درواقع نتیجه میگیریم که سبک ایشی گورو هیچ ارتباطی به نویسندگان ژاپنی بزرگ دیگری همچون هاروکی موراکامی ندارد و خاستگاه متفاوتی را فریاد میزند.تکهها به وضوح از هم جدا نمیشوند. تبدیل به مخلوط یکنواخت بامزهای میشوی! این چیزی است که در قسمت اخیر قرن حاضر بیشتر رواج پیدا کرده -آدمهایی با زمینهی فرهنگی مختلف و پیشینهی نژادی مختلف؛ دنیا دارد به این سمت میرود…
فلسفهی بازماندهی روز
با توجه به پلیژانر بودن و چندمضمونه بودن اثر، باید نکات تحلیلی را در جزیرههایی منفک اما در تعامل ساختاری، تبیین کنیم. درواقع بازماندهی روز (و سایر آثار ایشی گورو) به پیاز تشابه دارند؛ گویی که از لایههایی با حجم و طعم کمی متفاوت برخوردارند که باید جدا جدا خوانده و ادراک شوند اما نهایتا با توجه یکپارچه به آنان میتوانیم اصل حرف نویسنده را دریافت کنیم. ایشی گورو در ساخت طرح بازماندهی روز، از نکات بسیاری بهره میبرد اما مجموعا شش نکتهی پررنگتر از بقیه وجود دارند که در تحلیل اثر باید بیشتر به آنها بپردازیم. از بین این شش نکتهی اساسی، به طرزی سیستماتیک، به دو نکتهی فرمی و چهار نکتهی محتوایی میرسیم. در همین راستا جالب است که نکات محتوایی به دو دسته تقسیم میشوند؛ دو نکتهی محتوایی با زمینهی شخصی که فردیّت و فلسفهی لیبرال ایشی گورو را نمایندگی میکنند و دو نکتهی محتوایی با زمینهی اجتماعی که جامعهنگری او را بازتاب میدهند. دیالکتیکی که در یک مرگ مؤلف جذاب، اجازه میدهد تا قضاوت نهایی بر روی لبهی تیغ، نصیب مخاطب داستان شود. در ادامه با شرح بیشتری به تفصیل این نکات خواهیم پرداخت.نکات فرمی
دو نکتهی مهم فرمی اثر، «شخصیسازی روایت» و «طنز سیاه» هستند. درواقع فرم بیرونی با استفاده از مَنراوی جلو میرود و بستری میسازد تا نمودِ نکات محتوایی مانند هویتِ شخصی و ایجاد دوگانه بین هویت با دغدغههای ارتباطمحور، غلیظتر شوند. شخصیت مخلوق ایشی گورو با چنین تمهیدی، به راحتی تبدیل به ماشینی برای پردازش مقایسهای ارتباط گرفتن بین تجربهی زیستی با جامعهشناسی میشود؛ اتفاقی که اگر با نوع دیگری از روایت همراه میشد، احتمالا قوت فعلی را نداشت. از طرفی برای بیرون آمدن مخاطب از تهدید تبدیل شدن مَنراوی به واگویههایی مقالهگونه، ایشی گورو سعی کرده تا در جایجای اثر از طنزهای سیاه استفاده کند و برای تعامل بیشتر، اساسا یک شخصیت ذاتا شوخطبع را تصویر کند.فردیّت و جامعهنگری، دو عنصری هستند که مدام در این رمان توی سر و کلهی همدیگر میزنند. فردیت را میتوانیم در دو مضمون «عاطفه» و «خاطره» بیابیم. جایی که استیونز از سویی به دام پیچیدگی احساسی و ناتوانی در درک نوع حس خود میشود و از طرف دیگر با حافظهی دقیقی که دارد وارد فاز دورنمایی میشود و هر خاطرهای را به سان یک آیینه از اتفاقات حال میبیند. حال اگر بخواهیم به نکات اجتماعی محتوایی بپردازیم، باید از «وفاداری» و «محدودیتها» نام ببریم. درواقع طی یک تناقض آشکار، استیونز تربیت شده تا نوکری کند و از این موضوع لذت میبرد؛ اما در عین حال، محدودیتهای نقش همیشگیاش باعث میشوند تا او وقتی سویهی دیگر زندگی را میبیند، دیگر نتواند به صورت حقیقی، خود را ارضا کند. تناقض بزرگی که بر روی مسائل شخصی هم اثرگذار است و اصلیترین بنمایهی داستان را تشکیل میدهد