ولی او تا بحال دل به هیچ دختری نبسته بود بس نمی توانست هیچ احساسی نسبت به او داشته باشد.هنگام صرف صبحانه هم وقتی به او چای تعارف کرد برای چند لحظه به او چشم دوخته بود واگر خنده ی سعید نبود و به خود نمی امد حتما همه متوجه می شدند .
_غزاله:عمو جان کمی سوپ برای بی بی حاضر کردم مقداری هم غذا برای مهمانان دیگه باید برم.
_عمو خداداد:کجا عمو پیشمون بمون ....
_غزاله:خیلی ممنون قراره چندتا از دوستام به دیدنم بیان ..
نیما به خوبی صدای غزاله را می شنید دلش می خواست او بیشتر می ماند شاید شفافیت و بی غل و قش بودن سخن و نگاهش به او ارامش می داد ..با خود فکر می کرد این دخترک زیباروی ،ارم و با محبت،نجیب و با وقار در این روستا چه می کند و برای او ارزوی موفقییت می کرد تا به انچه که می خواهد برسد .
***
هنوز از در خارج نشده بود که اتومبیلی از جاده ی اصلی به طرف روستا سرکج کرد مطمئن بود که مهمان های او هستند دوان دوان خود را به جاده رساند اتومبیل درست جلوی او توقف کرد دو دختر جوان به محض دیدن غزاله پیاده شدند و با غزاله دیده بوسی و احوال پرسی کردند دو زن دیگر و یک پسر جوان هم پیاده شدند .چه خبرتون؟(این صدای اعظم خانم مادر مریم بود که خود را به انها نزدیک کرد و با غزاله دیده بوسی و احوال پرسی کرد)
_اعظم خانم:مگه شما هر روز همدیگه رو تو مدرسه نمی بینید که اینطور سفت وسخت همدیگه رو بغل می کنید ؟
_مریم:ببینم مامان خانم خودتون چی؟شما چرا همچین می کنید ؟
_اعظم خانم:راستش ...حیف که من پسر بزرگ ندارم وگرنه خوب می دونستم چطوری این قزص ماه رو به خونم ببرم ..
_غزاله:وااای....اعظم خانم چی می گید؟؟شوهر چیه؟؟همون بهتر که پسر بزرگ ندارید..
اعظم خانم ارام کنار گوش ژاله امد و گفت:زن برادر بدی نمی شه هااا..اوازه ی عشقش رو تو گوش برادرت بخون.
غزاله داشت با خواهر بزرگتر مریم صحبت می کرد که جواد برادر ژاله بی انکه نگاهی به او بیاندازد سلام و احوال پرسی کرد بعد گفت:اگه اجازه بدید شما رو تا منزلتان برسونم باید برگردم.
_غزاله:خیلی ممنون ولی چرا برگردید ؟امروزی رو به شما بد بگذره.
-جواد:خواهش می کنم ...خجالتمون ندید به اندازه کافی باعث زحمت هستیم...
_غزاله:چی می گید ژاله و مریم برای من مثل خواهرم عزیز هستن .
_اعظم خانم:اااای بابا...تا کی می خواید تعارف تیکه پاره کنید ؟من که خسته شدم جواد اقا چرا تعارف می کنید؟پس بعد از ظهر کی می خواد ما رو برگردونه؟
_جواد:نه خاله جان کاری دارم که باید حتما برگردم بعد از ظهر میام دنبالتون.
مرد جوان انها را تا خانه ی غزاله رساند و باز گشت .
نیما تمام مدت انها را تماشا می کرد حتی برگشت جواد را هم دید .گفت و گوی جواد و غزاله هم از دید او مخفی نمانده بود .با خود گفت اینها که بودند ان جوان که بود این مهمان ها چه قصدی داشتند تمام مدت در رخت خواب به این موضوع فکر می کرد یک ساعتی بود که همه خوابیده بودند ولی نیما هنوز به برخورد غزاله با مهمانانش فکر می کرد و فقط یک جواب به مغزش خطور می کرد انها برای خواستگاری امده بودند تازه اگر قصدشان هم این نبود محال است ان جوان دل به او نبندد .صدای کوبیدن در او را به خود اورد .از جایش بلند شد و در اتاق را که باز کرد صدای عمو را شنید که ارام می گفت :اروم تر...صبر کن اومدم....در را که باز کرد گفت:حسین چه خبرته؟؟اتفاقی افتاده؟
-حسین:عمو...پدربزرگ...پدربزرگ حالش بده ..خیلی بد...هیچ ماشینی هم تو ابادی نیست چکار کنیم ؟
نیما جلو رفت و گفت:چی شده عمو اتفاقی افتاده؟
_عمو خداداد:پسر نادر نوه ی برادرم گویا حاجی حالش بد شده،اخه ناراحتی قلبی داره
-نیما :اجازه بدید منم با شما بیام .
لباسش را پوشید و باعجله به دنبال حسین به راه افتاد .نفهمید فاصله ی مدرسه تا خانه ی حاج کرم را چگونه طی کردند بلافاصله به اتاق بالا رفت به محض اینکه حاج کرم را دید پرسید قبلا دارو استفاده می کرد؟غزاله با عجله بسته ی دارو ها را به او نشان داد امپولی را از میان انها برداشت و به پدربزرگ تزریق کرد .عمو خداداد هم رسیده بود .نیما رو به بقیه کرد و گفت:باید ببریمش بیمارستان من میرم ماشین رو بیارم تمام راه را دویده بود .نفس نفس می زد.
_نیما:سعید...سعید پاشو ..
-سعید:سعید و مرگ..چی شده این موقع شب؟
_نیما:هیچی فقط سوئیچ ماشین رو می خوام
_سعید:این وقت شب...برای چی اون وقت...نکنه خواب گرد شدی؟یا شایدم عاشق؟ببین من ماشینم رو لازم دارم هااا نری بخوای بلایی سرخودت بیاری ماشین منم نابود کنی.
_نیما:ااهبسه چرا انقدر چرت و پرت می گی؟تو خوبه خوابالودی این همه حرف می زنی بده من اون سوئیچ رو فکر کنم برادر عمو سکته کرده باشه
سعید مثل برق زده ها نشست تو رخت خواب و گفت :صبر کن منم میام نیما سعید رو از جاش بیرون کشید .خیلی سریع همه چیز اتفاق افتاد نادر هم با انها رفته بود .
غزاله دفقط گریه های مادربزرگ،مادر و خالش را نگاه می کرد مات و مبهوت مانده بود .چقدر به او گفته بود داروهایش را به موقع استفاده کند از وقتی خبر شهادت دایی ناصر به گوشش رسید این بلا سرش امد مدام باید نزد پزشک برود بنده ی خدا ازبس که دارو خورده دیگه خسته شده من نباید او را انقدر اذیت کنم ولی من می خواهم پزشک شوم تا به امثال او کمک کنم با همین افکار به خواب رفت.صبح با صدای گفتگوی مادربزرگ . مادر که گویا با شخص دیگری صحبت می کردند بیدار شد.
الاهی که از جونیتون خیر ببینید.پسرم اگه دیشب مهمونی شما نبودن اونوقت نمی دونستم چه خاکی به سرمون بریزیم .....