حافظ CRAZY
عضو جدید
اوايل تاريخ بشريت بود....تنها نسل هاي اوليه انسان بوجود آمده بود و تقريبا همگي به طور پراكنده زندگي مي كردند.....جنگل انبوه بود و سرشار از هر گونه حيوانات درنده.......از درون غار مردي با شك و شبهه به بيرون مي نگريست......انگار مي خواست حال و هواي بيرون غار را چك كند....همه جا آرام بود.....پس قدم به بيرون گذاشت....تقريبا سراسر بدنش آكنده از مو بود.....سر تا پا برهنه.....حتي زشتي اش عيان مي نمود.....شايد به اين دليل كه هنوز زشتي متولد نشده بود......بدنش قوي و سر حال بود اما زخم هاي گوناگوني خود را به نمايش مي گذاشتند.....روي بازوهايش...ران پايش...سينه اش....و ديگري كه جاي پنجه درنده اي بود روي صورتش بود........زندگي در اين جنگل از او يك خواسته داشت : خشونت.....آري.....او سال ها پيش خشونت را زاييده بود.
از گذشته چيز زيادي به خاطر نداشت مادرش را هرگز نديده بود....پدرش را م مدت ها پيش يك پانتر دريد.......اكنون او تنها بود و به سختي توانسته بود زنده بماند گر چه اكثر مواقع مي گريخت و يا از پشت به جانوران حمله مي كرد_در فصل زمستان كه گياهان به سختي يافت مي شدند مجبور بود جانوران را بدرد_ در واقع او نيز يك درنده بود.......به راستي او چيزي نداشت كه او را از گرگ ها متمايز كند.
به راه افتاد اما سعي مي كرد خيلي از غار دور نشود زيرا دور شدن از غار به معناي مرگ بود
ناگهان زير درختي انسان ديگري را ديد.....او به جز پدرش تا به حال انسان ديگري را نديده بود پس راغب شد تا به سوي او برود........قدم هايش را بلندتر برداشت.......شاخه ها را كنار ميزد و به او نزديك شد......او خوابيده بود......اما آرام چشمانش را باز كرد.....انگارد ترسي عجيب در وجودش در حال غليان بود و در حالي كه به مرد زل زده بود آرام آرام و چهار دست و پا عقب مي رفت....او نيز بدنش عريان بود.....مرد نگاهي به بدن او انداخت......انگار سينه هايش ورم كرده بود و عجيب تر اينكه آلتي نداشت.....اما از همه عجيب تر چشمان او بود
از گذشته چيز زيادي به خاطر نداشت مادرش را هرگز نديده بود....پدرش را م مدت ها پيش يك پانتر دريد.......اكنون او تنها بود و به سختي توانسته بود زنده بماند گر چه اكثر مواقع مي گريخت و يا از پشت به جانوران حمله مي كرد_در فصل زمستان كه گياهان به سختي يافت مي شدند مجبور بود جانوران را بدرد_ در واقع او نيز يك درنده بود.......به راستي او چيزي نداشت كه او را از گرگ ها متمايز كند.
به راه افتاد اما سعي مي كرد خيلي از غار دور نشود زيرا دور شدن از غار به معناي مرگ بود
ناگهان زير درختي انسان ديگري را ديد.....او به جز پدرش تا به حال انسان ديگري را نديده بود پس راغب شد تا به سوي او برود........قدم هايش را بلندتر برداشت.......شاخه ها را كنار ميزد و به او نزديك شد......او خوابيده بود......اما آرام چشمانش را باز كرد.....انگارد ترسي عجيب در وجودش در حال غليان بود و در حالي كه به مرد زل زده بود آرام آرام و چهار دست و پا عقب مي رفت....او نيز بدنش عريان بود.....مرد نگاهي به بدن او انداخت......انگار سينه هايش ورم كرده بود و عجيب تر اينكه آلتي نداشت.....اما از همه عجيب تر چشمان او بود
آخرین ویرایش: