همه ی این حرف ها
همه ی این شعر ها و ُ ترانه ها
همه ی این استعاره وُ کنایه ها
می خواهند جوری که به روی من نیاورند
جوری که ، کسی اشکهای مرا نبیند
جوری که غرورم زیر سوال نرود
خودشان را به تو برسانند
نفس نفس زنان
با صدای خفه و گرفته ای از ته حنجره
آهسته و پنهانی
دم گوشت بگویند :
” دلم . تنگ ِ . توست . بی . معرفت !
کجایی ؟ ”
همه ی این حرف ها
همه ی این شعر ها و ُ ترانه ها
همه ی این استعاره وُ کنایه ها
می خواهند جوری که به روی من نیاورند
جوری که ، کسی اشکهای مرا نبیند
جوری که غرورم زیر سوال نرود
خودشان را به تو برسانند
نفس نفس زنان
با صدای خفه و گرفته ای از ته حنجره
آهسته و پنهانی
دم گوشت بگویند :
” دلم . تنگ ِ . توست . بی . معرفت !
کجایی ؟ ”
حالا که به اندازۀ تمام فصل های بی تو بودن
قابِ چهرۀ آرامت
تاقچه نشینِ دلم شده است
چتر خیال تو را
در کوچه های شب زدۀ بی باران
باز می کنم
بگذار عابرانِ عاقل
لبخند تمسخرشان را بزنند و رد شوند .
خاطرات تو تاریخ انقضا ندارند
هر وقت که بیایند
می توانند آستین های مرا
از اشک خیس کنند
به همین راحتی ...
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
از در درآمدی و من از خود به در شدم
دودلم،اول خط،نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم!
همه“یک”گفتم و دینم همه“یکتایی”بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم؟
ای که با حرف تو هر مسالهای حلشدنیاست
بهخدا،خودتوبگو،نام که را بنویسم؟
ای که از کوچه ی ما میگذری تنهایی
دل بیمار مرا میشکنی هر جایی
پشت دالان دلم خلوت کن, دل بیمار مرا قسمت کن
تو به خود مینازی و گمان میداری که شکستن هنر است
و به خود میگویی که فراوان یار است
اگر این یار برنجید ز, من یار دگر
بزنم حیله به اقیار دگر
ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر
ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر
نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر
از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر
جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر
چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر
شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر
عطار اگرچه نعرهٔ عشق تو میزند
هستند جمله نعرهزنان از تو بی خبر
با تو ام کهنه رفیق :
یاد ایام قشنگی که گذشت
کنج قلبم گرم است!
آرزویم همه سر سبزی توست
تن تو سالم و روحت شاداب
آنچه شایسته توست خواهانم
دل یک دانه ی تو سبز و بهاری ، روزگارت خوش باد
شعری نویی از خودم .
.
.
. هیچ از خاطرم آن روز نرفته است هنوز
در خیابان دیدم
کودکی بود
نه بیش از ده سال
که کنار پدرش
پسته ها را به من و ما می داد
پسته هایش خندان
پدر از شدت فریاد و هوار
رنگ رخساره ی خود باخته بود
پسته دارم پســـــــته
کودک اما انگار
بغض را بازدم و دم می کرد
مدتی محو تماشای پسر
و نگاهی گه گاه
به سراپای پدر
پسرک خوابش برد
و من انگار که جادو شده باشم، دیدم
خوابِ او را دیدم
خواب می دید که در کوچه ی تنگ
در پیِ توپ دوان بود و زنی
اسم او را می بُرد
پسرم شب شده است
خواب می دید که مجبور نبود
پسته ها را هر روز
بِکِشد تا دم در
خواب می دید پس از مدتها
در کنار پدرش می خندید
خواب می دید دگر قرضی نیست
وضعشان خوب شده
سرطان مادر
خبرش نیست و سرکوب شده
اینک آرام آرام
چشم ها را بگشود
خبری از خوشی و توپ نبود
باز آن مرد کنارش می گفت:
پسته دارم پســــــــته
از خودم پرسیدم:
این همه رنج چرا؟
کاش می شد که جلو می رفتم
مرد می گفت: از این پسته ی خندان بدهم؟
می گفتم: خیر عمو
خنده های پسرت چند؟ بگو
شعری از خودم
.
.
.
.
چندی است که در خانه قرنطینه شدیم / حساس به پبچ و تابِ در سینه شدیم
بر پیکرمان ز بس که صابون زده ایم / چون نرم تنان شبیه نرمینه شدیم