# صائب تبریزی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


میرزا محمد علی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد.
در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد.
در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملک‌الشعرایی شاه عباس ثانی درآمد.
در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عده‌ای از ارباب هنر گرد او جمع می‌شدند.
وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زاینده‌رود به خاک سپرده شد.

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها

نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها

به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها

سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها

حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها

گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می رساند در سفال خشک، ریحان ها؟

نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها

کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها

چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آنچنان کز رفتن گل، خار می ماند به جا
از جوانی حسرت بسیار می ماند به جا

آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبک رفتار می ماند به جا

نیست غیر از رشته طول امل چون عنکبوت
آنچه از ما بر در و دیوار می ماند به جا

کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن خار می ماند به جا

رنگ و بوی عاریت پا در رکاب رحلت است
خارخاری در دل از گلزار می ماند به جا

جسم خاکی مانع عمر سبک رفتار نیست
پیش از این سیلاب کی دیوار می ماند به جا

غافل است آن کز حیات رفته می جوید اثر
نقش پا، کی زان سبک رفتار می ماند به جا

هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کز او آثار می ماند به جا

زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار می ماند به جا

نیست از کردار، ما بی حاصلان را بهره ای
چون قلم از ما همین گفتار می ماند به جا

ظالمان را مهلت از مظلوم چرخ افزون دهد
بیشتر از مور اینجا مار می ماند به جا

سینه ناصاف در میخانه نتوان یافتن
نیست هر جا صیقلی، زنگار می ماند به جا

می کشد حرف از لب ساغر می پرزور عشق
در دل عاشق کجا اسرار می ماند به جا

عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار می ماند به جا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نغمه آرام از من دیوانه می سازد جدا
خواب را از دیده این افسانه می سازد جدا

پرده شرم است مانع در میان ماه و دوست
شمع را فانوس از پروانه می سازد جدا

موج از دامان دریا بر ندارد دست خویش
جان عاشق را که از جانانه می سازد جدا؟

هر کجا سنگین دلی در سنگلاخ دهر هست
سنگ از بهر من دیوانه می سازد جدا

بود مسجد هر کف خاکم، ولی عشق این زمان
در بن هر موی من بتخانه می سازد جدا

بر ندارد چشم شوخ او سر از دنبال دل
طفل مشرب را که از دیوانه می سازد جدا؟

سنگ و گوهر هر دو یکسان است در میزان چرخ
آسیا کی دانه را از دانه می سازد جدا

از هواجویی رساند خانه خود را به آب
چون حباب از بحر هر کس خانه می سازد جدا

جذبه توفیق می خواهی،سبک کن خویش را
کهربا کی کاه را از دانه می سازد جدا؟

ز اختلاف جام، غافل از می وحدت شده است
آن که از هم کعبه و بتخانه می سازد جدا

می فتد در رشته جان چاک بی تابی مرا
تار زلفش را چو از هم شانه می سازد جدا

برنمی دارد به لرزیدن ز گوهر دست، آب
رعشه کی دست من از پیمانه می سازد جدا؟

زخم می باید که از هم نگسلد چون موج آب
رزق ما را تیغ، بی دردانه می سازد جدا

کی شود همخانه صائب با من صحرانشین؟
وحشیی کز سایه خود خانه می سازد جدا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا

از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا

رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا

خازن گنج گهر را دور باشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا

بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است
حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا

از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا

چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است
از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا

می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب
نیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا

از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست
شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا

از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش
وای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدا

دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم
نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا

سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم
نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا

تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن
کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟

معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ
از تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شد به دشواری دل از لعل لب دلبر جدا
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

نقش هستی را به آسانی ز دل نتوان زدود

بی گداز از سکته هیهات است گردد زر جدا

آگه است از حال زخم من جدا از تیغ او
با دهان خشک شد هر کس که از کوثر جدا

کار هر بی ظرف نبود دل ز جان برداشتن
زان لب میگون به تلخی می شود ساغر جدا

گر درآمیزد به گلها بوی آن گل پیرهن
من به چشم بسته می سازم ز یکدیگر جدا

در گذر از قرب شاهان عمر اگر خواهی، که خضر
یافت عمر جاودان تا شد ز اسکندر جدا

بی سرشک تلخ، افتاد از نظر مژگان مرا
رشته می گردد سبک چون گردد از گوهر جدا

چون نسوزد خواب در چشمم، که شبهای فراق
اخگری در پیرهن دارم ز هر اختر جدا

نیست چون صائب قراری نقش را بر روی آب
چون خیال او نمی گردد ز چشم تر جدا؟



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خط نمی سازد مرا زان لعل جان پرور جدا
تشنه کی گردد به تیغ موج از کوثر جدا

سبزه خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
آب را هر چند نتوان کرد از گوهر جدا

از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است
چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا

می کند روز سیه بیگانه یاران را ز هم
خضر در ظلمات می گردد ز اسکندر جدا

تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
زنگ از آیینه می گردد به خاکستر جدا

زندگی را بی حلاوت می کند موی سفید
شیر در یک کاسه اینجا باشد از شکر جدا

چاره من مرهم کافوری صبح است و بس
من که دارم بر جگر داغی ز هر اختر جدا

مهر زر هم از دل دنیاپرستان می رود
سکته می گردد به زور دست اگر از زر جدا

بهره از آمیزش نیکان ندارد بد که هست
در میان جمع، فرد باطل از دفتر جدا

برنیارد کثرت مردم ز تنهایی مرا
در میان لشکرم چون رایت از لشکرجدا

بعد عمری گر برآرم سر ز کنج آشیان
می شود تیغ دودم در کشتنم هر پر جدا

گوی چوگان حوادث گردد از بی لنگری
از سر زانوی فکر آن را که باشد سر جدا

آتشی از شوق هر کس را که باشد زیر پا
چون سپند از ناله ای گردد ازین مجمر جدا

قطره در اندیشه دریا چو باشد، عین اوست
نیست مسکن دل به دوری گردد از دلبر جدا

حال دل دور از عقیق آتشین او مپرس
این کباب تر به خون دل شد از اخگر جدا

ریشه غم برنیاورد از دلم جام شراب
صیقل از آیینه صائب چون کند جوهر جدا؟




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با خودی هرگز نگردد دل ز درد و غم جدا
هر که از خود شد جدا، شد از غم عالم جدا

نان جو خور، در بهشت جاودان پاینده باش
کز بهشت از خوردن گندم شده است آدم جدا

تا ترا چون گل درین گلزار باشد خرده ای
دیده شوری بود هر قطره شبنم جدا

دور گشتن از سبک روحان بود بر دل گران
می شود سنگین چو عیسی گردد از مریم جدا

در حریم وصل، اشک شور من شیرین نشد
کعبه نتوانست کردن تلخی از زمزم جدا

چون ز صد گرداب کشتی سالم آید بر کنار؟
نیست ممکن دل شود زان طره پر خم جدا

لذت خاصی است با هر بوسه لبهای او
می شود نقش نوی هر دم از این خاتم جدا

چون دو تا شد قد، وداع روح را آماده باش
کز کسان تیر سبکرو می شود یکدم جدا

توسن عمر ترا کردند ازان صرصر خرام
تا تو کاه و دانه خود را کنی از هم جدا

تا دم رفتن سبک از جا توانی خاستن
مال را در در زندگی از خویش کن کم کم جدا

نی که جان را تازه می سازد ز قرب همنفس
قالب بی جان شود چون گردد از همدم جدا

نیک و بد را می کند صائب فلک هم امتیاز
گندم و جو را کند گر آسیا از هم جدا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر چه باشند آن دو زلف مشکبار از هم جدا
نیستند اما به وقت گیر و دار از هم جدا

مستی و مخموری از هم گر چه دور افتاده اند
نیست در چشم تو مستی و خمار از هم جدا

لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا

نشأه و می را نماید با کمال اتحاد
از نگاهی چشم شور روزگار از هم جدا

یک دل صد پاره آید عارفان را در نظر
گر چه باشد برگ برگ لاله زار از هم جدا

سر به یک جا می گذارد این دو راه مختلف
می نماید گر به صورت زلف یار از هم جدا

متحد گردند با هم، چشم چون بر هم نهند
هست اگر جان های روشن چون شرار از هم جدا

از دل روشن، علایق را شود پیوند سست
ماه می سازد کتان را پود و تار از هم جدا

چند باشیم از حجاب عشق و استغنای حسن
در ته یک پیرهن، ما و نگار از هم جدا؟

آشنایی های ظاهر، پرده بیگانگی است
آب و روغن هست در یک جویبار از هم جدا

غافلی از پشت و روی کار صائب، ور نه نیست
چون گل رعنا، خزان و نوبهار از هم جدا



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا
برگها را می کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط
تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا

می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد
گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من
می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند
به که باشد خانه های دوستان از هم جدا

در خموشی حرف های مختلف یک نقطه اند
می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل
هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند
خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم
می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید
کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گر چه جان ما به ظاهر هست از جانان جدا
موج را نتوان شمرد از بحر بی پایان جدا

از جدایی، قطع پیوند خدایی مشکل است
گر شود سی پاره، از هم کی شود قرآن جدا

می شود بیگانگان را دوری ظاهر حجاب
آشنایان را نمی سازد ز هم هجران جدا

زود می پاشد ز هم جمعیت بی نسبتان
دانه را از کاه در خرمن کند دهقان جدا

دل به دشواری توان برداشت از جان عزیز
می شود یارب سخن چون از لب جانان جدا

تا تو ای سرو روان از باغ بیرون رفته ای
دست افسوسی است هر برگی درین بستان جدا

هست با هر ذره خاک من جنون کاملی
می کند هر قطره از دریای من طوفان جدا

عشق هیهات است در خلوت شود غافل ز حسن
نیست در زندان زلیخا از مه کنعان جدا

می توان از عالم افسرده، دل برداشت زود
از تنور سرد می گردد به گرمی نان جدا

کم نگردد آنچه می آید به خون دل به دست
نیست از دامان دریا پنجه مرجان جدا

قانع از روزی به تلخ و شور شو صائب که ساخت
پسته را آمیزش قند از لب خندان جدا



 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani شمس تبریزی و مولوی مشاهير ايران 0
t#h شمس تبریزی مشاهير ايران 5

Similar threads

بالا