اولین دلبرِ دلبرده ازین مرد... سلام
گرمیِ کوچهی باران زدهی سرد... سلام
آمدم باز برایت بنویسم ، بروم
چند بیتی به هوایت بنویسم ، بروم
آمدم شعر شوم تا تو فقط گوش شوی
باز بشنو که محال است فراموش شوی
تو که تا آمدی از چاله نجاتم دادی
پس چرا در هوس چاه شدن افتادی؟
رفتی و شعر ، به دور از تو مرا خواهد کشت
من که میدانم عبور از تو مرا خواهد کشت
رفتی و گوش به افسانهی مردم دادی
تو به این شاعرِ آدم شده گندم دادی
مَردم از حال خرابم به تو چیزی گفتند؟
بحثِ من شد ، به تو جز خندهی ریزی گفتند؟
به تو از وسعت دلسوختگی ها گفتند؟
من بدون تو شکستم ، به تو این را گفتند؟؟؟
زیر خاکستر لبهای تو آتش بودم
دردم این بود ؛ عزادار سیاوش بودم
خواستم تشنه اگر میشدم آبم بدهی
نه که با رفتنت اینگونه عذابم بدهی
تو بر آن عهد که یک روز نوشتی هستی؟
من که اصلا به جهنم...تو بهشتی هستی؟
نکند فکر کنی دوریِ تو آسان است
عشق ، نزدیکترین راه به قبرستان است
مدتی هست که یک خنده ندیدم از تو
مدتی هست صدایی نشنیدم از تو
مدتی هست که از حالِ بَدم بیخبری
چه کسی یاد تو دادست فقط دل ببری؟
گرچه از قِصهی پر غُصه سرودن سیرم
ولی از رفتن تو تا به ابد دلگیرم
بی تو بیچاره ترین شاعر شهرم... برگرد!
ای ز من دورترین دلبرِ محرم... برگرد!
منتظر مانده نگاهم که تو برگردی باز
همچنان چشم به راهم که تو برگردی باز
کاش میشد که زمان را به عقب برگرداند
آنکه رفتهست ، همان را به عقب برگرداند
کاش میشد که سخن را سرِ لب برگرداند
ماه را باز به تاریکیِ شب برگرداند
کاش میشد که تو باشی و نباشد دردی
از همان راه که رفتی به عقب برگردی
کاش بعد از تو جهان اینهمه دلگیر نبود
همّتم کاش به دور از تو زمینگیر نبود
هرچه گفتم ز غمِ تو ، باز هم هست هنوز
یادگاریِ تو در جیب کُتم هست هنوز
بیش از این ، حرف ، روا نیست... باید بروم
در دلِ سنگِ تو جا نیست... باید بروم
"از سر کوی تو با دیدهی تر خواهم رفت
چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت"
ای که تا روزِ ابد قهر... خداحافظِ تو
ای سفر کرده ازین شهر... خداحافظِ تو