fatemeh-torabi
عضو جدید
بسم ربّ الشهداء و الصّدیقین
روزگار غريبى است دخترم! دنيا از آن غريب تر!
اين چه دنيايى است كه دختر رسول خدا (ص) را در خويش تاب نمى آورد؟
اين چه روزگارى است كه « راز آفرينش زن » را در خود تحمل نمى كند؟
اين چه عالمى است كه دردانه ى خدا را از خويش مى راند؟
روزگار غريبى است دخترم. دنيا از آن غريب تر !
اين چه دنيايى است كه دختر رسول خدا (ص) را در خويش تاب نمى آورد؟
اين چه روزگارى است كه « راز آفرينش زن » را در خود تحمل نمى كند؟
اين چه عالمى است كه دردانه ى خدا را از خويش مى راند؟
روزگار غريبى است دخترم. دنيا از آن غريب تر !
آنجا جاى تو نيست ؛ دنيا هرگز جاى تو نبوده است. بيا دخترم ، بيا تو از آغاز هم دنيايى نبودى. تو از بهشت آمده بودى ، تو از بهشت آمده بودى...
آن روزها كه مرا در حرا با خدا خلوتى دوست داشتنى بود ، جبرئيل اين قاصد ميان عاشق و معشوق اين رابط ميان عابد و معبود ، اين ملك خوب و پاك و صميمى ،
اين امين رازهاى من و پيام هاى خداوند ، پيام آورد : كه معبود چهل شبانه روز تو را مى خواند ؛
يك خلوت مدام چهل روزه از تو مى طلبد...
و من كه جان مى سپردم به پيام هاى الهى و آتش اشتياقم زبانه مى كشيد با دَم خداوندى ، انگار خدا با همه بزرگى اش از آن من شده باشد ، بال درآوردم و جانم را در التهاب آن پيام عاشقانه گداختم.
آرى جز خدا و جبرئيل و شوى تو ، كسى چه مى دانست حرا يعنى چه؟ كسى چه مى دانست خلوت با خدا يعنى چه؟
اما... اما كسى بود در اين دنيا كه بسيار دوستش مى داشتم- خدا هميشه دوستش بدارد- دل نازكش را نمى توانستم نگران و آزرده ى خويش ببينم.
همان كه در وقت بى پناهى پناهم شد و در وقت تنگدستى گشايشم و در سرماى سوزنده ى تكذيب دشمنان تن پوش تصديقم؛ مادرت خديجه.
خدا هم نمى خواست او را در دل نگران و مشوش ببيند.
در آن پيام شيرين در آن دعوت زلال ، آمده بود كه اين چهل روز مفارقت از خديجه را برايش پيغام كنم. و كردم ؛
عمار آن صحابى وفادار را گسيل كردم:
« جان من! خديجه! دورى ام از تو ، نه به واسطه ى كراهت و عداوت و اندوه است ، خدا تو را دوست دارد و من نيز ؛ خدا هر روز بارها و بارها تو را به رخ ملائكۀ خويش مى كشد ،
به تو مباهات مى كند و... من نيز.
اين ديدار چهل روزه ى من با آفريدگار و... ضمنا فراق تو هم فرمان اوست. اين چهل شبانه روز را تاب بياور ، آرام و قرار داشته باش و در خانه را به روى هيچكس نگشاى.
من چهل افطار ، در خانه ى فاطمه بنت اسد مى گشايم ، تا وعده ى الهى سرآيد و ديدار تازه گردد. »
پيام كه به مادرت خديجه رسيد ، اشك در چشمهايش حلقه زد و آن حلقه بر در چشمها ماند ، تا من در شام چهلم حلقه از در برداشتم !
و وقتى صداى دلنشين خديجه از پشت پنجره انتظار برآمد كه :
كيست كوبنده ى درى كه جز محمد (ص) شايسته كوفتن آن نيست؟
گفتم: محمدم.
دخترم! شادى و شعفى كه از اين ديدار در دل مادرت پديد آمد در چشمانش درخششى آشكار مى گرفت.
افطار آن شب ، از بهشت برايم به ارمغان امده بود ؛ طرف هاى غروب جبرئيل آن ملك نازنين خداوند با طبقى در دست آمد و كناری نشست. سلام حيات آفرين خدا را به من رساند و
گفت : كه افطار اين آخرين روز ديدار را محبوب- جل و علا- از بهشت برايت هديه كرده است.
در پى او ميكائيل و اسرافيل هم آمدند- خدا ارج و قربشان را افزون كند- جبرئيل با ظرفى كه از بهشت آورده بود ، آب بر دست هايم مى ريخت ميكائيل شستشويشان مى داد ،
و اسرافيل با حولۀ لطيفى كه از بهشت همراهش كرده بودند ، آب از دستهايم مى سترد.