ماجراي رستم و سياوش

goshtasb

عضو جدید
ماجراي رستم و سياوش
چون چند سالى از تولد سياوش قهرمان ملي ايران بزرگ گذشت ،رستم به درگاه كاوس رفت و از وى خواست كه سياوش را بدو سپارد تا وى را بنيكى بپرورد و كاوس فرزند را به رستم سپرد و رستم سياوش را به زابلستان برد و پروردن گرفت و چون نيك بباليد و پرورش يافت او را به نزد كاوس باز آورد و در همين اوان ،افراسياب با صد هزار سوار به ايران تاخت و سياوش از پدر خواست تا او را به نبرد با افراسياب گسيل دارد .كاوس درخواست پسر را پذيرفت و رستم را سپهكش وى ساخت و با وى همراه كرد .
افراسياب كه خوابى بيم انگيز ديده بود ،برآن شد تا با سياوش آشتى كند بنابراين گرسيوز را با هديه‏هايى به نزد سياوش و رستم فرستاد و پيشنهاد آشتى كرد اما رستم كه به گرسيوز بد گمان بود از وى خواست تا صد تن از بستگان نزديك خود را به گروگان به ايرانيان سپارد و سرزمينهاى اشغالى ايران را باز پس دهد و گرسيوز و افراسياب اين دو درخواست را پذيرفتند و سياوش رستم را براى گزارش چگونگى آشتى به نزد كاوس فرستاد اما كاوس كه با آشتى همداستان نبود خشمناك شد و رستم را مسئول اين آشتى دانست :و رستم را نزد خود نگهداشت و طوس سپهدار را به نزد سياوش فرستاد تا او را به جنگ برانگيزد :و با خشم از درگاه كاوس بيرون آمد .
چون سياوش ،سياوش گرد را بنا نهاد ،فرمان داد تا تصوير رستم را بر ديوارها بنگارند (3/112)اما ديرى نپاييد كه سياوش كشته شد و رستم يك هفته در سوك وى نشست و آنگاه با سپاهى فراوان به ايران رو نهاد و سوگند خورد تا سلاح از تن بر نگيرد و سر از خاك نشويد مگر آنكه انتقام سياوش را گرفته باشد .
رستم خشمناك به درگاه كاوس رفت و او را ملامت كرد آنگاه به سراى سودابه شتافت و گيسوان او را گرفته از كاخ بيرون كشيد و در راه وى را به دو نيم كرد (3/172؛نيز سودابه و سياوش ).و به نبرد با تورانيان رونهاد و چون فرامرز ،سرخه پسر افراسياب را اسير كرد ؛رستم به رغم درخواست پهلوانان ايرانى فرمان داد تا او را به دار كشيدند و سپس رستم پيلسم تورانى را كشت و در نبردگاه با افراسياب روبرو شد و نيزه‏اى بر اسب او زد و اسب و سوار بر زمين غلتيدند و رستم خواست تا افراسياب را گرفتار سازد كه هومان گرزى گران بر شانه رستم كوبيد و تا رستم خواست كه با هومان در آويزد افراسياب گريخت و شكست در سياه توران افتاد .و رستم بر تخت افراسياب نشست و گنجهاى افراسياب را به دست آورد و در ميان سپاه ايران بخش كرد و خود به شاهنشهى نشست و طوس را منشور چاچ داد و فرمود تا هر كس را كه مقاومت كند و يا نام افراسياب را بر زبان راند بكشد .رستم گودرز و فريبرز كاوس را نيز منشور فرمانروايى نواحى ديگر داد و مردم سرزمينهاى چين و ماچين ،چون خبر پادشاهى رستم را شنيدند به درگاه او روى نهادند و هديه‏هاى فراوان آوردند .سالها بر اين بر آمد و رستم بار ديگر براى گرفتن كين سياوش به جستجوى افراسياب برخاست :مردم به ستوه آمدند و افراسياب را نفرينها كردند و رستم را بندگى كردند ولى گفتند .
و رستم در جستجوى افراسياب به قچقار باشى رفت و چون شش سال بود كه از كاوس جدا مانده بود از بيم اينكه مبادا افراسياب بر كاوس تاخته باشد به ايران بازگشت و با هديه‏هاى فراوان به نزد كاوس و دستان رفت (3/196).
چون كيخسرو به پادشاهى نشست ،رستم با زال و گروهى از بزرگان به ديدار وى شتافت تا بداند كه او زيباى گاه هست يا نه و كيخسرو كه خبر آمدن رستم را شنيده بود سپاه و پهلوانان را به استقبال رستم فرستاد :و از اين پس رستم مشاور هميشگى كيخسرو بود (4/143)و در نبرد بزرگ كيخسرو با افراسياب ،رستم به يارى شاه برخاست و از زابلستان به نزد شاه آمد و شاه را ستود .و با سى هزار سوار شمشير زن به هماون رو نهاد :در هماون ،ديدبانان ايرانى طوس را از آمدن رستم آگاه ساختند :طوس و گودرز و بزرگان ايرانى به پيشواز رفتند و او را از چگونگى نبرد با تورانيان آگاه ساختند و رستم قلب سپاه ايران را بر آراست و چون اسبش خسته بود از ايرانيان خواست تا آن روز را ايستادگى كنند .پس خود بر فراز كوهى رفت و سپاه دشمن را نگريست :در همين هنگام اشكبوس كشانى به ميدان آمد و هماورد خواست و رهام از وى شكست خورد و گريخت و رستم پياده به جنگ با اشكبوس روى آورد و نام و نشان خود را با وى چنين در ميان نهاد آنگاه تيرى بر اسب اشكبوس زد و اشكبوس را از اسب فرود افگند و :پس از كشتن اشكبوس ،رستم به جنگ با كاموس كشانى روى آورد كه الواى ،نيزه دار وى را كشته بود .رستم كاموس را در كمند خود گرفتار ساخت و بر زمين افكند و دستهاى وى را بست و در پيش سپاه ايران آورد و فرو افگند و سپاهيان ايرانى او را كشتند .چنگش تورانى به كينخواهى كاموس برخاست اما در نبرد با رستم پاى داشتن نتوانست و گريخت اما رستم او را دنبال كرد و :خاقان چين كه شكست خود را حتمى مى‏ديد ،پيران سپهسالار توران را به پيغامبرى نزد رستم فرستاد اما رستم او وى خواست تا كشندگان سياوش را تسليم كند و خود نيز كمر بسته به نزد كيخسرو رود .تورانيان اين دو شرط را نپذيرفتند ولى حاضر شدند كه با جگزار ايران باشند ،در نتيجه بار ديگر نبرد در گرفت و اين بار حريف رستم ،شنگل بود كه بزودى مغلوب گشت و رستم او را بر زمين افكند و مى‏خواست وى را بكشد كه تورانيان او را يارى كرده از دست وى رهانيدند و رستم به سپاه توران حمله برد و ميسره سپاه چين را در هم شكست :پس رستم به ميمنه سپاه دشمن كه زير فرماندهى «كندر »بود حمله برد و آن را در هم كوبيد و ساوه از خويشان كاوس و گهار گهانى را كشت و با صد سوار ايرانى به سوى قرارگاه خاقان چين تاخت تا پيل و تخت و ياره و طوق و تاج خاقان را بستاند .
رستم بسيارى از ياران خاقان را كشت و اسير ساخت و خاقان كه راهى جز تسليم نمى‏ديد از رستم آشتى خواست اما رستم اين پيشنهاد را نپذيرفت و او را پاسخ داد :به سوى خاقان كه بر پيلى سپيد سوار بود تاخت و او را در كمند خود اسير ساخت و پياده تا رود شهد به دنبال خود كشانيد :پس از اين پيروزى ،رستم خداى را سپاس گزارد و به بزم نشست و سپيده دمان به جستجوى پيران ويسه پرداخت ؛و هديه‏هاى فراوان به وسيله فريبرز كاوس براى كيخسرو فرستاد و شاه ايران با شنيدن خبر پيروزيهاى رستم خداى را نيايش كردن گرفت .
رستم ،از كوه هماون به ساحل شهد رود لشكر كشيد و چون دو منزل دور شد در بيشه‏اى فرود آمد و فرستادگان كشورها را كه با نثارهاى فراوان به نزد او آمده بودند بار داد و سپس رهسپار سغد شد و دو هفته در آنجا بماند و سپس به شهر «بيداد »رسيد كه مردمى آدمى خوار داشت .
رستم گستهم را به گشودن شهر گماشت اما گستهم كارى از پيش نبرد و رستم خود به نبرد با «كافور »فرمانرواى شهر بيداد كه بسيارى از ايرانيان را كشته بود شتافت و او را كشت .رستم دستور داد تا شهر را در حصار گرفتند و بن باره -هاى دژ را كندند و ديوارها را خراب كردند .مردم شهر از ديوارها فرو افتادند و رستم شهر را به آتش كشيد و بسيارى را كشت و گرفتار ساخت و زر و سيم و ستور و غلام و پرستاران فراوان به دست آورد و بزرگان ايرانى ،رستم پيروزمند را ستودند :بار ديگر رستم ،با سپاه افراسياب روبرو گشت و نبرد پيوست .در اين نبرد «پولادوند »تورانى دلاورانى چون طوس و گيو و رهام و بيژن را از اسب سرنگون و درفش كاويانى را به دو نيم كرد و فريبرز و گودرز به نزد رستم شتافتند كه رستم به نبرد با پولادوند رو نهاد و با وى درآويخت و سرانجام كمند پولادوند را گسيخت و پولادوند را به گردن برآورد و بر زمين زد و چون مى‏پنداشت كه او را كشته است بر رخش نشست و رهسپار سپاه ايران گشت اما پولادوند جان بدر برد و به سپاه افراسياب رفت و چون بار ديگر نبرد در گرفت از لشكرگاه افراسياب گريخت و به سرزمين خود رفت و افراسياب كه ياراى برابرى با رستم را نداشت سپاه و ساز و برگ خود را بر جاى نهاد و با ويژگان به چين و ماچين گريخت .
رستم پس از آنكه بسيارى از تورانيان را كشت و اسير ساخت به ايرانيان فرمان داد كه دست از كشتن دشمنان بدارند .آنگاه دارايى تورانيان را بر گرفت و به سپاه بخش كرد و براى شاه فرستاد و بار ديگر به دنبال افراسياب لشكر كشيد اما هر چه شاه توران را بيشتر جست كمتر يافت و سرانجام پهلوان پيروزمند به سوى ايران رونهاد و كيخسرو او را استقبال كرد و هديه‏ها بخشيد و با وى به بزم نشست و در اين بزم :رستم پس از آنكه يك ماه با كيخسرو بود هواى چهرزال كرد و كيخسرو او را هديه‏ها بخشيد و دو منزل بدرقه كرد و پهلوان دلاور به زابلستان بازگشت .
داستان رستم و اكوان ديو روزى كيخسرو با بزرگان در بزم نشسته بود كه چوپانى خبر آورد كه گورى زرد رنگ كه به نيرومندى شير است در گله پديد آمده است و يال اسبان را از هم مى‏گسلد .كيخسرو به انديشه فرو رفت و گرگين ميلاد را به زابلستان فرستاد تا رستم را فراخواند و چاره اين كار بسازد و رنج اين جانور را از گله شاهى دور سازد .رستم به درگاه آمد و به بيشه رفت و سه روز در جستجوى آن گور بود تا سرانجام آن را يافت ولى تا كمند به سوى او پرتاب كرد گور از نظر پنهان شد و رستم دانست كه آن گور نيست و اكوان ديو است و با زور بر وى چيرگى نتوان يافت .رستم سه روز بى‏آب و نان و خواب به دنبال اكوان بود تا آنكه به چشمه‏اى رسيد و رخش را آب داد و خود از خستگى به خواب رفت و اكوان در همين هنگام فرا رسيد و رستم را خفته يافت و او را با صخره‏اى كه بر آن خفته بود بر گرفت و به آسمان برد .رستم بيدار گشت و :رستم انديشيد كه ديو واژونه ضد آنچه را كه او بگويد خواهد كرد بنابر اين از ديو خواست تا او را به خشكى بيندازد و ديو او را به دريا افكند و رستم در حالى كه با دستى نهنگان را مى‏كشت و با دست ديگر شنا مى‏كرد تندرست ،به خشكى رسيد و خداى را سپاس گفت و به جستجوى رخش پرداخت تا آنكه در بيشه‏اى خرم رخش را در گله افراسياب يافت .گله بانان خواب بودند و رستم كمند افكند و رخش را بگرفت و گله فراوان را با خود براند و چون گله‏بانان او را دنبال كردند بسيارى از آنان را بكشت .افراسياب چون از تنها آمدن رستم بدان بيشه آگاه شد با چهار پيل و سپاه فراوان به دنبال وى شتافت و با او به پيكار پرداخت ولى از رستم شكست خورد و گريخت و رستم به جايگاه خويش باز آمد و بار ديگر به اكوان ديو باز خورد :آنگاه بر نشست و گله در پيش افكند و با پيل و خواسته فراوان كه از افراسياب به دست آورده بود به كيخسرو رو نهاد و چون به درگاه شاه رسيد و مورد استقبال شاه و بزرگان قرار گرفت و اسبان را بر سپاه بخش كرد و پيلان افراسياب را به شاه هديه داد و پس از آنكه دو هفته در بزم شاه بود به زابلستان بازگشت .
 

goshtasb

عضو جدید
داستان رستم و بيژن چون بيژن در توران گرفتار افراسياب شد و به زندان افتاد كيخسرو به رستم نامه نوشت و از او خواست تا به توران رود و بيژن را برهاند .گيو پدر بيژن نامه شاه را به نزد رستم برد و پهلوان دلاور :(بنابر بعضى از نسخه‏هاى شاهنامه بيژن خواهر زاده رستم بود ؛5/49/12ح ).
رستم به نزد كيخسرو شتافت و شاه را گفت كه بى‏سپاه بسيار و با فريب ،بيژن را خواهد رهانيد .رستم در همين هنگام از گرگين كه عامل به زندان افتادن بيژن شمرده مى‏شد در نزد شاه وساطت كرد و شاه گرگين را بخشود .
رستم جامه بازرگانان پوشيد و گستردنى و پوشيدنى فراوان با خود برداشت و با هزار سپاهى برگزيده و چند دلاور ايرانى (گرگين ،زنگه شاوران ،گستهم ،گرازه ،فروهل ،فرهاد ،رهام و اشكش )به سوى توران شتافت .اما در مرز توران سپاه را بجا نهاد و با دلاوران ايرانى كه همه جامه بازرگانان پوشيده بودند به ختن رفت .رستم براى اينكه پيران فرمانرواى ختن او را نشناسد چهره خود را پوشاند و به نزد وى رفت و او را هديه‏ها داد و اجازه خواست تا در خانه فرزند پيران به گوهر فروشى بپردازد و پيران اين درخواست بازرگان ايرانى را پذيرفت .
منيژه كه آوازه آمدن كاروانى را از ايران شنيده بود به نزد رستم آمد و از وى نشان رستم و بزرگان ايرانى را پرسيد و اينكه آيا از ايرانيان كسى براى رهايى بيژن كارى خواهد كرد يا نه ؟رستم پس از آنكه از دلبستگى منيژه به بيژن آگاه شد و او را شناخت وى را در پيش خود نشاند و از او پرسشها كرد و خواليگرى را فرمود تا مرغى بريان كند و به منيژه دهد و خود انگشترى خويش را در مرغ نهان كرد و به وسيله منيژه براى بيژن فرستاد و بيژن كه نگين رستم را يافت و دانست كه رستم به يارى او آمده است به وسيله منيژه براى وى پيغام فرستاد و رستم از منيژه خواست تا شب هنگام بر سر چاه بيژن آتش افروزد و چون منيژه چنين كرد رستم و دلاوران بر سر چاه بيژن رفتند و رستم سنگ اكوان را كه بر سر چاه بيژن بود برگرفت و :اما رستم پيش از آنكه بيژن را از چاه بر آرد از وى خواست تا گرگين را ببخشايد و چون بيژن پذيرفت ،رستم كمندى به درون چاه افگند و بيژن را برآورد و با منيژه به سراى خود برد و بيژن را جامه‏هاى نو پوشانيد و فرمود تا سر و تن بشويد .
رستم ،بيژن و منيژه را با اشكش به سپاه ايران فرستاد و با دلاوران ايرانى به درگاه افراسياب رونهاد و بسيارى را بكشت :افراسياب گريخت و خانه به رستم گذاشت و رستم ساز و برگ او بخش كرد و پرى -چهرگان سراى وى را به پهلوانان خود بخشيد و بيدرنگ راه ايران را در پيش گرفت و سپاه خود را براى رويارويى با افراسياب آماده ساخت و چون افراسياب با سپاهى گران فراز آمد رستم با سپاه وى پيكار و افراسياب را به گريز وادار كرد و خود پيروزمندانه به نزد كيخسرو بازگشت .كيخسرو در هنگامى كه نبرد بزرگ خود را با افراسياب تدارك مى‏ديد سى‏هزار سوار به رستم داد و او را به هندوستان فرستاد و رستم ز كشمير و كابل برآورد گرد (5/143).گودرز پيروزى رستم را در هندوستان براى پيران چنين باز مى‏گفت :كيخسرو چون از «زيبد »عازم نبرد با افراسياب شد رستم را فراخواند و فرماندهى ميمنه سپاه خود را به وى سپرد اما افراسياب پيشنهاد آشتى داد و پذيرفت كه هر شهرى را كه ايرانيان بخواهند بدانان دهد و بزرگان ايرانى نيز اين پيشنهاد را پسنديدند اما رستم از آشتى سرباز زد و شاه نيز با رستم همداستان شد و خود به نبرد با شيده پرداخت و پيروزى يافت و افراسياب شكست خورد و گريخت .
كيخسرو در پى افراسياب از جيحون گذشت .افراسياب بر سپاه رستم شبيخون زد ولى رستم را بيدار و آماده نبرد يافت و ناگزير به «بهشت گنگ »گريخت و رستم و كيخسرو او را دنبال كردند و رستم به دژ افراسياب رخنه كرد و درفش سياه افراسياب را سرنگون ساخت (5/314/1329)و جهن و گرسيوز را اسير كرد و افراسياب از راه درياى زره به «دژگنگ »پناه برد و رستم با كيخسرو به چين رفت ولى چون كيخسرو به مكران شتافت رستم را در چين بجا نهاد .
چون كيخسرو انديشه ،بر گذشتن از پادشاهى و جهان استوار كرد و پهلوانان را به حضور نپذيرفت ،دلاوران انديشيدند كه او گمراه شده است پس گودرز فرزند خود گيو را به نزد رستم فرستاد و او را به درگاه خواند .رستم و زال به درگاه آمدند و چون دريافتند كه كيخسرو گمراه نشده است به خدمتش شتافتند و كيخسرو از رستم خواست تا سپاه را به هامون برد و چون خود به ميان جمع آمد و هر يك از دلاوران را بسزا هديه‏اى داد ،جامه‏هاى خود را به رستم بخشيد و گنج «عروس »را به زال و رستم و گيو داد ،اما زال بر پاى خاست و ضمن بازگو كردن جانبازيهاى رستم از شاه پرسيد :و كيخسرو رستم را منشور فرمانروايى نيمروز بخشيد .رستم پس از آنكه كيخسرو را بدرقه كرد سه روز در انتظار بازگشت دلاورانى كه با او رفته بودند ماند ولى چون نشانى از آنان نيافت با سپاه بازگشت .
داستان رستم و اسفنديار در شاهنامه پس از مرگ كيخسرو ديگر اثرى از رستم نيست تا آنكه گشتاسپ به پادشاهى مى‏نشيند و با ارجاسب مى‏جنگد و او را شكست مى‏دهد و دين زردشت را در جهان مى‏پراگند و اسفنديار را به بند مى‏كشد و به سيستان مى‏رود و رستم شاه نيمروز او را پذيره مى‏شود و دو سال از شاه ايران پذيرايى مى‏كند .
گشتاسپ چون از سيستان بازگشت اسفنديار را رهانيد و به رويين دژ فرستاد و اسفنديار باز آمد و از پدر تاج شاهى خواست و گشتاسپ كه تاج را از فرزند دريغ مى‏داشت او را گفت :و اسفنديار كه با اين درخواست پدر همداستان نبود زبان به دفاع از رستم گشود :اما گشتاسب بر تصميم خود پايدار ماند و از اسفنديار خواست كه به سيستان برود :و اسفنديار به سيستان آمد در حالى كه در دل به بيگناهى رستم يقين داشت و در كنار رود هيرمند زبان به ستايش رستم گشوده بود :اسفنديار ،بهمن را به نزد رستم فرستاد و از وى خواست تا رستم را بگويد :بهمن به سيستان شتافت و به راهنمايى «شيرخون »كه او را زال با وى همراه ساخته بود به شكارگاه رستم رفت و بر سر كوهى شد و رستم را كه گورى شكار كرده و بزمى آراسته بود ديد و او را انديشه بر كشتن رستم قرار گرفت .پس سنگى عظيم از فراز كوه به سوى رستم فرو غلتانيد ولى چون سنگ به رستم نزديك شد :و بهمن نا اميدانه به نزد رستم رفت و پيغام پدر بگزارد و از رستم خواست تا بند اسفنديار را بپذيرد اما رستم پاسخ داد .
رستم از اسفنديار خواست تا جوانى و غرور را به يكسو نهد و به ميهمانى او آيد تا او نيز همچنانكه شاهان گذشته را خدمت مى‏كرد به او پدرش خدمت كند و چون اسفنديار انديشه بازگشت به ايران كند با او به درگاه شاه برود و از او پوزش بخواهد .
رستم ،بهمن را بازگرداند و از زال خواست تا ميهمانى شاهانه‏اى براى اسفنديار بسازد و از سوى ديگر از آنجا كه از خوى بد اسفنديار مطمئن نبود به نبرد مى‏انديشيد .
رستم به قرارگاه سپاه اسفنديار در ساحل هيرمند شتافت و اسفنديار با صد سوار به ديدار او آمد و رستم وى را ستودن گرفت و به ميهمانى خود فرا خواند اما اسفنديار نپذيرفت و از وى خواست تا پاى به بند نهد اما رستم پاسخ داد :در برابر ،اسفنديار نيز رستم را به خوان خود فراخواند و رستم پذيرفت اما چون گاه خوردن آمد اسفنديار كسى را نفرمود كورا بخوان .رستم ديرى در انتظار ماند اما كسى به نزد وى نيامد و رستم خشمگين به نزد اسفنديار رفت و او را سرزنش كرد و از نيروى خويش با وى گفت ولى اسفنديار دورى راه و گرمى هوا را بهانه كرد و رستم را بر دست چپ خويش نشاند .رستم جاى خود را در سمت راست اسفنديار برگزيد و بر كرسى زرينى كه در كنار وى بود بنشست (6/255)و پهلوان پير كه در اين زمان هفتصد يا بقولى ششصد سال از عمرش مى‏گذشت به ستايش خود و نياكانش پرداخت و سرانجام افزود :اسفنديار در ميان سخن ،چنگ رستم را آنچنان فشرد كه از ناخت او آب زرد فرو ريخت (6/263)ولى رستم درد را بر خود آشكار نكرد و چنگ اسفنديار را فشردن گرفت و ناخن اسفنديار را پر از خوناب كرد آنچنان كه اسفنديار گره بر ابروان افگند پس خوان بگستردند و شراب خام خواستند ولى شراب خام بر رستم بى‏اثر بود و شراب كهن خواست .رستم پس از برچيده شدن خوان ،اسفنديار را بدرود كرد و در راه به دو راهى شگفتى كه در پيش داشت مى‏انديشيد :و چون به خانه رسيد ،زال ،او را اندرز داد كه يا تن به بند اسفنديار نهد يا از زابل بگريزد و جان بدر برد اما رستم اين پند را نپذيرفت :و سپيده دمان سپاه به جانب هيرمند كشاند و سپاه را به زواره سپرد و خود بتنهايى به نزد اسفنديار رفت و او را به پيكار تن بتن فراخواند ؛رستم و اسفنديار با هم در آويختند و با نيزه و شمشير و گرز پيكار كردند ولى چون سودمند نيفتاد ،دست به دوال كمرها بردند تا بتوانند ديگرى را از اسب برگيرند ولى اين چاره نيز فايده‏اى نبخشيد .
در همين هنگام بهمن به نبردگاه آمد و اسفنديار را از كشته شدن دو فرزندش به وسيله زواره و فرامرز آگاه ساخت و رستم به خاطر اين حادثه پوزشها خواست و اسفنديار را گفت كه اين دو را دست بسته به وى خواهد سپرد ولى اسفنديار نپذيرفت و خشمناكانه به پيكار با رستم ادامه داد آنچنانكه رستم و رخش زخمهاى فراوان برداشتند و ناتوان شدند .رستم از رخش فرود آمد و به تپه‏اى پناه برد و اسفنديار او را گواژه‏ها زد و رخش رستم را رها كرد و به خانه بازگشت .زواره رستم را يافت و :رستم براى اسفنديار كه او را به تسليم فرا مى‏خواند ،ديرگاه بودن وقت را بهانه ساخت و نبردگاه را ترك كرد و پيمان بست كه فردا هر آنچه را كه كام اسفنديار است بر آورد و در نتيجه اسفنديار شبى را به وى زينهار داد در حالى كه مى‏انديشيد .رستم خسته و ناتوان به ايوان خود رسيد و از نيروى اسفنديار سخن گفت و انديشه گريختن از زابلستان در سر مى‏پرورد كه زال چاره‏گر ،سيمرغ را فرا خواند و از او يارى خواست .سيمرغ زخمهاى رستم و رخش را درمان كرد ولى رستم را سرزنش كردن گرفت :سيمرغ قول داد تا رستم را يارى دهد اما اين نكته را نيز با پهلوان پير در ميان نهاد كه هر كس اسفنديار را بكشد زندگى پر رنجى خواهد داشت و در جهان ديگر نيز كامران نخواهد بود (6/298/1288)اما رستم پاسخ داد :به سفارش سيمرغ ،رستم شاخه‏اى را از درخت گزى كه مرگ اسفنديار بدان بود ببريد و بر آتش راست كرد و پيكانى بر آن قرار داد و به ميدان نبرد شتافت و بار ديگر اسفنديار را به دوستى و ترك ستم فراخواند و از او خواست تا از انديشه در بند كردن وى بگذرد اما اسفنديار نپذيرفت و جز نبرد راهى براى رستم باقى نماند .رستم سر به سوى آسمان برداشت و با خداوند از بيگناهى خود و ستم اسفنديار سخن گفت و از وى خواست تا او را به گناه كشتن اسفنديار مجازات نكند (6/304)آنگاه در برابر تيراندازى اسفنديار :اسفنديار از اسب فرو افتاد و رستم زارى كنان بر بالين وى شتافت اما اسفنديار او را دلدارى داد و فرزند خود بهمن را بدو سپرد تا وى را تربيت كند و رستم بر خلاف اندرز برادرش زواره اين پيشنهاد را پذيرفت (6/312).
رستم ،اسفنديار و يارانش را به بلخ گسيل داشت و بهمن را به ايوان خود برد و هنرها بياموخت و او را از فرزندان خود گراميتر مى‏داشت .
رستم در نامه‏اى به گشتاسپ از بيگناهى خود در كشتن اسفنديار سخن گفت و پشوتن را گواه گرفت و گشتاسپ به وى دل خوش كرد .
داستان رستم و شغاد شغاد نا برادرى رستم بود كه دختر شاه كابل را به زنى گرفته بود .شاه كابل باژ گزار رستم بود و سالانه يك چرم گاو زر براى رستم مى‏فرستاد ولى پس از آنكه شغاد دختر وى را به زنى گرفت متوقع بود كه رستم ديگر از وى باژ نستاند اما فرستادگان رستم به كابل رفتند و از شاه باژخواهى كردند و اين امر بر شغاد گران آمد و با شاه كابل به رايزنى پرداخت و بر آن نهاد كه به نيرنگ رستم را به دام افكنده و بكشند (شغاد ).آنگاه شاه كابل بنيرنگ شغاد را در بزم خود خوار كرد و او را براند و شغاد رهسپار زابلستان شد و به نزد رستم رفت و از شاه كابل بديها گفت و افزود كه شاه كابل بر آن است كه باژ نپردازد و سركشى آغاز كند .رستم بر آشفت و برادر را دلدارى داد و خواست سپاه به كابل كشاند اما شغاد او را منصرف ساخت كه با شاه كابل نبرد نسازد :شغاد از رستم خواست كه بى‏سپاه با زواره و صد سپاهى سوار و صد پياده به كابل برود زيرا مطمئن است كه شاه كابل خواهشگران به نزد وى خواهد فرستاد و پوزش خواهد خواست و چنين نيز شد زيرا چون رستم و شغاد به كابل نزديك شدند شاه كابل هديه‏ها به نزد رستم آورد و پوزش خواست و رستم نيز گناه وى را بخشود و شاه كابل او را به جايگاهى خرم كه در آنجا بزمى ساخته بود به ميهمانى فراخواند :و رستم و يارانش دعوت شاه كابل را پذيرفتند و به شكارگاهى كه چاهها در آنجا كنده شده بود رفتند .رخش بوى خاك و چاه را در مى‏يافت و ترسان از سويى به سويى مى‏شتافت تا آنكه به ميان دو چاه سرپوشيده رسيد و درنگ كرد .رستم خشمناك شد و تازيانه‏اى بر وى زد كه رخش را برانگيخت و رخش و سوارش با هم به چاه افتادند ،و سلاحها در تن آن دو نشست و پهلوى رخش را بدريد .پس از چندى رستم به خود آمد :رستم ،شغاد را سرزنشها كرد و از وى خواست تا به نزد زواره رود و با او يگانگى كند و چون شاه كابل را ديد او را فريبكار خواند و با وى از كينخواهى فرامرز سخن راند و سپس رو به شغاد كرد و او را گفت كه اكنون كه چنين بدكارى شومى انجام داده‏اى :رستم كمان را برداشت و بسختى بركشيد و شغاد را نشان گرفت .شغاد به چنارى كهن كه درون آن تهى بود پناه برد .رستم تير را رها كرد و :علاوه بر رستم و رخش ،زواره برادر رستم و ديگر ياران وى نيز در چاههاى ديگر فرو افتاده و مردند و تنها يك سوار توانست بگريزد و خبر كشته شدن رستم را به زال برساند .زال فرامرز پسر رستم را به كابلستان فرستاد تا شاه كابل را بكشد و كشتگان را به زابلستان
 
بالا