فروغ فرخزاد

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
آفتاب مي شود سرودۀ فروغ فرخزاد



نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه گريزيت ز من؟
چه شتابيت به راه؟
به چه خواهي بردن
در شبي اين همه تاريک پناه؟


مرمرين پلهء آن غرفه عاج
اي دريغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را درياب
چشم فردا کورست


نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطهء نوراني
چشم گرگان بيابانست


مي فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کي
او درينجاست نهان
مي درخشد در مي


گر به هم آويزيم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهي که تو مي جوئي، خواهيم رسيد
اندر آن لحظه جادوئي موج
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
من از تو میمردم

من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
تو از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نیمشد
تو از میان نارونها گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در اینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می آمدی ...
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را می بخشیدی
تو مثل نور سخی بودی
تو لاله ها را میچیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو لاله ها را می چیدی
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب ***** هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب *****هایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان می رفت
و عشق من که گریه کنان می مرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبر سنگ

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر میخاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر میشد
ورطه تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ‚ شب میعاد
زان اطاق سکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان میوه های نور
یکدیگر را سیر میکردیم
با بهار باغهای دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام آرام
میگذشت از مرز دنیا ها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن مغرور سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او اید
عاقبت روزی به دیدارم


 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدار در شب

و چهره شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
حق با کسیست که میبیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
ایا چگونه می شود از من ترسید ؟
من من که هیچگاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بامهای مه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنه شب می گشودشان
همچون گیاههای ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد باور کنید من زنده نیستم
من از ورای او ترکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم آه ولی او ...
او بر تمام این همه می لغزید
و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت
حق با شماست
من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در اینه بنگرم
و آن قدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
آه
ایا صدای زنجره ای را
که در پناه شب بسوی ماه میگریخت
از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر میکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ‚ شهر چه سکت یود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خسته خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه همان شب بیهوده ست
خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را
احساس گریه تلخ و کدر کرد
ایا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفاله یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پک بلند اندیش؟
پس راست است ‚ راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز بر و دری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟
کنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خوابهای سحرگاهی
احساس می شود
اینه ها به هوش می ایند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشاله بیداری
و به هجوم مخفی کابوسهای شوم
تسلیم میکنند
افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون که جز حماسه خونین نمی سرود
و از غرور ‚ غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش میکنم نه صدایی
و خیره میشوم نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نفس آن همه پکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند
لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکافها
مانند آههای طویلی بسوی من
پیش آمدند
سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
ایا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهره فنا شده خویش
وحشت نداشته باشد ؟
ایا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مرد بر جنازه مرد خویش
زاری کنان نماز گزارد؟
شاید پرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ‚ آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
خداحافظ
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
گمشده
بعد از ان دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته ام
گوییا «او»مرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته ام
هر دو از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر,بچشمت چیستم
لیک در آیینه می بینم که وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچو آن رقاصه ی هندو بناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیدم از نور خویش
ره نمی جویم به سوی شهر روز
بیگمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی ان را زبیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم ..اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا...منزل کجا؟...مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او چو در من مرد ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوئیا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه...آری..این منم...اما چه سود
«او»که در من بود دیگر نیست,نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
«او»که در من بود اخر کیست کیست...؟
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نغمه درد

نغمه درد

در مني و اينهمه زمن جدا
بامني و ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم به سينه ميتپد
با تو بيقرار و بي تو بيقرار
واي از آن دمي كه بيخبر ز من
بر كشي تو رخت خويش از اين ديار

سايه توام به هر كجا روي
سر نهاده ام به زير پاي تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تاكه بر گزينمش بجاي تو

شادي و غم مني به حيرتم
خواهم از تو...درتو آورم پناه
موج وحشيم كه بي خبر زخويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از تو بگسلم ...دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است؟

ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخواب ها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت

شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند ...بلكه ره برم بشوق
درسراچه غم نهان تو
 

crackallworld

عضو جدید
یکی از عکسهای فروغ

یکی از عکسهای فروغ

این عکس را به دوستازان فروغ تقدیم میکنم
ATTACH]8036]
 

پیوست ها

  • k1.jpg
    k1.jpg
    13.4 کیلوبایت · بازدیدها: 0

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشعار فروغ با صدای مرحوم شکیبایی

اشعار فروغ با صدای مرحوم شکیبایی

اینم چند شعر از فروغ با صدای مرحوم شکیبایی دانلود کنید با حجم کم و کیفیت مناسب ;) :

http://www.4shared.com/file/76674652/4400ffd7/iman7.html
http://www.4shared.com/file/76674653/3307cf41/tavalod24.html
http://www.4shared.com/file/75619428/a4d26380/tavalod3.html
http://www.4shared.com/file/76675164/3bbd78c1/tavalod33.html

و اینم یه فایل فلش با صدای خود فروغ :
http://www.4shared.com/file/77157943/f2477ebf/FAROKHZA.html

برای پخش اگه فلش پلیر ندارین از لینک زیر با حجم کم دانلود کنید:
http://www.4shared.com/file/77158726/868a10ea/FlashPlayer_Farsi.html
 

b A N E l

عضو جدید
دریایی

دریایی

يك روزِ بلندِ آفتابی
در آبی بی كران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترانه بار تنها

چشمان تو رنگ آب بودند
آندم كه ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بی شكل
گوئی كه ترا به خواب ديدم

از تو تا من، سكوت و حيرت
از من تا تو، نگاه و ترديد
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشيد

در ما تب تند بوسه می سوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آب های لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم

می زد، می زد، درون دريا
از دلهره فرو كشيدن
امواج، امواج ناشكيبا
در طغيان بهم رسيدن

دستانت را دراز كردی
چون جريان‌های بی سرانجام
لب‌هايت با سلام بوسه
ويران گشتند روی لب‌هام

يك لحظه تمام آسمان را
در هاله ئی از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگی را
در دايره های نور ديدم

گوئی كه نسيم داغ دوزخ
پيچيد ميان گيسوانم
چون قطره ئی از طلای سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم

آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوی ما خزيدند
بی آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند

پنداشتم آن زمان كه عطری
باز از گل خواب ها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آب ها تراشيد

پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاری و های های دريا
شايد كه مرا بخويش می خواند
در غربت خود، خدای دريا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند.
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم



زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش
پنهان ز ديدگان خدا می نخورده ايم



پيشانی ار ز داغ گناهی سيه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا



نام خدا نبردن از آن به كه زير لب
بهر فريب خلق بگوئی خدا خدا



ما را چه غم كه شيخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت


او می گشايد ... او كه به لطف و صفای خويش
گوئی كه خاك طينت ما را ز غم سرشت



توفان طعنه خنده ما را ز لب نشست
كوهيم و در میانه دريا نشسته ايم



چون سينه جای گوهر يكتای راستيست
زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم



مائيم ... ما كه طعنه زاهد شنيده ايم
مائيم ... ما كه جامه تقوی دريده ايم



زيرا درون جامه بجز پيكر فريب
زين هاديان راه حقيقت نديده ايم!



آن آتشی كه در دل ما شعله می كشيد
گر در میان دامن شيخ اوفتاده بود



ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق
نام گناهكاره رسوا! نداده بود



بگذار تا به طعنه بگويند مردمان
در گوش هم حكايت عشق مدام! ما



هرگز نمیرد آنكه دلش زنده شد بعشق
ثبت است در جريده عالم دوام ما
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تمام روز را در آئينه گريه ميکردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيلهء تنهائيم نميگنجيد
و بوي تاج کاغذيم
فضاي آن قلمرو بي آفتاب را
آلوده کرده بود
نميتوانستم ، ديگر نميتوانستم
صداي کوچه ، صداي پرنده ها
صداي گمشدن توپهاي ماهوتي
و هايهوي گريزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حبابهاي کف صابون
در انتهاي ساقه اي از نخ صعود ميکردند
و باد ، باد که گوئي
در عمق گودترين لحظه هاي تيرهء همخوابگي نفس ميزد
حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا
فشار ميدادند
و از شکافهاي کهنه ، دلم را بنام ميخواندند

تمام روز نگاه من
به چشمهاي زندگيم خيره گشته بود
به آن دو چشم مضطرب ترسان
که از نگاه ثابت من ميگريختند
و چون دروغگويان
به انزواي بي خطر پناه ميآورند

کدام قله کدام اوج ؟
مگر تمامي اين راههاي پيچاپيچ
در آن دهان سرد مکنده
به نقطهء تلاقي و پايان نميرسند ؟
به من چه داديد ، اي واژه هاي ساده فريب
و اي رياضت اندامها و خواهش ها ؟
اگر گلي به گيسوي خود ميزدم
از اين تقلب ، از اين تاج کاغذين
که بر فراز سرم بو گرفته است ، فريبنده تر نبود ؟

چگونه روح بيابان مرا گرفت
و سحر ماه ز ايمان گله دورم کرد !
چگونه ناتمامي قلبم بزرگ شد
و هيچ نيمه اي اين نيمه را تمام نکرد !
چگونه ايستادم و ديدم
زمين به زير دو پايم ز تکيه گاه تهي ميشود
و گرمي تن جفتم
به انتظار پوچ تنم ره نميبرد !

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي چراغ هاي مشوش
اي خانه هاي روشن شکاک
که جامه هاي شسته در آغوش دودهاي معطر
بر بامهاي آفتابيتان تاب ميخورند

مرا پناه دهيد اي زنان سادهء کامل
که از وراي پوست ، سر انگشت هاي نازکتان
مسير جنبش کيف آور جنيني را
دنبال ميکند
و در شکاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه ميآميزد

کدام قله کدام اوج ؟
مرا پناه دهيد اي اجاقهاي پر آتش - اي نعل هاي
خوشبختي -
و اي سرود ظرفهاي مسين در سياهکاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي
و اي جدال روز و شب فرشها و جاروها
مرا پناه دهيد اي تمام عشق هاي حريصي
که ميل دردناک بقا بستر تصرفتان را
به آب جادو
و قطره هاي خون تازه ميآرايد

تمام روز تمام روز
رها شده ، رها شده ، چون لاشه اي بر آب
به سوي سهمناک ترين صخره پيش ميرفتم
به سوي ژرف ترين غارهاي دريائي
و گوشتخوارترين ماهيان
و مهره هاي نازک پشتم
از حس مرگ تير کشيدند

نمي توانستم ديگر نمي توانستم
صداي پايم از انکار راه بر ميخاست
و يأسم از صبوري روحم وسيعتر شده بود
و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ
که بر دريچه گذر داشت ، با دلم ميگفت
" نگاه کن
تو هيچگاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي .
 

*انیس*

عضو جدید
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمي آيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دام هاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصومم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائي
سرشار، از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را

در لابلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفس هايش
نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
درگيردم، به همهمه درگيرد
خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را

مي خواهمش دريغا، مي خواهم
مي خواهمش به تيره، به تنهائي
مي خوانمش به گريه، به بي تابي
مي خوانمش به صبر، شكيبائي

لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب، شبي بي پايان
او، آن پرنده، شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از نهايت شب حرف ميزنم
و از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم
هر وقت به خانه ي من امدي اي مهربان
چراغ بيار و يك دريچه كه از ان
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از من رمیده ئی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنـــم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگــر هـــوای دلبـــــر دیگـر نمی کنــــــم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگــر چگونـه عشـق تـرا آرزو کنـــم
دیگـر چگونــه مستــی یک بوســـه تـرا
در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یــاد آر آن زن ، آن زن دیـوانـــــه را کــه خفت
یک شب به روی سینه تو مست عشق ونـاز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خنـدیـد در نگـاه گریزنده اش نیــــاز

لب های تشنه اش به لبت داغ بوسه زد
افسانــه هـای شـوق تـرا گفت بــا نگـاه
پیچیـد همچـو شـاخـه پیچک به پیکـــرت
آن بــازوان سوختـــه در بـاغ زرد مـــــــاه

هر قصه ئی زعشق که خواندی به گوش او
در دل سپـــرد و هیچ ز خــاطــر نبـرده است
دردا دگـر چه مانده از آن شب ، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مـرده است

بـا آنکـه رفتــه ئی و مــرا بـــرده ئی زیــــــاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد ، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آتش خود می فشارمت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر او ببخشائيد
بر او که گاهگاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد
بر او ببخشائيد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود

بر او ببخشائيد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته مي کند

بر او ببخشائيد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد

اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشائيد
بر او ببخشائيد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند.
 

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
..قاصدي آمد اگر از ره دور *زود پرسيد كه پيغام از كيست؟ *گراز او نيست بگوييدآن زن *ديرگاهيست كه در اين منزل نيست....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب آن حسرت ديرينه من در بر دوست بسر مي آيد
در فروبند و بگو خانه تهي است
زين سپس هر كه به در مي آيد

شانه كو، تا كه سر و زلفم را
درهم و وحشي و زيبا سازم
بايد از تازگي و نرمي و لطف
گونه را چون گل رؤيا سازم

سرمه كو، تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه در دل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد

چه بپوشم كه چو از راه آيد
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگويم كه ز سحر سخنم
دل بمن بازد و افسون گردد

آه، اي دخترك خدمتگار
گل بزن بر سر و بر سينه من
تا كه حيران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق ديرينه من

چو ز درآمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم

ماه اگر خواست كه از پنجره ها
بيندم در بر او مست و پريش
آنچنان جلوه كنم كاو ز حسد
پرده ابر كشد بر رخ خويش

تا چو رؤيا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
زآن سپس همچو يكي كولي مست
نرم و پيچنده ز جا بر خيزم

همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمي آغوش شوم

آه، گوئي ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا مي آيد
اي خدا، اوست كه آرام و خموش
بسوي خانه ما مي آيد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه، اي مردي كه لب هاي مرا از شرار بوسه ها سوزانده ئي
هيچ در عمق دو چشم خامشم
راز اين ديوانگي را خوانده ئي

هيچ مي داني كه من در قلب خويش
نقشي از عشق تو پنهان داشتم
هيچ مي داني كز اين عشق نهان
آتشي سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زني ديوانه است
كز لبانش بوسه آسان مي دهد
آري، اما بوسه از لب هاي تو
بر لبان مرده ام جان مي دهد

هرگزم در سر نباشد فكر نام
اين منم كاينسان ترا جويم بكام
خلوتي مي خواهم و آغوش تو
خلوتي مي خواهم و لب هاي جام

فرصتي تا بر تو دور از چشم غير
ساغري از باده هستي دهم
بستري مي خواهم از گل هاي سرخ
تا در آن يكشب ترا مستي دهم

آه، اي مردي كه لب هاي مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ئي
اين كتابي بي سرانجامست و تو
صفحه كوتاهي از آن خوانده ئي!
 

mahdi271

عضو جدید
شعله رمیده

می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهایی
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را به خوابگاه گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ‚ دمساز
 

mahdi271

عضو جدید
رمیده

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
 

mahdi271

عضو جدید
هر جایی

از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم
قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقیم به محفل سرمستان
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم
 

mahdi271

عضو جدید
اسیر

تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
 

mahdi271

عضو جدید
یادی از گذشته

شهریست در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کناره آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
شهریست در کنار آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
کنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد میکنم
 

mahdi271

عضو جدید
پاییز

از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پاییز ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار
 

mahdi271

عضو جدید
افسانه تلخ

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را
به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند
شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
به جامی باده شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت
شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟
کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
 

mahdi271

عضو جدید
گریز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
 

mahdi271

عضو جدید
انتقام

باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن که نمیگیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهایم را
تا یکی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ‚ ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست بگو
پس چه شد نامه چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشته او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق ترا می گیرد
دست پیش آر و در آغوش گیر
این لبش این لب گرمش ای مرد
این سر و سینه سوزنده او
این تنش این تن نرمش ای مرد
 

mahdi271

عضو جدید
دیو شب

لای لای، ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می آید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در می ساید
نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم
کی توانی برباییش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه
دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟
بانگ می میرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی، کامی
وای بردار سر از دامن من
 

mahdi271

عضو جدید
شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
 
بالا