حمید مصدق

Baran*

مدیر بازنشسته
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران ،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست
 

Baran*

مدیر بازنشسته
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابم ،
که در آن دولت خاموشی هاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم ،
و ندایی که به من می گوید :
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است ...
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
برای جلوگیری از تکرار نام اکثر شعرهای پست شده رو نوشتم
رهایی
سیب
خون و جنون
آفتاب و ذره
چشمه عشق
لبخند دره
خاموشي
وقتی تو نیستی
دگر کافی ست
آخرین تیر
گمان
و چیزها اندر این نامه بیابد
هرگز
پیوند جاودان
افسانه‌ي مردم
تکدرخت
باغبان
پس از مرگ
لبخند دره
دوستی
بی تو با تو
رهایی
 
  • Like
واکنش ها: p_sh

Sharif_

مدیر بازنشسته
و شعر معروفش
---------------------------------------

آه چه شام تیره ای از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود
سقف سیاه آسمان سودئه شده ست از اختران
ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی شود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شود
مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی شود
کودک بینوای من گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی شود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی شود
ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من
بی همه گان به سر شود
بی تو به سر نمی شود
دشت ارغوان - حمید مصدق - دیوان اشارت
 

p_sh

عضو جدید
لن ترانی

در کوی تو مستانه ................................ می افتم و می خیزم
دلداده و دیوانه ................................ می افتم و می خیزم
من مست و پریشانم ................................ می نالم و می مویم
مدهوش ز پیمانه ................................ می افتم و می خیزم
تا آنکه تو را یابم ................................می گردم و می جویم
بس بر در آن خانه ................................ می افتم و می خیزم
چو شمع شب عاشق .............................مي سوزم ومي گريم
از عشق چو پروانه ................................ می افتم و می خیزم
گر دست دهد روزی ................................ تا خک رهت گردم
در پای تو جانانه ................................ می افتم و می خیزم
گفتی که ز جان برخیز ................................ در ملک عدم بنشین
زینروست که مستانه ................................ می افتم و می خیزم
من مست قدح نوشم ................................ از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه ................................ می افتم و می خیزم
دیوانه رویت من ................................ چون گردن به کویت من
ای دلبر فرزانه ................................ می افتم و می خیزم
بازای و گرنه می ................................ هستی ز کفم گیرد
اینسان که به میخانه ................................ می افتم و می خیزم
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما
مانند ذره ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشید
آغاز کرده بودم
با این پرشکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
من با چه شور و شوق
تصویر جاودانه آن عشق پک را
در خویش داشتم
اینک منم نشسته به ویرانسرای غم
اینک منم گسسته ز خورشید و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان در پا
من را نشانده اند
من را به قعر دره بی نام و بی نشان
با سر کشانده اند
بر دست و پای من
زنجیر و کند نیست
اما درون سینه من
زخمی ست در نهان
شعری ؟
نه
آتشی ست
این ناسروده در دلم
این موج اضطراب
ما مانده ام ز پا
ولی آن دورها هنوز
نوری ست شعله ای ست
خورشید روشنی ست
که می خواندم مدام
اینجا درون سینه من زخم کهنه ای ست
که می کاهد مدام
با رشک نوبهار بگویید
زین قعر دره مانده خبر دارد
یا روز و روزگاری
بر عاشق شکسته گذر دارد ؟
رشک نوبهار - حمید مصدق - دیوان سالهای صبوری
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصیده آبی خکستری سیاه

قصیده آبی خکستری سیاه

البه من این شعرو قبلا تو قسمته غزل و قصیده قرار داده بودم ولی هم بدلیله زیبایش و اینکه جاش اینجا بهتره تکرارش میکنم :)
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
اب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پک سحری ؟
نه
از آن پکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست


 

p_sh

عضو جدید
دل من مي سوزد
كه قناري ها پر بستند
كه پر پاك پرستو ها را بشكستند
وكبوترها را
اه كبوتر ها...
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن مي بيند
مهر در صبحدمان داس بدست
خرمن خواب مرا مي چيند


واي بران،باران،
شيشه ي پنجره را باران شست!
از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست؟
اسمان سربي رنگ...
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور
واي،باران،
باران،
پر مرغان نگاهم را شست!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می كند
وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز می كند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم
به کجا باید رفت ؟
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه ستی می داد
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید
در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد
من که روزی ریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش
 

p_sh

عضو جدید
ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های درست
چون برگ سبزرنگ درختان نارون
معیارهای تازه زیبایی
با قامت تو سنجیده می شود
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست
با غربت غریب فراوانش
مانند شعر من
این شعر بی قرین
و این تفاخر از سر شوخی ست
نازنین
 

p_sh

عضو جدید
ای ما همیشه با هم و بی هم
پیوند پک تا بزند درمیان ما
اینک کدام دست ؟
آه ای بیگانه
وقتی تو مهربان باشی
دنیای مهربانی داریم
ای با تو هر چه هست توانایی
در دست توست معجزه عیسایی
وقتی بهار بود و گل رنگ رنگ بود
آن شب شمیم عشق نخستین خویش را
از دست مهربان تو بوییدم
کنون بهار نیست
تا برگهای سبز درختان نارون
تن در نسیم نرم بهاری رها کنند
تا ماهیان سرخ
در آبهای برکه آبی شنا کنند

 

ویدا

عضو جدید
انتظار

انتظار

چون باز بر كشيد سر از پشت كوهسار
هنگام صبح جام بلورين آفتاب
آن گرد تك سوار
غرق سليح گشت و به ميدان جنگ رفت
تا بسترد ز نام وطن گرد ننگ رفت

دشتي سپاه چشم به راهش
- در انتظار
(( آيد اگر سوار
(( پيروزي است و
- فتح
(( شادي و افتخار
(( گر برنگردد ؟
- آه
چه فرياد و شيون است
(( تا دور دست ملك لگد كوب دشمن است
***
خورشيد سر نهاد به بالين كوهسار
آهنگ خواب داشت
تا آيد آن سوار
دشتي سپاه چشم براهش در انتظار
***
ناگاه
برخاست گرد راه
از دور دست دشت ميان غبار راه
آمد سوي سپاه
يك اسب بيقرار
يك اسب بي سوار
 

ویدا

عضو جدید
در پيش چشم دنيا
دوران عمر ما
يك قطره دربرابر اقيانوس

در چشمهاي آنهمه خورشيد كهكشان
عمر جهانيان
كم سوتراز حقارت يك فانوس
افسوس !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درآمد
بشكن طلسم حادثه را
بشكن
مهر سكوت از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره
بسپار
تكرار كن حماسه خود تكرار
چندان سرود سوگ
چه مي خواني ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از ديده سيل اشك چه مي راني ؟
سهرابمرده راست غمي سنگين
اما
غمي كه افكند از پا نيست
برخيز
رخش سركش خود زين كن
اميد نوشداروي تو از كيست ؟
سهرابمردهاي و غمت سنگين
بگذر ز نوشداروي نامردان
چشم وفا و مهر نبايد داشت
اي گرد دردمند ز بي دردان
افراسياب خون سياوش ريخت
بيژن به دست خصم به چاه افتاد
كو گردي تو اي همه تن خاموش
كو مردي تو اي همه جان ناشاد
اسفنديار را چه كني تمكين ؟
اين پرغرور مانده به بند من
تير گزين خود به كمان بگذار
پيكان به چشم خيره سرش بشكن
چاه شغاد مايه مرگ توست
از دست خويش بر تو گزند آيد
خويشي كه هست مايه مرگ خويش
بايد شكست جان و تنش بايد
گيرم كه آب رفته به جوي آيد
با آبروي رفته چه بايد كرد ؟
سيماب صبحگاهي از سربلندترين كوهها فرو مي ريخت
برخيز و خواب را
برخيز و باز روشني آفتاب را :gol::gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش میکنم ؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟
این مباد
که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
درآسمان زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل خورشید وا می شد
شعاع مهر از خاور
نوید صبحدم میداد
شب تیره سفر می کرد
جهان ازخواب بر می خاست
و خورشید جهان افروز
شکوهش می شکست آنگه
خموشی شبانگاه دژم رفتار
و می آراست
عروس صبح رازیبا
وی می پیراست
جهان را از سیاهیهای زشت اهرمن رخسار
زمین را بوسه زد لبهای مهر آسمان آرا
و برق شادمانیها
به هر بوم و بری رخشید
جهان آن روز می خندید
میان شعله های روشن خورشدی
پیام فتح را با خود از آن ناورد
نسیم صبح می آورد
سمند خستهپای خاطراتم باز می گردید
می دیدم در آن رویا و بیداری
هنوز آرام
کنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشاید و چشم سرم بندد
برایم داستان می گفت
برایم دساتان از روزگار باستان می گفت
سرکشی می فشانم من به یاد مادر نکام
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
افسوس
آیا هنوز هم
گلهاي كاكتوس
پشت دريچه هاي اتاق توست ؟
آه
اي روزهاي خاطره
اي
كاكتوسها
آيا هنوز هم ديوارهاي كوچه آن خانه
از اشكهاي هر شبه من
نمناك مانده است ؟
آيا هنوز هم
اميد من به معجزه خاك مانده است ؟
افسوس
گلهاي كاكتوس
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باور نمي كنيد كه حتي هنوز هم در شرق آفتاب نخستين دميده است ؟و برق آن نگاه نوازنده در بند بند جان من آواز زندگي ست ؟ باور نمي كنيد كه ... ؟،سيماب صبحگاهي از سر بلندترين كگوهها فرو مي ريخت اي كاش شوكران شهامت من كو ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي قامت بلند مقدس جاودان اي مرمر سپيد اي پاكي مجرد پنهان در انجماد سنگ من عابدانه دردل محراب سرد شب بدرود با خداي كهن گفتم هرگز كسي نگفته سپاس تواين گونه صادقانه كه منگفتم ديگر مرا با اين عذاب دوزخيت مگذار مهر سكوت را زين سنگواره لب سرد ساكنت بردار از اين نگاه سرد با چشمهاي سنگي تو دلگير مي شوم اي آفريده من آري تو جاودانه جواني من پير مي شوم در اين شبان تيره و تار اينك اي مرمر بلند سپيد تنديس دستپرور من پرداختم تو را با اين شگرف تيشه انديشه در طول ساليان كه چه بر من رفت باواژه هاي ناب در معبد خيالي خود ساختم تو را اما اي آفريده من نه اي خود تو آفريده مرا اينك با من چه مي كني ؟
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر زمانه زمانه مجنون نیست

دیگر زمانه زمانه مجنون نیست

ديگر زمان زمانه مجنون نيست
فرهاد
در بيستون مراد نمي جويد
زيرا بر آستانه خسرو
بي تيشه اي به دست كنون سر سپرده است
در تلخي تداوم و تكرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شيرين را
از ياد برده است
تنهاست گردباد بيابان
تنهاست
و آهوان دشت
پاكان تشنگان محبت
چه سالهاست
ديگر سراغ مجنون
آن دلشكسته عاشق محزون رام را
از باد و از درخت نمي گيرند
زيرا كه خاك خيمه ابن سلام را
خادم ترين و عبدترين خادم
مجنون دلشكسته محزون است
در عصر ما
عصر تضاد عصر شگفتي
ليلي دلاله محبت مجنون است
اي دست من به تيشه توسل جو
تا داستان كهنه فرهاد را
از خاطرات خفته برانگيزي
اي اشتياق مرگ
در من طلوع كن
من اختتام قصه مجنون رام را
اعلام ميكنم!!!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا نمي گويد
كه آن كشيده سر از شرق
آن بلند اندام
سياه جامه به تن دلبر دلبر آن شير
نويد روز ده آن شب شكاف با تدبير
ز شاهراه كدامين ديار مي آيد
و نور صبح طراوت
بر اين شب تاريك
چه وقت مي تابد ؟
در انتظار اميدم
در انتظار اميد
طلوع پاك فلق را
چه وقت آيا من
به چشم غوطه ورم در سرشك
خواهم ديد ؟
بيا كه ديده من
به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
گمان مدار كه هرگز
دري دگر زده است
سپيده گر نزده سر بيا بلند اندام
كه از سياهي چشمم سپيده سرزده است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرود سبز علفها
نسيم سرد سحرگاه
صفاي صبح بهاران ميان برگ درختان
و خاك و نم نم باران
و عطر پاك خاك
و عطر خاك رها روي شاخه نمناك
و قطره قطره باران بود
به روي گونه من
خيس بودم از باران
كه مي شكفت
گل صداقت صبح از ميان نيزاران
تمام باغ و فضا سبز
دشت و دريا سبز
در آن دقايق غربت
ميان بيم و اميد
حرير صبح مرا لحظه لحظه مي پوشيد
در آن تجلي روح
نگاه مي كردم
به آن گذشته دردآلود به آن گذشته خوش آغاز به آن گذشته بدفرجام
به قلب سنگي آن مرمر بلند اندام
زلال زمزمه از چشم لبم روييد
صفاي باطن من در ميان زمزمه بود
صداي بارش باران كه نرم مي باريد و ناز بارش ابري كه گرم مي باريد
و در طراوت هر قطره قطره باران
در آن تلالو سبزينه
در علفزاران
فروغ طلعت صبح آن طلوع صادق را ستايشي كردم
رها نسيم سبك سير سبزه زاران بود
زلال زمزمه ها بود
سپيده بود و نرم باران بود
سپيده بود و من و ياد با تو بودنها
سپيده چون تو گل تارك بهاران بود
 

mahdi271

عضو جدید
سفر نخستين
با خود شبي به سير و سفر رفتم
با سايه ام به گشت وگذر رفتم
با سايه گفتگوي من آن شب ادامه داشت
شب
با پياله هاي پياپي
پايان نمي گرفت
هر جام
جام خاطره اي بود
در دل هزار پرسش و بر لب سكوت تلخ
رفتيم رود را به تماشا كه او تشست
با اولين تساره شب آغاز گشته بود
با اولين پياله شب ما
شب ما را به سوي صبح
سوي سپيده سحري مي برد
شب شهر خفته را
خاموش زير چتر سياهش گرفته بود
زاينده رود
در دل مرداب مي نشست كه او برخاست
و دستهاي نحيفش را
بر نرده هاي آهني ساحل آويخت
و سايه سياهش
بر روي آبهاي روان ريخت
بانگي ؟
نه ناله اي
از سينه بركشيد
و آن سكوت كامل ساحل را آشفت
چونان نسيم
كه برگ درختان را
پنداشتي كه زمزمه سايه
در هيچ مي نشست
گفتي كه واژه ها
در حجم بي نهايت
نابود مي شدند
و باز هم سكوت
گفتم
سكوت چيست ؟،
آري سكوت تو هرگز دليل پايان نيست
خنديد
خنده ؟
نه
كه زهر خند خفته به لب بود
اين بار
گويي طنين صوت مي آمد
از ژرفناي چاه شگرفي مغموم
با واژههاي درهم نامفهوم
گفتي نه گفتگوست
كه نجوايي
مي گفت
گفتي سكوت ؟
هرگز
گاهي سكوت واژه گويايي ست
يك اسب شيهه مي كشد و سرنوشت ما
تغيير مي كند
حاصل چه بوود آنهمه فرياد را كه من ؟
گر شيهه بود شيوم من شايد
اما شيون به هيچ كار نيامد
و سوگواري
درماتم گلي كه به گرداب برگذشت
بيهوده
آن شب كه دست من
از دشت چيد آن شقايق وحشي را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چيد
با مت دشتي پر از شقايق
دشتي پر از شقايق وحشي بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب مي رفت
ما نيز بر ساحلي كه خلوت و خاموشي
و پاسي از شبانه گذشته رفتيم
نه رفتني مصمم
كه گامهاي تفرج بود
بي آنكه قصد گردش و تفريحي
با مرد كشت سوخته اي گرم گشت مي رفتم
و انحناي گرده او
پنداشتي كه بار مصيبت را
بر خويش مي كشيد
پرسيدمش كه
رود آن خشمناك رود
گفتي چه شد ؟
به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ايستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
بر ديدگان خسته خواب آلود
مي گفت
گفتي چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناك رود ؟
لختي سكوت كرد
سپس افزود
هيهات
الحق كه ما چه پست و پليديم
و من علي الخصوص
من رود پاك را
در لحظه هاي خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بيچاره من كه خرمن عمرم را
با دست خويشتن
در شعله هاي آتش خشمم نشانده ام
بر كام ما نگشت و نكرديم
كاري كه چرخ نگردد
اين گرد گرد چرخ كهن گشت و كشت و گشت
ما روزهاي معركه در خواب بوده ايم
آنگاه مي گريست
كه من گفتم
اين جاي گريه نيست
آرام گريه كن
كه هق هق گريستن تو سكوت را
دديم صداي هق هق او اوج مي گرفت
گفتم
بگذر ز گريه مرد
آنجا نگاه كن
آن پرخروش رود خروشنده
اينك اين خاموش
در پاسخم سرود
آري شگفت رود
اما شگفت نيست ؟
آن پرخروش رود خروشنده اي
كه در من بود ؟
اينك اين در بطالت در ياس در كدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دريغ داشت طلوعش را
آيا
اين خيل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خيمه نخواهد كند ؟
آنگاه مي فروش
ما را به يك پياله محبت كرد
در امتداد رود ما گفتگوكنان رفتيم
گفتم
هنوز هم ؟
شايد كه آب رفته به جوي آيد
خنديد يعني
گيرم كه آب رفته به جوي آيد
با آبروي رفته چه بايد كرد ؟
مي گفت
در سرزمين هرز
سرشاخه هاي سبز
نمي رويد
ديدم
ايمان به نااميدي بسيار خويش داشت كه ترسيدم
از دور عابري
با سوزناك زمزمهاي گرم ناله بود
هر كاو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب ديرگاه شد
دستان سايه جانب من آمد
يعني برو كه رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهاي جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روي نرده خم شده
روي رود
ديدم سيماب صبحگاهي
از سر بلندترين كوهها فرو ميريخت
گفتم
برخيز و خواب را
برخيز و باز روشني آفتاب را
 

mahdi271

عضو جدید
چون قايق شكسته ز توفانم
ساحل مرا به خويش نمي خواند
امواج مي خروشند
امواج سهمگين
آيا كدام موج
اينك مرا چو طعمه به گرداب مي دهد ؟
گرداب مي ربايدم از اوج موجها
در كام خود گرفته مرا تاب مي دهد
فرياد مي كشم
آيا كدام دست
برپاي اين نهنگ گران بند مي زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب ديده است
لبخند مي زند
 
  • Like
واکنش ها: barg

mahdi271

عضو جدید
افسوس مي خورم
وقتي كه خواهرم
در اين دروغزار پر از كركس
فكر پرنده اي ست
فكر پرنده اي كه ز پرواز مانده است
گفتي سكوت خواهر من بدري
چون اهتزاز روح بيابان بود
ديدم كه خواهرم
در انزواي شبهاي خود گريست
دستش زلال اشك روانش را
پنهان سترد و ساكت زيست
خواندم
خواهر حكايت من را
شبهاي بي ستاره تلاوت كن
بگذار باغ
بي خبر از من
در بستر حريري روياي سبز رنگ بيارامد
در شهرهاي كوچك
چه باغهاي بزرگي
چه سروهاي بلندي
چه روحهاي ساده و معصومي ست
خواهر حكايت من را
با آب جاري زاينده رود بايد گفت
 

mahdi271

عضو جدید
دديم در آن كوير درختي غريب را
محروم از نوازش يك سنگ رهگذر
تنها نشسته اي
بي برگ و بار زير نفسهاي آفتاب
در التهاب
در انتظار قطره باران
در آرزوي آب
ابري رسيد
چهر درخت از شعف شكفت
دلشاد گشت و گفت
اي ابر اي بشارت باران
آيا دل سياه تو از آه من بسوخت؟
غريد تيره ابر
برقي جهيد و چوب درخت كهن بسوخت
چون آن درخت سوخته ام در كوير عمر
اي كاش
خاكستر وجود مرا با خويش
مي برد باد
باد بيابانگرد
اي داد
ديدم كه گرد باد
حتي
خاكستر وجود مرا با خود نمي برد
 

mahdi271

عضو جدید
بگذار تا ببارد باران
باران وهمناك
در ژرفي شب
اين شب بي پايان
بگذار تا ببارد باران
اينك نگاه كن
از پشت پلك پنجره
تكرار پر ترنم باران را
و گوش كن كه در شب
ديگر سكوت نيست
بشنو سرود ريزش باران را
كامشب به ياد تو مي آرد
گويي صداي سم سواران را
امشب صفاي گريه من
سيلاب ابرهاي بهاران است
اين گريه نيست
ريزش باران است
آواز مي دهم
آيا كسي مرا
از ساحل سپيده شبها صدا نزد ؟
از پشت پلك پنجره مي ديدم
شب را و قير گونه قبايش را
ديدم نسيم صبح
اين قير گونه گيسوي شب را
سپيد ميسازد
و اقتدار قله كهسار دوردست
در اهتزاز روشني آفتاب م يخندد
در دوردستها
باريده بود باراني
سنگين و سهمناك
و دست استغاثه من
سدي نبود سيل مهيبي را كه مي آمد
و آخرين ستون
از پايداري روحم را
تا انتهاي ظلمت شب
انتهاي شب مي برد
آري كس مرا
از ساحل سپيده شبها صدا نزد
 

mahdi271

عضو جدید
اي داد
تند باد
توفان و سيل و صاعقه هر سوي ره گشاد
ديگر به اعتماد كه بايد بود ؟
ديوار اعتماد فرو رخت
و كسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو كوتاهتر نمود
پايان آشنايي
آغاز رنج تفرقه اي سخت دردناك
هر سوي سيل
سنگين و سهمناك
من از كدام نقطه
آغاز مي كنم ؟
توفان و سيل و صاعقه
اينك دريچه را
من با كدام جرات
سوي ستاره سحري باز مي كنم ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود
ز پشت پرده باران
تو را نمی دیدم
تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی
مرا که می ماندم
میان ماندن و رفتن
حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند
صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیده من ناله تمنا را
نه دیدی و نه شنیدی
ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
naghmeirani عاشقانه های حمید جدیدی مشاهير ايران 11

Similar threads

بالا