معرفی کتاب اقیانوس انتهای جاده
اقیانوس انتهای جاده اثر نیل گیمن، نویسنده انگلیسی ژانر علمی-تخیلی و فانتزی است. وی در سال ۲۰۰۲ برنده جایزههای هوگو و نبولا شده است.
اقیانوس انتهای جاده روایت مردی میانسال برای شرکت در یک مراسم یادبود است. وی به محله دوران کودکیاش بازمیگردد؛ خانهشان از میان رفته اما او ناخودآگاه به مزرعهای که در انتهای جاده قرار دارد کشانده میشود؛ جاییکه در هفتسالگی با دخترکی فراموشنشدنی به نام لتی همپستاک، مادرش و مادربزرگش آشنا شده بود. او که از دهها سال پیش دیگر دخترک را از یاد برده بود، حالا با نشستن در کنار برکهای که لتی آن را اقیانوس مینامید، گذشتههای دور را به خاطر میآورد؛ گذشتهای که میتوانست برای هرکس بسیار خطرناک و هولناک باشد، چه برسد به پسربچهای هفتساله... .
منتقدان درباره اقیانوس انتهای جاده گفنهاند: «اثری تکاندهنده و استادانه با روایتی غریب که ما به زوایای تاریکِ بیرون و درون آدمی میبرد. قصهای به ظرافت بالهای پروانه و هراسانگیز همچون خنجری در تاریکی».
خواندن کتاب اقیانوس انتهای جاده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه دوستداران ادبیات داستانی از خواندن این کتاب جذاب با تم نوستالژیکش لذت خواهند برد.
درباره نیل گیمن
نیل گیمن زاده ۱۹۶۰ انگلستان، نویسنده، فیلم نامهنویس، رماننویس حوزه ادبیات فانتزی و علمی تخیلی است که تاکنون جوایز زیادی از جمله جایزهٔ جایزههای هوگو، نبولا و برام استوکر، و همچنین نشان نیوبری را در حوزه کاری خود دریافت کرده است. از آثار او میتوان به مجموعه کتابهای کامیک سَندمن، و رمانهای گرد ستاره، خدایان آمریکایی، کورالاین و کتاب گورستان اشاره کرد.
نیل گیمن سردبیر مجلهٔ ابدیهای مارول کمیک برای دورهٔ اول هم بوده است. از بین آثار او داستان کوتاه هیولا، کتاب گورستان و کورالاین به فارسی ترجمه شدهاند. و از روی کتاب کورالاین انیمشن موفقی هم ساخته شده که ۱۲۴ میلیون دلار در جهان فروش داشته است.
بخشی از کتاب اقیانوس انتهای جاده
لتی مرا به بیشهای از درختهای فندق در جادهٔ قدیمی برد (فندقهای دُمگربهای در بهار شاخههای سنگینی دارند) و شاخهٔ کوچکی را کند. بعد با چاقویش پوست شاخه را کند، طوری که انگار دههزار بار اینکار را کرده بود، دوباره آن را برید تا شبیه حرف Y شد. بعد چاقو را کنار گذاشت (نمیدانم کجا گذاشتش) و دو سر Y را در دو دستش گرفت.
به من گفت: «نمیخوام طلا پیدا کنم، فقط ازش بهعنوان راهنما استفاده میکنم. بهنظرم اول باید دنبال یه ... مگسِگوشت بگردیم. یا چیزی آبیارغوانی و براق.»
به اطراف نگاه کردم. «من که همچین چیزی نمیبینم.»
گفت:«میآد.»
در میان علفها که میرفتیم خیره به اطراف نگاه کردم، مرغی سرخوقهوهای داشت کنار جاده دان میخورد، تعدادی ماشینآلات زنگزدهٔ کشاورزی، میز پایهخرک چوبی در کنار جاده و شش دبهٔ خالی شیر که روی آن قرار داشت. خانهٔ روستایی آجرقرمز همپستاک را دیدم که مثل حیوانی درحالاستراحت کز کرده و آرام بود. گلهای بهاری را دیدم؛ گلهای مینای زرد و سفید که همهجا را پر کرده بود، قاصدکهای طلایی و آلاله، و گلاستکانی تنهایی که دیگر فصلش گذشته بود در سایههای زیر میز پایهخرک که شبنمِ روی آن هنوز داشت میدرخشید....
پرسیدم: «اونه؟»
لتی با تایید گفت: «چشمای تیزبینی داری.»
بهسمت گل استکانی رفتیم. وقتی به آن رسیدیم لتی چشمهایش را بست. بدنش را جلو و عقب میبرد، عصای چوبفندق را جلو گرفته بود، انگار بدنش نقطهٔ مرکزی ساعت یا قطبنما بود، عصا مثل عقربهای به سمت نیمهشب یا شرقی متمایل بود که نمیتوانستم ببینمش. ناگهان گفت: «سیاه. و نرم.» انگار داشت چیزی را از دل خواب توصیف میکرد.
از گل استکانی دور شدیم، و در جادهای که تصور میکردم راهی شدیم، جادهای که شاید زمانی جادهٔ رومیها بود. صد قدم در جاده رفته بودیم، نزدیک همانجاییکه ماشین مینی متوقف شده بود، که آن را پیدا کرد: تکهای پارچهٔ سیاه که در سیمخاردار گیر کرده بود.
لتی به آن نزدیک شد. دوباره با عصای چوبفندق که جلو گرفته بود و دوباره با چرخشهای آرام. بعد با قطعیت گفت: «قرمز. خیلی قرمز. از اون طرف.»
با هم به سویی که اشاره کرده بود رفتیم. در آنسوی علفزار به میان ردیفی از درختان رفتیم. من که مجذوب شده بودم گفتم: «اونجا.» جسد حیوان بسیار کوچکی ـ ظاهراً موشآبی ـ روی خزههای سبز افتاده بود. سر نداشت، و خون تازه موی او و سطح خزه را لک کرده بود. خیلی سرخ بود.
لتی گفت: «حالا، از اینجا به بعد دست من رو بگیر. ول نکن.»