زن که آمد ، دید بچه ها با سرو صدا خانه را روی سرشان گذاشته اند . صدایتلویزیون سیاه و سفید را بلند کرده اند و همه خانه را مثل قیامت به همریخته اند. کفش های مرد را دم در دیده بود. داخل که رفت خودش را دید کهایستاده نماز می خواند . نگاهش کرد. با آن مو و سبیل کوتاه و ریش بلند هم، هنوز به همان خوش تیپی پسر دبیرستانی سابق مدرسه نظام وفای خیابان سعدیقزوین بود. آهی کشید و خریدهایش را برد توی آشپزخانه.
هنوز هم بعضی وقتها فرصت می شد تا مثل دزفول به روستاهای اطراف پایگاه سر بزنیم .استامبولی پلویمان را بر می داشتیم و می رفتیم با خانواده های روستایی دورهم می خوردیم . اصرار داشت جوری لباس بپوشم که ساده ساده باشد و آن هاتفاوتی بین خودشان و ما احساس نکنند. می نشستیم و زیر آتش سیب زمینی کبابمی کردیم . وقتی می خواست شوخ باشد می توانست . آن قدر ادا در می آورد وبا لهجه قزوینی اش حرفهای شیرین می زد که من و بچه ها را به خنده میانداخت . این جور وقت ها طعم شیرین زندگی با او را می چشیدم . باروستاییان گرم می گرفت . آن ها بعضی وقت ها بی آن که او را بشناسند برایشدرد دل می کردند و مشکلاتشان را می گفتند و یک بار رفتیم روستایی اطرافاصفهان که آب خوردن و استحمام و غسل میتشان یک جا بود . برایشان آب لولهکشی فراهم کرد. اسم آن جا را عوض کردند و گذاشتند ((عباس آباد)) .دیگر آنجا نرفتیم . تا اسم ده را عوض نکردند آن جا نرفت.
هفت سال در اصفهانماندیم. دوست و رفیق پیدا کردیم که اکثرا از محافظ ها و هم کاران عباسبودند. لهجه ام دیگر کم کم اصفهانی شده بود . یک روز قرار شد عباس بهعنوان فرمانده پایگاه بین دو خطبه نماز جمعه صحبت کند. متن سخنرانی اش راجلوی من تمرین کرد . گفتم ((فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر کنیبهتر است . فردا هم وسط جمعیت مرا نگاه نکنی خنده ات بگیرد.)) فردایش بابچه ها رفتم و پای حرف هایش نشستم که اتفاقا سخنرانی خوبی کرد.
اواسطجنگ بود که آمدیم تهران . آن وقت که عباس فرمانده پایگاه بود ، بارها آدمفرستاده بودند تا او فرمانده نیروی هوایی شود . قبول نکرده بود. می گفت((من به عنوان نفر دوم همیشه بهتر می توانم کارکنم ، خدمت کنم .)) آقایستاری را برای فرماندهی معرفی کردند. خودش معاون عملیات نیروی هوایی شد وبه تهران منتقل شدیم .می دانستم دیگر آن چایی را هم که صبح ها به زورمجبورش می کردم با هم بخوریم ، وقت نمی کند بخورد.
مرد، خانه بر دوشدارد. گاهی این جا ، وقتی جای دیگر . هیچ جایی این کره خاکی آرام نبود وجنگ هم که جوان های مردم را یکی یکی انتخاب می کرد . ولی نکند آرامش درهمین جا باشد؟ در همین خانه کوچک؟ در خنده دخترش که دو هفته منتظر آمدنشبوده ، یاد آن روز افتاد که به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوین با بچه هابه پارک ارم رفته بودند. زن گفته بود کمی خوش بگذرانند. گفته بود تو راخدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روی سبزه ها نشسته بودند و ازفلاسک چایی می ریختند. بچه ها هم همان دورو بر بازی می کردند.
صدایخنده شان می آمد . مرد کمی بعد گفته بود ((ملیحه چه قدر خوش گذشت .)) یادشآمده بود که نیامده تا خوش بگذراند . حقیقت همسایه دیوار به دیوار مرگ بودو مرد حقیقت را یافته بود. یاد جبهه های جنوب افتاد. جایی که راحت می شداو را گوشه قرارگاه خاتم انبیا نشسته و قرآن می خواند ، با یکی از بسیجیهااشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخی رایجی بود. موشکی سرگردان ، گلوله ای بهتصادف رها شده از پدافندی خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همینالان بود . همین الان هم مرگ شاید داشت از پشت درختی، خوش بختی خانوادگیشان را تماشا می کرد. آموخته بود که این نگاه ها آن هم در کشاکش جنگ وکشته شدن چه قدر دعوت کننده هستند. در عکس های آن موقع هم قیافه اش کمی باآن جوان روستایی سابق فرق کرده . چشم های گود رفته ای که گرسنگی مدام و بیخوابی پیاپی برق خاصی به نگاهشان داده، لب هایی که دیگر کم تر می توانندبه خنده باز شوند، مگر برای خوش حال کردم کسی و… از عکس فقط همین چیزها رامی توان فهمید.
تهران همان قدر که مسولیت های او بیشتر شد ، زمانی هممی توانستیم با هم باشیم کم تر شد. بچه ها دیگر به نبودن دو هفته ، یک ماهپدرشان عادت کرده بودند. مدرسه ای که باید می رفتم نزدیکی های شاهعبدالعظیم بود . صبح باید بچه ها را آماده می کردم ، حسین و محمد را میگذاشتم مهدکودک و آمادگی . سلما مدرسه خودم بود. برای رفتن به مدرسه بایدبیست کیلومتر می رفتم ، بیست کیلومتر می آمدم، با آن ترافیک سختی که آن جاداشت و اکثرا ماشین های سنگین می رفتند و می آمدند. می گفتم
(عباس تو راخدا یک کاری بکن با این همه مشکلات ، حداقل راه من یک کم نزدیک تر بشود.))می گفت: ((من اگر هم بتوانم – که می توانست – این کار را نمی کنم . آنهایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه .)) می گفتم: ((آنها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند ، دست محبت پدری بر سر بچه هایشانکشیده می شود.)) می گفت: ((نه ، نمی شود . من باید سختی بکشم ، شما همهمینطور.))
ماهم پا به پایش سختی می کشیدیم . سختی کشیدن با او همبرایم شیرین بود. در خانواده ای بزرگ شده بودم که چیزی کم نداشتیم و اوهرچه منصب و مقامش بالاتر می رفت به این چیزها بی اعتناتر می شد. تهران کهآمدیم یک سال در نوبت گرفتن خانه های سازمانی بودیم . در حالیکه چند جابرایمان خان در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتی پایگاه ، داخل شهر، خانهویلایی نوسازی که آماده بودند تا ما برویم آن جا . قبول نمی کرد.
خانهمان از خانه های سازمانی پایگاه بود. بعضی وقت ها چاه فاضلابش بالا می زدو من آن قدر باید تلمبه می کوبیدم تا آب پایین برود که دست هایم پینه میبست. بعضی وقت ها اصلا به گریه می افتادم . او از همان اول عادت نداشتزیاد در مورد کارهای بیرون با من صحبت کند. می دانستم وقتی بیرون خانه استخواب و خوراکش تعریفی ندارد. لباس پوشیدنش هم که اصلا به خلبانها نمی رفت. بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: ((اصلا تو با من راه نیا . به من نمیآیی.)) میخواستم اذیتش کنم . می گفت: ((تو جلو جلو برو ، من پشت سرت میآیم ، مثل نوکرها .)) شرمنده می شدم . فکر می کردم مگر این دنیا چه ارزشیدارد. حالا که او می تواند این قدر به آن بی اعتنا باشد من هم می توانم .می گفتم: ((تو اگر کور و کچل هم باشی ، باز مرد مورد علاقه من هستی .))
یکشب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زیاد آمده بود که تمام راه هابند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پایگاه بالا آمده بود و ترافیکشده بود. مدرسه ساعت پنج تعطیل شد ، من ساعت نه رسیدم خانه . بچه ها هم کهبا شیطنت هایشان ماشین را گذاشته بودند سرشان . وقتی رسیدم خانه دیدم عباسدارد دم در قدم می زند. سرش پایین بود و از دیر کردم ما نگران شده بود.کنارش ترمز کردم . ما را که دید دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد که ماسالمیم . گفتم
( خدا را خوش می آید تو با این همه کار و مشغله ، زیر اینباران منتظر ما بایستی ؟ اگر مدرسه ام نزدیک می شد …)) جوابش را می دانستم. گفت
(خون ما از بقیه رنگین تر نیست .))
آن قدر این راه سخت را رفتمو آمدم که دستم از کار افتاد. دیگر نمی توانستم رانندگی کنم. بعد از آن تامدت ها خودش می آمد و صبح خیلی زود ما را خانه یکی از اقوام که نزدیکی هایمدرسه بود می گذاشت و زود بر می گشت که به اداره برسد. بعد از مدتی دیگردستم این قدر درد گرفت که تحمل تکان خوردن های ماشین را هم نداشتم .
پیشچند تا دکتر رفتیم و آن ها گفتند که سرطان گرفته ام . عباس دیگر هیچ چیزرا نمی فهمید. همه برنامه هایش را تعطیل کرد و هم راه من آمد. آخر سر یکدکتر حاذق گفت که تشخیص پزشک قبلی اشتباه است و فقط نیاز به استراحت دارم. بعد از این همه گرفتاری و تحمل سختی ، قبول کرد که مدرسه من نزدیکتربیاید.
خودش همیشه این را می گفت که هرچه به من نزدیکتر بشوید کارتانسخت تر است . همین طور هم بود . اطرافیان می دانستند که نباید بابت کارسربازی بچه هایشان پیش عباس بیایند. هر چه قدر برای آشنا ها سخت می گرفتبرای غریبه ها کمکی همیشگی بود. به خودش بیشتر از همه سختی می داد . تهرانکه آمده بودیم به دلیل پستش پرواز را تقریبا بر او حرام کرده بود ، اماخبر داشتم که می رفت و از پایگاه های دیگر ایران پرواز می کرد.
همانوقت ها آقای خامنه ای به ده نفر از نظامی ها درجه سرتیپی دادند که عباس همیکی از آنها بود. خودش هدایایی را که مرسوم این جور وقت ها است قبول نمیکرد ، من هم در خانه به تلفن هایی که این و آن می زدند و تبریک درجه جدیداو را می گفتند با ناراحتی جواب میدادم . می دانستم که او دارد دورتر میشود و شاید دیگر روزی دستم بهش نرسد.
سرتیپ که شد آمد به من گفت: ((اینموتورخانه، اسلحه خانه پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است . موافقیبرویم آنجا؟)) که موافق بودم . آخر کار ، به همان سادگی زندگی که درروستاهای دزفول دیده بودم برگشته بودیم و خوش حال بودم. با او می توانستمروی زمین خالی هم سرکنم . میخواستم برویم آن جا ، که دوستانش قبول نکردند. گفتند: ((آن جا باید تعمیرات شود.)) از آنجا دو اتاق در آوردند که یکآشپزخانه و یک سرویش بهداشتی . دور تا دورش هم حفاظ کشیدند و پروژکتورگذاشتند. برای خانه ما محافظ گذاشتند که به اکراه قبول کرد . می گفتنددیگر این جا نمی توانیم به حرف شما گوش دهیم . دستور از بالاست .
هنوزبه خانه جدیدمان اسباب کشی نکرده بودیم که قضیه سفر حج پیش آمد. یک روزمدرسه بودم که تلفن زنگ زد . از دفتر آقای ستاری بود. گفتند
(مدارکتان راآماده کنید ، عکس و فتوکپی شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان .فردا یکی از می فرستیم بیاید بگیرد.)) گفتم: ((برای چه ؟)) گفتند
(بعدامی فهمید.)) هرچه کردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم: ((تا اوخبر نداشته باشد نمی توانم .)) خانه که آمدم عباس تلفن زد و جریان را گفتم. وقتی بیرون از تهران بود سعی می کردم کمتر با او تماس بگیرم . هر ده باریک بارش تلفن میزدم.
چند روز بعد وقتی برگشت گفت: ((مدارک را دادی.))گفتم: ((آره ، خودت گفتی.)) خندید. گفتم
(خبر داری قضیه چیه؟)) گفت
(بماند.)) اصرار کردم. گفت: ((اگر خدا بخواهد می خواهیم برویم خانه اش.))
بینهایت خوش حال شدم از این که می خواهیم جایی برویم که هر مسلمانی آرزویرفتنش را دارد. از این که بعد از یازده سال دو نفری یک مسافرت درست وحسابی غیر از مسیر تهران قزوین که خانه پدرهایمان بود می رفتیم . قبلابرای خودش هم جور شده بود که برود ولی نرفته بود . گفته بود مکه من ایناست که نفت کش ها به سلامت از خلیج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ریزیکرده بودند که با همدیگر برویم تا راضی شود که بیاید.
از خوش حالی درپوست خودم جا نمی شدم ولی نمی دانم چه چیز بود که به من الهام شده بود. بهیکی از همکارانم گفتم: ((فکر کنم قرار است یک اتفاقی بیفتد.)) گفتم: ((فکرکنم وقتی می روم و بر می گردم با صحنه دلخراشی روبرو می شوم.)) گفت: ((همهمسافرهایی که می خواهند سفر طولانی بروند چنین احساسی دارند. تو این فکرها نباش.))
همکارم حق داشت که نفهمد من چه می گویم . عباس حرف هایی میزد که تا قبل از آن این قدر درک و صریح آن ها را جلوی من نمی زد. قبلا درمورد مرگ و قیامت و آخرت باهم زیاد حرف میزدیم ولی تا حالا این جور یکباره چنین سوالی از من نپرسیده بود ، گفت: ((اگر یک روز تابوت من را ببینیچه کار می کنی ؟)) گفتم: ((عباس تو را خدا از این حرفها نزن . عوض اینکهدو نفری نشسته ایم یک چیز خوبی بگی…)) گفت: ((نه جدی می گویم.)) دست زد روشانه ام. گفت: ((باید مرد باشی . من باید زودتر از این ها می رفتم ولی چونتو تحمل نداشتی خدا مرا نبرد اما احساس می کنم دیگر وقتش شده.)) گفتم
(یعنی چه؟ این چه صحبت هایی است؟ یعنی می خواهی واقعا دل بکنی؟)) گفت
(آره)) گیج بودم. نباید قبول می کردم. گفتم: ((خودت اگر جای من بودیشنیدن این حرفها برایت راحت بود؟))
زن می دانست که مرد دوباره مجابش میکند. برایش منطق و استدلال می کند. قربان صدقه اش می رود و می خنداندش.این بار اما خنده به لب هایش نمی آمد. مرد داشت می گفت که او این مدت اینهمه زجر کشیده، قدرت تحمل پذیرفتن ای یک هم زیاد شده. می گفت وقتی تابوتشرا دید گریه و زاری نکند. از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعدشهادت به خودش. به زن می گفت که می رود حج و آن جا صبر از خدا می گیرد وبعد… قبولش مشکل بود. همه عمر یازده ساله زندگی مشترکشان از این ترسیدهبود و حالا مرد داشت دقیقا راجع به همین صحبت می کرد. هر چه قدر هم مردبرایش حرف میزد این یکی را نمی توانست بپذیرد.
بعضی وقت ها می شد کهنگاهش می کردم می لرزیدم. انگار ابهتش، یک چیزی در وجودش مرا بترساند. یکبار به خودش گفتم. دمپایی را برداشت، زد توی سرش. روی زمین غلت زد. گفت
(مگر من که هستم که این حرفها را می زنی؟ همه مان از همین خاک هستیم ودوباره خاک می شویم.))
آن روزها من کلاس های آمادگی برای حج می رفتم.جزوه هایم را نگاه می کرد و با من آن ها را می خواند. حتی معاینات پزشکیرا هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. همه چیز توی ساکش آماده بود.یکی دو روز قبل از حرکت بود که فهمیدم نمی آید. به آقای اردستانی گفت
(مصطفی، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو می سپارم.)) گفتم
(مگر تونمی آیی؟)) گفت: ((فکر نکنم بتوانم بیایم.)) گفتم: ((عباس جدا نمی آیی؟))نگفت که نمی آید. گفت کار من معلوم نیست. یک بار دیدید که قبل از اینکهخواستید لباس احرام بپوشید و بروید عرفات رسیدم آنجا. معلوم نیست. چیزهاییهم خواست، وقتی کعبه را دیدم دعا کنم که جنگ تمام شود. برای ظهور امامزمان(عج) دعا کنم. برای طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که برای خرید واینها خودم را اذیت نکنم. فقط یک چیز برای دلخوش شدن بچه ها بیاورم .سفارشکرد سوار هواپیما که می شوم آیةالکرسی بخوانم.
حج آن سال حج خونین مکهبود. شلوغ بود. بیمارستانها پر از مجروح بودند. سعی کردم با دقت و حوصلههمه مناسک را به جا بیاورم . انگار اصلاً دوتایی آمده باشیم. محرم شدم.همه وقتی لباس سفید احرام را می پوشیدند. خوشحال می شدند، ولی من امیدمبرای دیدن دوباره عباس کمتر و کمتر می شد. دیگر بعد از رفتن ما به عرفاتپروازی نبود که او را از ایران به اینجا بیاورد. عباس نمی آمد.