شما خدایید

فلونه

عضو جدید
کودکی با پای برهنه برروی برفها ایستاده بود وبه ویترین مغازه ای نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید و به فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت : مواظب خودت باش
کودک پرسید ببخشید خانم شما خدا هستید
زن لبخند زد و گفت نه من فقط بنده خدا هستم
کودک گفت می دانستم با او نسبتی دارید
 

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تعطیلات كریسمس


در تعطیلات كریسمس، در یك بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او كفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین كه چشمش به پسرك افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست كودك را گرفت و داخل مغازه برد و برایش كفش و یك دست لباس گرمكن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرك گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله كه تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی پسرك سرش را بالا آورد، نگاهی به او كرد و پرسید: خانم! شما خدا هستید؟
زن جوان لبخندی زد و گفت: نه پسرم. من فقط یكی از بندگان او هستم.
پسرك گفت: مطمئن بودم با او نسبتی دارید .
 

فلونه

عضو جدید
ممنون از توضیحات کاملتون
انشاء الله از این به بعد بیشتر از محضرتون فیض ببریم
 
بالا