خب بچه ها این هم ادامه ی رمان . همه رفتین مسافرت ؟ خوش به حالتون . برای ما هم سوغاتی بیارین دیگه دیگه
قسمت ۶ رمان به رنگ شب
سیما اعتنایی نکرد ولی راننده تاکسی غر زد:
-بر پدر مردم آزار لعنت
و پاگذاشت روي پدال گاز و دور شد. سیما گریه می کرد، اما سروش خونسرد گفت:
-سوار شو
سیما روي صندلی اتومبیل نشت ولی هم چنان گریه می کرد. سروش به نقطه نامعلومی زل زد و با انگشن روي فرمان ضزب
گرفت، اما رفته رفته حوصله اش سر رفت و گفت:
-همین طور می خواي گریه کنی؟ نمی خواي حرف بزنی؟
سیما با بغض جواب داد:
-می خواستم با شما در مورد زندگی آیندمون صحبت کنم ولی شما...
سروش حرفش رو برید.
-من از شک هاي بی مورد تو اصلا خوشم نمیاد.
-ولی ... من...فقط...و ساکت شد.
-خب تو چی؟... بگو چی می خواستی بگی؟
-من...من... من دوستت دام، خیلی زیاد، بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. دلم می خواد تا آخر عمر کنارت باشم...من تورو
براي خودم می خوام، آرزومه تا ابد مال من باشی... فقط مال من... اما اونقدر احمق خودخواه نیستم که عشق رو زورکی طلب
کنم یا بخوام اون رو از کسی بدزدم... متوجه هستی که چی میگم.
اعتراف به عشق و دلدادگی از طرف دختري که در سروش احساس نفرت به وجود آورده بود، نمی توانست احساس علاقه و
محبیت، هرچند ناچیز، در وجود او به غلیان در آورد. از این رو سرد و عاري از هر نوع احساسی گفت:
-آخر حرفهات رو متوجه نشدم
سیما به خودش جرأت بخشید، گفت:
-توقع ندارن مدام دور وبرم بپلکی و هی بگی دوستم داري و من برات ناز کنم، اما اون قدر که تو فکر می کنی بچه نیستم
تو مریضی، یک بیمار افسرده روحی... تازگی ها شنیدم با دختري به نام الهه دوست هستی.
اسم الهه زنگهاي خطر را به صدا در اورد . سرش چرخید و زل زد توي صورت سیما و تند شد:
-کی گفته!؟
-اینش مهم نیست مهم اینه که من عشق الهه رو نمی خوام اکه دلت پیش اونه برو.
-چرنئ نگو دختر
-سروش به خدا اون قدر دوست دارم که به خاطر توهر کاري کی کنم .اگه الهه رو دوست داري من اجازه نمی دم این عروسی
سر بگیره .باید زودتر به من می گفتی.
اعتقاد سیما سروش را به خنده اي مضحک وا داشت. گفت:
-این چه دوست داشتنی است که حاضري من رو به دیگري پیش کش کنی!
-تو معنی عشق رو نمی فهمی شاید واقعا عاشق الهه نیستی. دلم نمی خواد تو رو غمگین و ناراحت ببینم ... برام سخته که از
تو دست بکشم ولی سخت تر اینه که تو رو توي قفس خودم اسیر ببینم . من پرنده ها رو دوست دارم ولی دلم نمی یاد اون
هارو توي قفس بیندازم و از دیدنشون لذت ببرم . پرنده باید ازاد باشه و از پریدن و پرواز لذت ببره.
-انگار پدر درست می گفت !... تو دختر فهمیده و با کمالاتی هستی.
-جاي تعارف و تعریف نیست پاي زندگی من و شما و الهه در بینه ... اگه بگمزندگی من رو تباه نکن فکر می کنی از سر خود
خواهی این حرف رو می زنم یا اینکه بی خود و بی جهت فقط از روي هوس می گم که دوست دارم. اما خواهش می کنم ازت
تمنا می کنم که با زندگیه هر سه نفرمون بازي نکن.
-پس می ترسی تو قمار بازنده بشی؟
-توي قمار عشق تو شکستن هم شیرینه تو راحت و راضی از زندگی باش من یه جوري با خودم کنار میام ... شاید هم زود
فراموشت کردم . نمیدونم.
-پس خودت رو بازنده این قمار بدون خانوم کوچولو.
-لزومی نداره یه بازي مسخره راه بیاندازیم . اونم به خاطر بزرگتر ها... بالاخره راهی براي خاتمه این بازي هست.
-بس کن سیما
-من با اقا جمشید صحبت می کنم مطمئنم که همه چیز درست میشه.
نام جمشید اه از نهاد سروش بر اورد. تازه متوجه شد که تا کجا ها پیش رفته است از این رو پشیمان از گفته هایش گفت:
-خوب! هذیان تموم شد یا باز می خواي چرت و پرت بگی ... دختر تو فقط سه روز به عروسیت مونده بهتر فکر کارهاي
خودت باشی نه این چرندیات.
-شوخی نکردم می خوام بدونم کجاي زندگی تو ایستاده ام؟
-مطمئن باش اول اولش.
-سروش! بعد از سه روز دیگه جاي برگشتی نیست خوب فکر کن... نگذار همه چیز خراب بشه
-تو خوب فکر کن و نگذار همه چیز خراب بشه... من فکر هام رو کردم که اومدم خاستگاري
-سیما می خواست تایید سروش را بشنود پرسید:
-مطمئنی که می خواي من زن زندگیت باشم ... یعنی الهه اي در کار نیست؟
-نه الهه اي در کاره و نه هیچ زن دیگه اي ...جنابعالی همسر بنده خواهید بود... همین.
سکوت سکوت و سکوت.
سیما احساس غریبی داشت.رفتار سروش برایش عجیب بود. سروش گاهی او را با دست پس می زد و گاهی با پا پیش می
کشید . دلیل رفتار او را نمی دانست شاید اگر واقعیت را می دانست براي رساندن او به الهه کمکشان می کرد . پس با خود
عهد بست که در چند روز باقی مانده به عروسی اگر به رابطه سروش و الهه مزمئن گردد از سر راهشان کنار برود. سروش نیز
غرق در افکار به حرف هاي سیما فکر می کرد به هرحال سیما یک زن بود و حس زنانه اش به او نحیب می زد دل و دین
همسر اینده اش جاي دیگري است. می دانست سیما گناهی ندارد و نباید بازیچه دستش قرار بگیرد اما انگار دلش می
خواست با جمشید لج کندتا به پدرش بفهماند که نمی تواند یک زندگی اجباري را به او تحمیل کند باید از سیما عذر می
خواست و توضیح می داد اما جرات این کار را نداشت.
می دانست که سیما میرود و او با فتنه اي بزرگ از جانب پدرش روبرو می شود . از این رو به دلیل عشق به مادر و گرمی
حضور او و لج لازي با پدر عزمش را براي نابودي و فناي زندگی سیما جزم کرد وقتی مقابل در ویلایی منزل افشار متوقف شد
با خدا حافظی سرد و بی احساس سیما و قیافه عبوس و ترش او فکر کرد به زودي سیما مورد باز خواست اعضاي خانواده اش
قرار خواهد گرفت و پشت سر ان جمشید نیز او را مورد باز خواست قرار خواهد داد . از این رو سراسیمه پیاده شد و او را به
نام خواند سیما چند قدمی در ایستاد و به سمت او چرخید . سروش نفس عمیقی کشید و لبخندي چاشنی چهره جذابش کرد
قلب سیماي بی چاره مثل کبوتر در قفس سینه بال و پر می زد جوري که صراي ضربان قلب خود را می شنوید سروش سر به
زیر و حسابی شرمسار نشان داد.
قصد داشت با لحنی پر عطوفت دل جویی کند گفت:
-معذرت می خوام... متاسفم که ناراحتت کردم... من .. من واقعا نمی دونم با یه خانوم چطور باید رفتار کرد ... رفتار بی ادبانه
چاکرت رو به حساب بی تجربگی اش بگذار.
نفس سیما گرم بود به ارامی گفت:
-اشکالی ندتره... نباید به شما شک می کردم و شما رو با حرف هاي مسخره ام ازاز می دادم.
-به هر حال متاسفم ... حالا بخند ... دلم نمی خواد با اخم خدا حافظی کنیم . سیما لبخندي زد و متعاقب ان چال گونه اش
نمایان شد . سروش احساس عجیبی یافت تا ان لحظه به خنده سیما توجه نکرده بودبا لبخند چنان نمک و جذبه اي در
صورتش پیدا می شد که دل هر مردي را می لرزاند و او نیز از این قاعده مستثنی نبود.
قلبش لرزید و نفس در سینه اش حبس شد و به صورت سیما خیره ماند . به حق که او یک دختر زیبا روي شرقی تمام اعیار
بود محو تماشایش بود که با صداي او به خود امد .
-تشریف نمی یارید منزل . سروش اب دهانش را قورت داد و گفت:
-ممنون دیرم شده.
و به زحمت نگاهش را از سیما گرفت و سراسیمه سوار شد. دست انداخت توي فرمان و پا گذاشت روي پدال گاز دست بلند
کرد و بوق زد .
چهره سیما با ان لبخند نمکین از نطرش محو نمی شد . حس عجیبی داشت سیما به مانند الهه دلش را لرزانده بود . بعد از
الهه هیچ دختري نتوانسته بود اثري چنین شیرین در او بگذارد.احساس در هم و غریبی رهایش نمی کرد . وقتی به خانه
رسید بر خلاف همیشه سز حال به نظر می رسید و بعد از خوش و بش و شوخی با مادر انگولک قابلمه غذا کتش را بیرون
اورده و انگشت سبابه را چنگک یقه ساخت و ان را روي دوش انداخت دست در طرف میوه برد و و پرتغالی که سرخی درونش
به پوستش اثر کرده بود برداشت و گفت:
-کلی کار سرم ریخته... طرح این پاساژ رو که تموم کنم یه نفس راحت می کشم .
منتظر جواب نماند دوید توي پله ها جمشید نگران ابرو ریزي با وقت کمی که به عروسی مانده بود عصبی گفت:
-دوباره رفته بودي سراغ اون خانوم خانوما؟
سروش پله اخر ایستاد بدش نمی امد با پدر زور گویش کل کل کند از این رو گفت:
-با اون یکی خانوم خانوما بودم ... می تونی زنگ بزنی بپرسی .
-مثل اینکه داري ادم می شی.
-شنیدم مرئ ها سی سالگی ادم می شن من هنوز پنج سال وقت دارم
-پس تو حالا حالا ها ادم نمی شی
-شب به خیر . در ضمن مامان من شام نمی خورم صدام نزنید.اماده دوش گرفتن شد تا به سر و ریخت هپلی هپو خود صفایی
بدهد احساس خوبی داشت . فکر کرد لزومی ندارد بیش از این خود را بیازارد. بالاخره یک طوري می شد.
پس حوله را برداشت و به حمام رفت. شیر اب را باز نکرده بود که صداي زنگ تلفن همراه مجبورش کرد از حمام خارج شود .
هرکس پشت خط بود ول کن نبود. حوله را به دورش پیچید و گوشی را برداشت و روي تخت ولو شد.
صداي الهه معجونی از عصبانیت عشق حسد و غم بود . با لحنی تند و گزنده پرسید:
-کجا بودي؟
سروش به عکس دو نفره با مادرش زل زدو گفت:
-جاي خاصی نبودم .
-می دونستم تو هم مثل بقیه دروغ گویی... تقصیر منه که به تو اعتماد کردم
-منظورت چیه الهه؟ چرا واضح صحبت نمی کنی؟!... چرا به جاي سلام و احوال پرسی کتکم می زنی.
-تو با اون دختره لعنتی رفته بودي بیرون درسته؟
-فرض که رفتم ... نامزدمه !
-هیچی پس خدا حافظ
-گوش کن الهه... گوش کن قطع نکن ... سیما یه جورایی بو برده براي همین خواست من رو ببینه. ما راجع به توصحبت کردیم
اون می خواست بدونه چه رابطه اي بین ما وجود داره؟
-تو بهش چی گفتی؟
-هیچی انکار کردم.
-تو ... تو ... من رو انکار کردي. تو به خاطر سیما وجود من رو انکار کردي.
-مثل اینکه تو اصلا متوجه نیستی من در چه موقعیتی قرار دارو... گفتم سعی می کنم راهیبراي جلو گیري از این پیوند پیدا
کنم اما اگه نتونستم هر کودوم از ما دیگري رو فراموش می کنه . این اخرین حرفمه. متوجه شدي.
-شاید تو قادر به این کار باشی اما من نمی تونم سروش. من تمام لحظه هام رو با اسم تو پر کردم بدون تو زندگی برام معنایی
نداره ... پدرت رو هر طور شده راضی کن سروش. خواهش می کنم.
با ردو بدا شدن چند جمله ارتباط قطع شد سروش چون رختی که گل میخ اویزان شده باشد سست و بی رمق روي تخت ولو
شد و چشم به طاق اتاق دوخت.
می دانست وعده هاي پوچ و تو خالی به الهه می دهد زیرا در دو روز باقیمانده به مراسم که تمامی تشریفات قبل از ان انجام
پذیرفته بود قادر نبود کاري صورت دهد تمامی حواس او به تیک تاك هاي منظم قلب مادر بود تا با تلنگري از حرکت باز
نایستد.
سیما، بی نهایت زیبا و ستودنی به نظر می رسید. سروش نیز در هیبت داماد، خوش سیما و بسیار برازنده، گویی که خداوند
این دو را بري آسایش و لذت یکدیگر آفریده است. وجود سیما سرشار از عشق و شعف بود، اما در اعماق وجود سروش غمی
جانکاه از عشقی نافرجام لانه کرده بود. سروش سعی فراوان در ظاهر سازي داشت در حالی که چشمان بی درخششش
دروغگو نبود .
با این وجود، با اتمام مراسم عقد بود که احساس دوگانه اي یافت. در حالیکه پنج در سال در تب عشق الهه سوخت و جز او به
هیچ زنی فکر نکرد، اکنون خود را صاحب و مالک دختري می دید که از لطافت و زیبایی چیزي از فرشته هاي آسمانی کم
نداشت. دختري که معجونی از زیبایی، نجابت، هوس، شیطنت و لطافت بود. به طوري که حرکات و شیطنت هایش نگاه او را
بی اراده به دنبال خود می کشید .
و در انتهاي شب، در سکوت محض، مستأصل مانده بود. سیما سر به زیر، کنار شومینه ایستاده بود و با دسته گلش ور می
رفت. سروش نیز روي کاناپه مدل ایتالیایی لم داده بود و با گذاشتن دست زیر چانه اش، زل زده بود به صورت سیما. حالا
مالک این دختر بود، دختري تحسین برانگیز، با چشمانی گیرا و پرفروغ به رنگ شب، سحرانگیز،زیبا و رویایی، در حالی که
لباسی بسیار زیبا از گیپور و سنگ به تن داشت. طره اي از گیسوانش که پشت تاج قرار گرفته بود روي شانه هاي بلورینش
سر می خورد. اندام متناسبش در لباس مدل ماهی با دنباله اي که روي زمین کشیده می شد جذابیت خاصی داشت طوري که
سروش احساس می کرد یک پري دریایی در مقابل خودش می بیند .
سیما با این پا و اون پا، گاه زیر چشم و گاه گوشه چشم منتظر عکس العمل سروش بود. سروش مدت زیادي در سکوت به
نظاره این بت زیبا نشست سپس بی اراده به سویش رفت. ضربان قلب سیما بالا گرفت گویی با تپش هاي تند قصد خروج از
قفسه سینه اش را داشت. درآن لحظه صداي سروش آشکارا می لرزید، چانه سیما را بالا برد. آفتاب گرم وسوزاننده نگاهش را
در صورت او پاشید و گفت :
-تو محشري .
سیما به لبخندي اکتفا کرد. اما لبخند نمکین او تاب را از سروش گرفت. خم شد و بر چال گونه او بوسه زد. اکنون الهه را
فراموش کرده بود. او نیز یک مرد بود مثل هزاران مرد دیگر، چطور می توانست از زنی زیبا که همسر قانونی اش بود بگذرد.
بی اراده دست سیما را گرفت و به اتاق خواب برد. سیما حرفی نمی زد احتیاجی هم نبود. او با تپش تند قلبش و سرخی گونه
از احساسش می گفت. اما در لحظه ورود به اتاق خواب به یاد سفارش مادرش مبنی بر اقامه نماز افتاد و گفت :
-اگه اجازه بدي می خوام نماز بخونم
سروش قادر به تکلم نبود، با تکان سر موافقت خود را اعلام کرد و بی درنگ به سوي حمام رفت. سیما آرایش صورتش را پاك
کرده و وضو ساخت و براي نماز سر سجاده ایستاد. سروش فکر کرد با آب حمام می تواند از هیجانش بکاهد، اما لحظاتی بعد
بی فایده بیرون آمد و با مشاهده سیما سر سجاده متعجب شد و در دل گفت: " شب از نیمه گذشته... چه نمازي می خونه؟".
دور زد و مقابل او ایستاد. چهره سیما معصومیت خاصی یافته بود و هر لحظه او را بیشتر تحت الشعاع خود قرار می داد، صبر
کرد. نماز سیما که تمام شد سوال کرد .
-چی می خوندي؟...نماز قضا؟
-نماز شب زفاف
-تو بقیه نمازهات رو می خونی؟
-البته! مگه شما نمی خونی؟
-فکر نمی کردم که دختري که غرق ثروت باشه و هر روز به یکی از کشورها سفر می کنه به فکر این چیزها هم باشه
-مامان میگه ما هر چه داریم از خداست... هر چه بیشتر داشته باشیم باید بیشتر عبادت کنیم .
-جالبه
سیما جواب نداد. سجاده را تا زده و چادر از سرگرفت و از اتاق خارج شد. سروش تاقباز روي تخت رها شد. براي آمدن سیما
لحظه شماري می کرد. به هر حال او داماد بود و آن شب، شب زفافش. اما حس و حال او با زنگ تلفن همراهش به هم ریخت.
دستش را کش داد و گوشی را برداشت از آن سوي خط صداي گریه می آمد. الهه بود، سراسیمه نشست. سستی و شعفی که
از برخورد با سیما بدست آورده بود بکلی از وجودش رخت بربست. صدایش خش دار و سنگین شد، گفت :
-چرا گریه می کنی؟... اتفاقی افتاده؟
الهه پریشان و ملتمس بود .
-سروش تو رو خدا، تو رو خدا بیا .
-چی شده دختر! چرا حرف نمی زنی؟
-سروش من بدون تو می میرم
خاطرات یک عشق بزرگ در مقابل دیدگان سروش به رقص درآمد اما در آن لحظه بناچار گفت :
-ولی ما یه قول و قرارهایی داشتیم
-من نمی تونم تو رو فراموش کنم... این پنبه رو از گوشت در بیار
-ولی الهه من ...
-دنبال واژه هاي ناب براي توجیه این ازدواج لعنتی نباش. تو مال منی... فقط مال من
-سروش براي قطع امید در دل الهه گفت :
-خواهش می کنم! بهتري دیگه به من زنگ نزنی
-دست از سرت برنمی دارم مطمئن باش
-باشه ولی الان نمی تونم حرف بزنم باشه براي یه وقت دیگه
-خلی بی شرمی! چطور دلت میاد من رو فراموش کنی و با سیما جونت ...
اما هق هق گریه امانش را برید. نگاه سروش به در اتاق بود تا با ورود سر زده سیما غافلگیر نگردد، گفت :
-گفتم که بعدا با هم صحبت می کنیم. حالا خواهش میکنم آروم باش .
-سروش باورم نمی شه! من هستم الهه!... کسی که براش می مردي چطور این قدر سرد و بی تفاوتی؟
سروش با خشم چشم بست. صداي گریه الهه آزارش می داد از این رو ارتباط را قطع کرد و برخاست. شاید اگر آن شب الهه
بیتاب در آتش حسادت نمی سوخت، سرنوشت طور دیگري با سیما تا می کرد و سروش براي همیشه متعلق به او می شد. اما
انگار کلاف سرنوشت این دختر ار با نخ سیاه بافته بودند. سروش به صرافت پیدا کردن بهانه افتاد. سیما بی خبر از همه جا،
گیسوانش در توري سه گوش کوچکی پیچید. لباس خواب ابربشمینی به تن کرد. باید تجدید آرایش می کرد، ریمل زد،
ماتیک مالید. گوئی مجسمه سازي قهار پیکر تراش این بت زیبا بوده است. بیرون آمد. سروش به محض مشاهده او همه چیز
را فراموش کرد .
این دختر هر چه می کرد و هر چه می پوشید دیدنی بود و عقل و هوش از سر بیننده می برد. بی اراده جلو رفت اما این بار
الهه و حرف هاي او هر لحظه به مغزش خطور می کرد و او را به حالتی عجیب دچار می نمود، وقتی به سیما رسید آشکارا می
لرزید. سیما متوجه حال او بود فکر کرد فشار او پائین افتاده است .
دست او را در دست گرفت. کاملا سرد شده بود مثل یک تکه یخ. سروش چندین بار پلک زد گویی چهره الهه در نظرش
مجسم شد، زیرا سرگیجه توانش را گرفت، مردمک چشمانش غلتی خورد و نقش بر زمین شد. سیما داد کوچکی زد و به روي
او خم شد. با ضربات دست او سروش چشم باز کرد. سیما لبخندي زد و گفت :
-حالت خوبه... میرم یه شربت درست کنم حتما فشارت پایین افتاده .
و با عجله به آشپزخانه دوید. دو سه دقیقه نشد که با لیوانی شربت باز گشت. سروش تقریبا نشسته بود. شربت را گرفت و
لاجرعه سرکشید سیما براي برخاستن نیم خیز شده بود که سروش مانع شد اما زنگ تلفن همراه بار دیگر او را دگرگون
ساخت. سروش به خوبی آگاه بود که الهه پشت خط است، خودش را سرزنش کرد: "کاش خاموشش کرده بودم". کلافه
برخاست و به هال رفت. چند دقیقه بعد بازگشت اما کلافه و سردر گم بود. رنگ و روي زرد او سیما را به وحشت انداخت از
این رو جلو رفت و گفت :
-حال تو اصلا خوب نیست باید بریم بیمارستان
-چیزي نیست، نگران نباش. فقط سرم درد می کنه. فکر کنم با مسکن رو به راه بشم
-باشه تو برو دراز بکش خودم برات میارم
چند لحظه بعد سروش با خوردن تعدادي قرص کدئین دار زیر پتو خزید و سیما در حالی که نگران به نظر می رسیدبراي
آرامش بیشتر او از اتاق خارج شد .
صبح روز بعد خورشید خانم از پنجره تاق سرك کشید، نشست روي صورت سروش، گونه هایش که گرم شد چشم باز کرد.
نمی دانست کجاست. چند بار پلک زد و سر بالا آورد، آنجا آپارتمان محل زندگی اش بود. به یا د شب گذشته افتاد. شبی که
او پر از التماش بود و اگر الهه زنگ تلفن همراهش را به صدا در نمی آورد صبح امروز زندگی جدیدي را آغاز می کرد. کلافه در
تختخواب رها شد. از سیما که او را مقصر اصلی سکته مادرش می دانست متنفر بود اما نمی دانست چگونه شب گذشته با آن
همه احساس و شعف قصد ایجاد رابطه کرده بود. افکار آزار دهنده اي احاطه اش کردند. بالاخره در کلنجار با عقل و دل، علی
رغم عهدي که با خود بسته بود، به این نتیجه رسد که سیما چون ماري خوش خط و خال او را سمت خود می کشاند. بنابراین
تصمیم گرفت اسیر جادوي هوس این دختر نگردد و با او مبارزه اي آغاز کند.او اعتقاد داشت براي شروع این زندگی فقط
جاذبه هاي جنسی کافی نیست. با این افکار برخاست و به میان هال رفت اما با کمال تعجب در صورت هانیه خیره ماند. -
صبح خیر شازده دوماد
-سلام!... سیما کجاست؟
-مثل اینکه یادتون رفته. امروز پاتختی است...سیما رفت آرایشگاه .
بی حوصله پایین سالن آرایش و زیبایی، توي پیاده رو رژه می رفت، چپ و راست، پایین و بالا. با دیدن سیما گویی از انتظار
بیهوده اي رهایی یافته است سلام کرد و در اتومبیل را گشود. بین راه حرف نمی زد. به فکر مقابله با جادوي این افسونگر زیبا
بود. فکر نمی کرد کسی بتواند او را در عهدي که با خود بسته است متزلزل گرداند .
می دانست سیما به راحتی قادر است هر مردي را به زانو در آورد. همین حالا هم که کنارش قرار داشت، از فاصله نیم متري
چنان احساسی به او انتقال می داد که تمام قول و قرار هایی را که با خود بسته بود، باد هوا می دید. سیما جاذبه خارق العاده
اي داشت و او سعی در مقابله داشت و بهترین چاره را براي این مقابله در دوري گزیدن می دید. همچنان در سکوت با خود
کلنجار می رفت که سیما سکوت را شکست و با صداي زیبایش که دست کمی از دوبلورهاي سینما داشت، پرسید :
-حالت چطوره؟
-خوبم ، براي دیشب معذرت می خوام
-خواهش می کنم
سروش سکوت اختیار کرد وسیما به تبعیت از او سر به زیر انداخت و ساکت ماند. مقابل منزل افشار، مهوش با منقلی کوچک
به همراه شیرین که قرآن مجید را در دست داشت. به انتظار چشم به انتهاي خیابان داشتند. سروش در مقابل دیدگان منتظر
آنها متوقف شد و با احترام در اتومبیل را براي سیما گشود. سیما دوان دوام خود را در آغوش مادر رها کرد، مهوش با شور و
حرارت دخترش را در آغوش فشرده، بویید و بوسید. گویی که سالها از دیدن او محروم بوده است. قدري سر سیما را عقب
کشید و در صورت او خیره ماند :
-الهی مادر دورت بگرده... مثل یه تکه ماه شدي عزیز دلم... اگه بدونی از دیشب تا حالا چقدر دلم برات تنگ شده .
سیما با ابراز دلتنگی بار دیگر در آغوش مادر لغزید. بعد نوبت به شیرین رسید. شیرین نیز سیما را در آغوش کشید و بعد از
احوالپرسی و تبریک، به او سفارش کرد که مراقب پسر یکی یکدانه اش باشد. شیرین حال عجیبی داشت هیجانزده و نگران
بود. او از پسرش تردید داشت و می ترسید. زیرا سروش باها تهدید کرده بود: "کاري خواهم کرد که سیما روزي هزار بار
آرزوي مرگ کند". از این رو با دلهره فرزند را در دست گرفت و از سرعتش کاست تا از بقیه فاصله بگیرد. باید اطمینان
حاصل می کرد و از سروش قول می گرفت. آهسته در گوش او نجوا کرد :
-سروش مادر!... دیوونه بازي که در نیاوردي
-این چه حرفی است مادر؟
-تو رو خدا گناه داره... مادرجون! یه وقت طفل معصوم رو اذیتش نکنی .
-خیالت راحت باشه خانمی
-چطور خیالم راحت باشه
-اینو دیگه نمی دونم... ولی چشم کاریش ندارم
-به خدا دختر به این ماهی هیچ جاي دنیا گیرت نمی اومد
-خودم یه ماه شب چهارده اش رو داشتم
-خجالت بکش بچه