من شکستم، تکه تکه، اینقدر حقم نبود
کوزهای بودم که سنگی بیخبر حقم نبود
باغبان هیزمشکن را محرم خود کرده است
سبز بودم سردی دست تبر حقم نبود
چوب دیوار خودم را میخورم، تکلیف چیست؟
غرق در محدودهای بودم که «در» حقم نبود
مثل ماهیها به آب خوش خیالی میزدم
خام بودم صید ماه غوطهور حقم نبود
هر کسی سهم خودش را میبرد از باغ عشق
سرو رعنا بودم و درک ثمر حقم نبود
شور میخواهد رفاقت با دل تنگ حباب
قطرهای گم بودم و طعم سفر حقم نبود
هر چه سختی میکشم از تنگی آغوشهاست
با قفس خو کرده بودم بال و پر حقم نبود