سهراب سپهری

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به كنار تپه شب رسيد.
با طنين روشن پايش آيينه فضا شكست.
دستم را در تاريكي اندوهي بالا بردم
و كهكشان تهي تنهايي را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار كاروان ها را نشان دادم
و تابش بيراهه ها
و بيكران ريگستان سكوت را،
و او
پيكره اش خاموشي بود.
لالايي اندوهي بر ما وزيد.
تراوش سياه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت.
و ناگاه
از آتش لب هايش جرقه لبخندي پريد.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ريخت .
و من،
در شكوه تماشا، فراموشي صدا بودم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باران نور
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت
روي ديوار كاشي گلي را مي شست.
مار سياه ساقه اين گل
در رقص نرم و لطيفي زنده بود.
گفتي جوهر سوزان رقص
در گلوي اين مار سيه چكيده بود.
گل كاشي زنده بود
در دنيايي راز دار،
دنياي به ته نرسيدني آبي.

هنگام كودكي
در انحناي سقف ايوان ها،
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها،
ميان لك هاي ديوارها،
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود
شبيه اين گل كاشي را ديدم
و هر بار رفتم بچينم
رويايم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد
و گرمي رگ هايش را حس كرد:
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود.
گل كاشي زندگي ديگر داشت.
آيا اين گل
كه در خاك همه روياهايم روييده بود
كودك ديرين را مي شناخت
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم،
گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود.
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد.
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟
دست سايه ام بالا خزيد.
قلب آبي كاشي ها تپيد.
باران نور ايستاد:
رويايم پرپر شد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگران تنهايي هاي من نباش رفيق !
خيال ميکني غريبه ام، اما اينجا شهر من است.
توي شهر من،

پر از کوچه هاي پهن و درختهاي بلنده که ميشه شبها برحسب اتفاق،
يکيشون رو کشف کرد و توي تاريکي سري چرخوند
و قصرهاي کوچيک و بزرگش رو سياحت کرد.
شهري که ميدونم اگه دير بجنبم،

همراه خيليهاي ديگه ، توش گم ميشم
و حتي اسمش رو هم فراموش ميکنم.
باکي نيست ...
به حافظه ام و به خاطراتش اعتماد ميکنم

تا تحمل تنهاييها و رنگهاي بي قافيه کوچه هاش برام راحتتر بشه.
اما يک روز، شايد يک نفرين ... يا نه ...
نفرين، تفريحي بيش نيست براي خيالي خميري
شايد يک نخواستن...
آره ...
يک نخواستن ، هيولاهايي ساختند

که حالا کابوس شبهاي رخوت و خستگي من شده.
هيولاهايي که از ديدن زخمهاي يکديگر و ناکار کردن و
جويدن همديگر سيرايي ندارند.
شايد زندگي تا بوده واقعا همين بوده.

با همه ديوها و هيولاهايش که حالا انگار از قصه ها دلزده شده اند.
همه چيز انگار از يک نخواستن ميايد.
نخواستن براي بيرون رفتن از اين شهرفرنگ

که ديوارهاي طلايي و قشنگش،
روزي برق و جلايي داشت و حالا ديوارهاي قهوه اي
و زنگار گرفته، همه طرف ، باقي مانده و
اندک چشماني که انتظار ديدن چهره اي از دريچه هاي
اين شهر فرنگ را با تمام عمرشان تاخت ميزنند.
ميگويند ... شهرفرنگي، در گوشه اي از همين شهر،

برج ميسازد و به اسم قصر ميفروشد به من و شما.
بايد تا اسم شهرم فراموش نشده...
بايد با تمام خورده اراده هاي باقيمانده ...
بايد راهي به دريچه هاي اين شهرفرنگ پيدا کنم تا پيش از پرواز،

نگاهي از بيرون به اين شهر بيندازم
تا لااقل تمام خاطراتم را با مردمان اين شهر مرور کرده باشم.
خب... خدا را شکر ديگر غمي نيست...

همه چيز بر وفق مراد است و خوب.
گفتم که ... نگران تنهاييهاي من نباش، رفيق !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تهي بود و نسيمي
سيهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي
لب بود و نيايشي
من بود و تويي
نماز و محراب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نوري به زمين فرود امد
دو جا پا بر شن هاي بيابان ديدم
از كجا امده بود؟ به كجا مي رفت؟
تنها دو جا پا ديده مي شد
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود
ناگهان جاپا به زمين به راه افتاد
روشني همراهشان مي خزيد
جاپاها گم شدند
خود را از روبرو تماشا كردم
گودالي از مرگ پر شده بود
و من در مرده ي خود به راه افتادم
صداي پايم را از راه دوري مي شنيدم
شايد از بياباني مي گذشتم
انتظاري گمشده با من بود
ناگهان نوري در مرده ام فرود امد
و من در اضطرابي زنده شدم
دو جاپا هستي ام را پر كرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در بيداري لحظه ها
پيكرم كنار نهر خروشان
مرغي روشن فرود امد
و لبخند گيج مرا برچيد و پريد
ابري پيدا شد
و بخار سركشم را در شتاب شفافش نوشيد
نسيمي برهنه و بي پايان سر كرد
و خطوط چهره ام را اشفت و گذشت
درختي تابان
پيكرم را در ريشه ي سياهش بلعيد
طوفاني سر رسيد
و جا پايم را ربود
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد
تصويري شكست
خيالي از هم گسيخت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سکوت,بند گسسته است
کناره دره ,درخت شکوه پيكر بيدي
در اسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدی
نسيم در رگ هر برگ می دود
نشسته در پس هر صخره وحشی به کمين
کشيده از پس يک سنگ سوسماری سر
زخوف دره ی خاموش
نهفته جنبش پيکر
به راه می نگرد سرد,خشک,تلخ,غمين
چو ماری روی تن کوه می خزد راهی
به راه,رهگذری
خيال دره و تنهايی
دوانده در رگ او ترس
کشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه ی وهم
ز هر شکاف تن کوه
خزيده بيرون ماری
به خشم از پس هر سنگ
کشيده خنجر خاری
غروب پر زده از کوه
به چشم گم شده ی تصوير راه و راهگذر
غمی بزرگ,پر از وهم
به صخره ی سار نشسته است
درون دره ی تاريک
سکوت بلند گسسته بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اسمان, ابی تر
اب,ابی تر
من در ايوانم, رعنا سر حوض
رخت می شويد رعنا
برگ ها می ريزد
مادرم صبحی می گفت :موسم دلگيری است
من به او گفتم :زندگی سیبی است ,گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجره اش تور می بافت می خواند
من«ودا»می خوانم گاهی نيز
طرح می ريزم سنگی,مرغی,ابری,
افتابی يکدست
سارها امده اند
تازه دلان پيدا شده اند
من اناری را, می کنم دانه,به دل می گويم :
خوب بود اين مردم, دانه های دلشان پيدا بود
می پرد در چشمم اب انار:اشک می ريزم
مادرم می خندد
رعنا هم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ
کوه خاموش است
می خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سايه اميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته يوتد
روز فرسوده به ره می گذرد
جلوه گر امده در چشمانش
نقش انيوه ي يك لبخنى
جغى بر كنگره ها می خواند
لاشخورها, سنگين ,
از هوا,تک تک, ايند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش ,
زير پيشانی او
مانده دو گود کبود
تيرگی می ايد
دشت می گيرد ارام
قصه ی رنگی روز
می رود روبه تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بياميخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه ی سرد
دلم افسرده در اين تنگ غروب
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دشت هايي جه فراخ
کوه هايی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراين آبادی پی چيزی می شت هايی چه فراخ گشتم
پی خوابی شايد
پی نوری ‚ ريگی ‚ لبخندی
پشت تبريزی ها
غفلت پکی بود که صدايم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزيد
راه افتادم
يونجه زاری سر راه
بعد جاليز خيار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خک
لب آبی
گيوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هيچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سايه ها می دانند که چه تابستانی است
سايه هايی بی لک
گوشه ای روشن و پک
کودکان احساس! جای بازی اينجاست
زندگی خالی نيست
مهربانی هست سيب هست ایمان هست
آری تا شقايق هست زندگی بايد کرد
در دل من چيزی است مثل يک بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان کبوتر نیست
مرگ وارونه ی زنجير نيست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در اب و هوای خوس انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گويد
مرگ با خوشه ی انگور می ايد به دهان
مرگ در حنجره ی سزخ گلو می خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ريحان می چيند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سايه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانيم
ريه های لذت, پر اکسيژن مرگ است)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رخت ها را بايد بکنيم
اب در يک قدمی است
روشنی را بچشيم
شب يک دهکده را وزن کنيم, خواب يک اهو را
گرمی لانه ی لکلک را ادراک کنيم
روی قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ی ذايقه را باز کنيم
و دهان را بگشاييم اگر ماه در امد
و نگوييم که شب چيز بدی است
و مگوييم که شب تاب ندارد خبر از بينش باغ
و بياريم سبد
وببريم گل سرخ, اين همه سبز
صبح ها نان و پنيرک بخوريم
و بکاريم نهالی سر هر پيچ کلام
و بپاشيم ميان دو خجا تجم سکوت
و نخوانيم کتابی که در ان باد نمی ايد
و کتابی که در ان پوست شبنم تر نيست
و کتابی که که در ان ياخته ها بی بعدند
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون
و بدانيم اگر کرم نبود, منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روح من در جهت اشیا جاری است [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روح من کم سال است [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روح من بیکار است [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قطره های باران را , درز اجر ها را , می شمارد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روح من گاهی , مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من ندیدمدو صنوبر را با هم دشمن [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من ندیدم بیدی , سایه اش را بفروشد به زمین [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]رایگان می بخشد ,نارون شاخه ی خود را به کلاغ [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر کجا برگی است , شور من می شکفد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بوته ی خشخاشی , شست و شو داده مرا در سیلان بودن [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل بال حشره وزن سحر را می دانم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل یک گلدان , گوس به موسیقی روییدن [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل زنبل پر از میوه تب تند رسیدن دارم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل یک میکده در مرز کسالت هستم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا بخواهی خورشید , تا بخواهی, پیوند , تا بخواهی تکثیر[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دم غروب ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظری حجم وقت را می ديد
و روی ميز هياهوی چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادرک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پياده شد
چه آسمان تميزی
و امتداد خيابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گياهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
تمام راه به يک چيز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجيبی
و اسب ‚ يادت هست
سپيد بود
و مثل واژه پکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگين قريه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز
نه اين دقايق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه اين صداقت حرفی که در سکوت ميان دو برگ اين گل شب بوست
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر مي کنم
که اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی ميز افتاد
چه سيبهای قشنگی
حيات نشئه تنهايی است
و ميزبان پرسيد
قشنگ يعنی چه ؟
قشنگ يعنی تعبير عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی يک سيب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان يک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص کسير می دهد اين نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهايی
چه قدر هم تنها
خيال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار يعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دريای بيکران باشد
و چه فکر نازک غمنکی
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نيست
هميشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله ای هست
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هايی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هايی که مثل نقره تمیزند
و با شنيدن يک هيچ می شوند کدر
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روی نور می خوابند
و او ؤ ثانيه ها بهترين کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هيچ ماهی هرگز
هزار و يک گره رودخانه را نگشود
و نيمه شب ها با زورق قديمی اشراق
در آب های هدايت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پيش می رانند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پکی خوشه زيست
مادرم ريحان می چيند
نان و ريحان و پنير آسمانی بی ابر اطلسی های تر
رستگاری نزديک لای گلهای حياط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ريزد
نردبان از سر ديوار بلند صبح را روی زمين می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چيز
روزنی دارد ديوار زمان که از آن چهره من پيداست
چيزهايي هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بينم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگی در آب
چه درونم تنهاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستی افشان تا ز سر انگشتت صد قطره چکد،
هر قطره
شود خورشیدی ...
باشد که به صد سوزن نور ، شب ما را بکند روزن روزن......

ما بی تاب و نیایش بی رنگ....
از مهرت لبخندی کن ،
بنشان بر لب ما،
باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو....

ما هسته ی پنهان تماشاییم،
ز تجلی ابری کن ، بفرست،که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم ،
باشد که ببالیم و به خورشید تو بپیوندیم...

ما جنگل انبوه دگر گونی...
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر،
بر هم تاب، بر هم پیچ:
باشد که ز خاکستر ما، در ما ، جنگل یکرنگی بدر آردسر ...

چشمان بسپر دیم،خوبی لانه گرفت...
نم زن بر چهره ی ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم ،
و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد....

بینایی ره گم کرد...
یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم،
باشد که تراود در ما ، همه تو....

ماچنگیم:هر تار از ما دردی، سودایی...
زخمه کن از آرامش نامیرا،
ما را بنواز
باشد که تهی گردیم ، آکنده شویم از والا"نُت "خاموشی...

آیینه شدیم ،ترسیدیم از هر نقش...
خود را در ما بفکن
باشد که فراگیرد هستی ما را ،ودگرنقشی ننشیند در ما...

هرسو مرز هرسو نام...
رشته کن از بی شکلی،
گذران از مروارید زمان و مکان ،
باشد که نماند مرز، که نماند نام...

ای دور از دست!
پر تنهایی خسته ست...
گه گاه شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش....
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
درها به طنین های تو وا کردم
هر تکه را جایی افکندم پر کردم هستی ز نگاه
بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز
در بن خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن
و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز
و شکستم آویز فریب
و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم لرزیدم
وزشی می رفت از دامنه ای گامی همره او رفتم
ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم

 

عطیه 67

عضو جدید
من این شعر آقای سهراب سپهری رو از همه بیشتر دوست دارم شما چه طور ؟

؟آب را گل نکنیم
در فرو دست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد آب را گل نکنیم
.
.
.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای عبور ظریف !
بال را معنی کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد .
ای کمی رفته بالاتر از واقعیت
با تکان لطیف غریزه
ارث تاریک اشکال از بال های تو می ریزد .
عصمت گیج پرواز
مثل یک خط مغلق
در شیار فضا رمز می پاشد .
ای حضور پریروز بدوی!
ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاک
حر مت زندگی را
طرح می ریزی !
من پس از رفتن تو لب شط
بانگ پاهای تند عطش را می شنیدم .
بال حاظر جواب تو از سوال فضا پیش می افتد .
آدمی زاد طومار طولانی انتظار است ,
ای پرنده ولی تو
خال یک نطقه در صفحه ارتجال حیاتی !!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به روی شط وحشت برگی لرزانم ،
ریشه‌ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها كردم.
رؤیای كلید از دستم افتاد.
كنار راه زمان دراز كشیدم.
ستاره‌ها در سردی رگ‌هایم لرزیدند.
خاك تپید.
هوا موجی زد.
علف ‌ها ریزش رؤیا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریك اندامت را شنیدم:
«نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریكی تو.»
سكوتم را شنیدی:
«بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست ،
درها را خواهیم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید.»
چشمانت را گشودی:
شب در من فرود آمد.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در نهفته ترين باغ ها ، دستم ميوه چيد.
و اينك ، شاخه نزديك ! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست ، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه ! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دورترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ

سايه اش را به پايم ريخت.
و من ، شاخه نزديك !
از آب گذشتم ، از سايه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستيغ عقاب- آشيان شكستم
و اينك ، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزديك!
 

*انیس*

عضو جدید
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
*****
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور .
من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي آواز انار ستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه غربت از باد
*****
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
*****
روح من در جهت تازه اشياء جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
*****
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
*****
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري
تابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير
*****
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
*****
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي (( ماه )) ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
*****
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي (( مجذور )) آينه است .
زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست .
*****
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
*****
من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،
كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
واژه را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چتر را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است .
*****
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بيارايم سبد
ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز .
*****
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
 

yalda_87

عضو جدید
عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یك سیب می‌كند مأنوس
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد
مرا رساند به امكان یك پرنده شدن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
*****
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صديا آب مي آيد مگر در نهر تنهايي چه مي شويند ؟
لباس لحظه ها پاك است
ميان آفتاب هشتم دي ماه
طنين برف نخ هاي تماشا چكه هاي وقت
طراوت روي آجرهاست روي استخوان روز
چه ميخواهيم ؟
بخار فصل گرد واژه هاي ماست
دهان گلخانه فكر است
سفرهايي ترا در كوچه هاشان خواب مي بينند
ترا در قريه‌هاي دور مرغاني به هم تبريك مي گويند
چرا مردم نمي دانند
كه لادن اتفاقي نيست
نمي دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آبهاي شط ديروز است ؟
چرا مردم نمي دانند
كه در گلهاي ناممكن هوا سرد است؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها و روی ساحل
مردی به راه می گذرد
نزدیک پای او
دریا همه صدا
شب ‚ گیج درتلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و درچشم های مرد
نقش خطر را پر رنگ میکند
انگار
هی می زند که : مرد! کجا میروی کجا ؟
و مرد می رود به ره خویش
و باد سرگردان
هی می زند دوباره : کجا می روی؟
و مرد می رود و باد همچنان
امواج ‚ بی امان
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب
دریا همه صدا
شب گیج در تلاطم امواج
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و .....
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كفش‌هایم كو؟
چه كسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
ومنوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یك مرثیه از روی سر ثانیه‌ها
می‌گذرد
و نسیمی خنك از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد
بوی هجرت می‌آید
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست
صبح خواهد شد
و به این كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
باید امشب بروم
من كه از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت كردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
كسی از دیدن یك باغچه مجذوب نشد
هیچكس زاغچه ای را سر یك مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یك ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
? دختر بالغ همسایه ? پای كمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند
چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلاً شاعره‌ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی در شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را كه به اندازه پیراهن تنهایی من
جا دارد، بردارم،
و به سمتی بروم
كه درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه كه همواره مرا می‌خواند
یك نفر باز صدا شد: سهراب!
كفش‌هایم كو؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با سبد رفتم به ميدان صبحگاهي بود
ميوه ها آواز مي خواندند
ميوه ها در آفتاب آواز مي خواندند
در طبق ها زندگي روي كمال پوست ها خواب سطوح جاودان مي ديد
اضطراب باغ ها درسايه هر ميوه روشن بود
گاه مجهولي ميان تابش به ها شنا مي كرد
هر اناري رنگ خود را تا زمين پارسيان گسترش مي داد
بنيش هم شهريان افسوس
بر محيط رونق نارنج ها خط مماسي بود
من به خانه بازگشنم مادر پرسيد
ميوه از ميدان خريدي هيچ ؟
ميوه هاي بي نهايت را كجا مي شود ميان اين سبد جا داد ؟
گفتم از ميدان بخر يك انار خوب
امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت
به چه شد آخر خوراك ظهر
ظهر از آيينه ها تصوير به تا دوردست زندگي مي رفت
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mahtabi اشعار سهراب سپهری در 2 زبان مشاهير ايران 20

Similar threads

بالا