرد آنگاه به سراى سودابه شتافت و گيسوان او را گرفته از كاخ بيرون كشيد و در راه وى را به دو نيم كرد (3/172؛نيز سودابه و سياوش ).و به نبرد با تورانيان رونهاد و چون فرامرز ،سرخه پسر افراسياب را اسير كرد ؛رستم به رغم درخواست پهلوانان ايرانى فرمان داد تا او را به دار كشيدند و سپس رستم پيلسم تورانى را كشت و در نبردگاه با افراسياب روبرو شد و نيزهاى بر اسب او زد و اسب و سوار بر زمين غلتيدند و رستم خواست تا افراسياب را گرفتار سازد كه هومان گرزى گران بر شانه رستم كوبيد و تا رستم خواست كه با هومان در آويزد افراسياب گريخت و شكست در سياه توران افتاد .و رستم بر تخت افراسياب نشست و گنجهاى افراسياب را به دست آورد و در ميان سپاه ايران بخش كرد و خود به شاهنشهى نشست و طوس را منشور چاچ داد و فرمود تا هر كس را كه مقاومت كند و يا نام افراسياب را بر زبان راند بكشد .رستم گودرز و فريبرز كاوس را نيز منشور فرمانروايى نواحى ديگر داد و مردم سرزمينهاى چين و ماچين ،چون خبر پادشاهى رستم را شنيدند به درگاه او روى نهادند و هديههاى فراوان آوردند .سالها بر اين بر آمد و رستم بار ديگر براى گرفتن كين سياوش به جستجوى افراسياب برخاست :مردم به ستوه آمدند و افراسياب را نفرينها كردند و رستم را بندگى كردند ولى گفتند .
و رستم در جستجوى افراسياب به قچقار باشى رفت و چون شش سال بود كه از كاوس جدا مانده بود از بيم اينكه مبادا افراسياب بر كاوس تاخته باشد به ايران بازگشت و با هديههاى فراوان به نزد كاوس و دستان رفت (3/196).
چون كيخسرو به پادشاهى نشست ،رستم با زال و گروهى از بزرگان به ديدار وى شتافت تا بداند كه او زيباى گاه هست يا نه و كيخسرو كه خبر آمدن رستم را شنيده بود سپاه و پهلوانان را به استقبال رستم فرستاد :و از اين پس رستم مشاور هميشگى كيخسرو بود (4/143)و در نبرد بزرگ كيخسرو با افراسياب ،رستم به يارى شاه برخاست و از زابلستان به نزد شاه آمد و شاه را ستود .و با سى هزار سوار شمشير زن به هماون رو نهاد :در هماون ،ديدبانان ايرانى طوس را از آمدن رستم آگاه ساختند :طوس و گودرز و بزرگان ايرانى به پيشواز رفتند و او را از چگونگى نبرد با تورانيان آگاه ساختند و رستم قلب سپاه ايران را بر آراست و چون اسبش خسته بود از ايرانيان خواست تا آن روز را ايستادگى كنند .پس خود بر فراز كوهى رفت و سپاه دشمن را نگريست :در همين هنگام اشكبوس كشانى به ميدان آمد و هماورد خواست و رهام از وى شكست خورد و گريخت و رستم پياده به جنگ با اشكبوس روى آورد و نام و نشان خود را با وى چنين در ميان نهاد آنگاه تيرى بر اسب اشكبوس زد و اشكبوس را از اسب فرود افگند و :پس از كشتن اشكبوس ،رستم به جنگ با كاموس كشانى روى آورد كه الواى ،نيزه دار وى را كشته بود .رستم كاموس را در كمند خود گرفتار ساخت و بر زمين افكند و دستهاى وى را بست و در پيش سپاه ايران آورد و فرو افگند و سپاهيان ايرانى او را كشتند .چنگش تورانى به كينخواهى كاموس برخاست اما در نبرد با رستم پاى داشتن نتوانست و گريخت اما رستم او را دنبال كرد و :خاقان چين كه شكست خود را حتمى مىديد ،پيران سپهسالار توران را به پيغامبرى نزد رستم فرستاد اما رستم او وى خواست تا كشندگان سياوش را تسليم كند و خود نيز كمر بسته به نزد كيخسرو رود .تورانيان اين دو شرط را نپذيرفتند ولى حاضر شدند كه با جگزار ايران باشند ،در نتيجه بار ديگر نبرد در گرفت و اين بار حريف رستم ،شنگل بود كه بزودى مغلوب گشت و رستم او را بر زمين افكند و مىخواست وى را بكشد كه تورانيان او را يارى كرده از دست وى رهانيدند و رستم به سپاه توران حمله برد و ميسره سپاه چين را در هم شكست :پس رستم به ميمنه سپاه دشمن كه زير فرماندهى «كندر »بود حمله برد و آن را در هم كوبيد و ساوه از خويشان كاوس و گهار گهانى را كشت و با صد سوار ايرانى به سوى قرارگاه خاقان چين تاخت تا پيل و تخت و ياره و طوق و تاج خاقان را بستاند .
رستم بسيارى از ياران خاقان را كشت و اسير ساخت و خاقان كه راهى جز تسليم نمىديد از رستم آشتى خواست اما رستم اين پيشنهاد را نپذيرفت و او را پاسخ داد :به سوى خاقان كه بر پيلى سپيد سوار بود تاخت و او را در كمند خود اسير ساخت و پياده تا رود شهد به دنبال خود كشانيد :پس از اين پيروزى ،رستم خداى را سپاس گزارد و به بزم نشست و سپيده دمان به جستجوى پيران ويسه پرداخت ؛و هديههاى فراوان به وسيله فريبرز كاوس براى كيخسرو فرستاد و شاه ايران با شنيدن خبر پيروزيهاى رستم خداى را نيايش كردن گرفت .
رستم ،از كوه هماون به ساحل شهد رود لشكر كشيد و چون دو منزل دور شد در بيشهاى فرود آمد و فرستادگان كشورها را كه با نثارهاى فراوان به نزد او آمده بودند بار داد و سپس رهسپار سغد شد و دو هفته در آنجا بماند و سپس به شهر «بيداد »رسيد كه مردمى آدمى خوار داشت .
رستم گستهم را به گشودن شهر گماشت اما گستهم كارى از پيش نبرد و رستم خود به نبرد با «كافور »فرمانرواى شهر بيداد كه بسيارى از ايرانيان را كشته بود شتافت و او را كشت .رستم دستور داد تا شهر را در حصار گرفتند و بن باره -هاى دژ را كندند و ديوارها را خراب كردند .مردم شهر از ديوارها فرو افتادند و رستم شهر را به آتش كشيد و بسيارى را كشت و گرفتار ساخت و زر و سيم و ستور و غلام و پرستاران فراوان به دست آورد و بزرگان ايرانى ،رستم پيروزمند را ستودند :بار ديگر رستم ،با سپاه افراسياب روبرو گشت و نبرد پيوست .در اين نبرد «پولادوند »تورانى دلاورانى چون طوس و گيو و رهام و بيژن را از اسب سرنگون و درفش كاويانى را به دو نيم كرد و فريبرز و گودرز به نزد رستم شتافتند كه رستم به نبرد با پولادوند رو نهاد و با وى درآويخت و سرانجام كمند پولادوند را گسيخت و پولادوند را به گردن برآورد و بر زمين زد و چون مىپنداشت كه او را كشته است بر رخش نشست و رهسپار سپاه ايران گشت اما پولادوند جان بدر برد و به سپاه افراسياب رفت و چون بار ديگر نبرد در گرفت از لشكرگاه افراسياب گريخت و به سرزمين خود رفت و افراسياب كه ياراى برابرى با رستم را نداشت سپاه و ساز و برگ خود را بر جاى نهاد و با ويژگان به چين و ماچين گريخت .
رستم پس از آنكه بسيارى از تورانيان را كشت و اسير ساخت به ايرانيان فرمان داد كه دست از كشتن دشمنان بدارند .آنگاه دارايى تورانيان را بر گرفت و به سپاه بخش كرد و براى شاه فرستاد و بار ديگر به دنبال افراسياب لشكر كشيد اما هر چه شاه توران را بيشتر جست كمتر يافت و سرانجام پهلوان پيروزمند به سوى ايران رونهاد و كيخسرو او را استقبال كرد و هديهها بخشيد و با وى به بزم نشست و در اين بزم :رستم پس از آنكه يك ماه با كيخسرو بود هواى چهرزال كرد و كيخسرو او را هديهها بخشيد و دو منزل بدرقه كرد و پهلوان دلاور به زابلستان بازگشت .
داستان رستم و اكوان ديو روزى كيخسرو با بزرگان در بزم نشسته بود كه چوپانى خبر آورد كه گورى زرد رنگ كه به نيرومندى شير است در گله پديد آمده است و يال اسبان را از هم مىگسلد .كيخسرو به انديشه فرو رفت و گرگين ميلاد را به زابلستان فرستاد تا رستم را فراخواند و چاره اين كار بسازد و رنج اين جانور را از گله شاهى دور سازد .رستم به درگاه آمد و به بيشه رفت و سه روز در جستجوى آن گور بود تا سرانجام آن را يافت ولى تا كمند به سوى او پرتاب كرد گور از نظر پنهان شد و رستم دانست كه آن گور نيست و اكوان ديو است و با زور بر وى چيرگى نتوان يافت .رستم سه روز بىآب و نان و خواب به دنبال اكوان بود تا آنكه به چشمهاى رسيد و رخش را آب داد و خود از خستگى به خواب رفت و اكوان در همين هنگام فرا رسيد و رستم را خفته يافت و او را با صخرهاى كه بر آن خفته بود بر گرفت و به آسمان برد .رستم بيدار گشت و :رستم انديشيد كه ديو واژونه ضد آنچه را كه او بگويد خواهد كرد بنابر اين از ديو خواست تا او را به خشكى بيندازد و ديو او را به دريا افكند و رستم در حالى كه با دستى نهنگان را مىكشت و با دست ديگر شنا مىكرد تندرست ،به خشكى رسيد و خداى را سپاس گفت و به جستجوى رخش پرداخت تا آنكه در بيشهاى خرم رخش را در گله افراسياب يافت .گله بانان خواب بودند و رستم كمند افكند و رخش را بگرفت و گله فراوان را با خود براند و چون گلهبانان او را دنبال كردند بسيارى از آنان را بكشت .افراسياب چون از تنها آمدن رستم بدان بيشه آگاه شد با چهار پيل و سپاه فراوان به دنبال وى شتافت و با او به پيكار پرداخت ولى از رستم شكست خورد و گريخت و رستم به جايگاه خويش باز آمد و بار ديگر به اكوان ديو باز خورد :آنگاه بر نشست و گله در پيش افكند و با پيل و خواسته فراوان كه از افراسياب به دست آورده بود به كيخسرو رو نهاد و چون به درگاه شاه رسيد و مورد استقبال شاه و بزرگان قرار گرفت و اسبان را بر سپاه بخش كرد و پيلان افراسياب را به شاه هديه داد و پس از آنكه دو هفته در بزم شاه بود به زابلستان بازگشت .