حسین پناهی

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیابان
یابوهای اندیشمند ؛
با یالهای مدور بر گرد سرشان ،
وحشت زده سرک میکشند از کنج دیوار !
گربه ی مادر ،
به خیابانی بلند که خیس باران است ،
بچه اش را
بلعیده است!
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
دور تر ..
اینجا
حوال ِ خوشه ی گندم ِ از داس افتاده یی ،
من بودم که میخواندم !
با تک بال پوسیده ام !
دورتر ...
اینجا
پشت ِ نه صدایی دیگر
قطعا روزی صدایم را خواهی شنید !
روزی که نه صدا اهمیت دارد
و نه روز !
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
همسفر
فهم این قصه محال است ؛محال !
لایه در لایه سوال است ؛سوال !
نقطه ی مرکز این دایره درک است؛قبول !
درک این درک خیال است ؛خیال !
بوته ی خار که در بیهودگی تمثیل است ،
بر لب تپه چه خال است ؛چه خال!
گفت فرزانه :حقیقت به جنوب است !شتاب !
شک به دل داشت که شاید به شمال است ؛شمال !
مات ُ مبهوت از این قرعه که بر من افتاد؛
چاره ای نیست که این قرعه چه فال است ،چه فال !
مکث موقوف ؛در این سرعت سرسام ِ فرار !
عمر ی چون گل به مجال است ُ مجال است ُ مجال !
عمر فرهیختگان رفت به پای کِی ُ چند ،
شاهدم تکه سفال است، سفال است ، سفال !
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
هراس مرغ دریایی از چیست؟
آیا هزار پولک بلور در نگاه جوانش برق نمی زند؟
آیا آسمان برای او آبی نیست؟
و زمین آیا
برای او دستانش را پهن نکرده است؟
هراس مرغ دریایی از چیست؟
جز از سایه ی خودش؟
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو
چون دیگی نو
در جهیزیه ی تاریخ می درخشی !
و من
چون آخرین اسکناس
در جیب یک ملوان پیر
مچاله ام !
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
پروانه ها

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می اید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهایت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم

 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی
 

ehsan alavi

عضو جدید
عجوبه ای ناشناخته !

عجوبه ای ناشناخته !

خیلی خوشحالم که می بینم عده ای هر چند کم حداقل با اسم حسین پناهی ( و به قول من با نابغه 3قرن اخیر ادبیات ! ) آشنا هستند
من زیاد راجع به ادبیات نمی دونم اما هر بار که این دو سی دی اشعار حسین پناهی رو گوش میکنم بیشتر می فهمم چقدر معنای حقیقی این حرف ها این دردها رو نمی فهمم و بیشتر می فهمم این ادم چه عجوبه ایه
من مطمئنم اگه همچین عجوبه ای توی هر جایی غیر از این کشور می بود ، شخصیتی جهانی میشد و شاید حتی بالاتر از شکسپیر قرارش میدادند.
امیدوارم یه روز حسین پناهی به جایگاه واقعیش برسه هر چند که خیلی دیره !
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي تو
نه بوي خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکينم چرا صدايم کردي
چرا ؟
سراسيمه و مشتاق
سي سال بيهوده در انتظار تو ماندم و نيامدي
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از مسيح مي گذشت
وعصر
عصر واليوم بود
و فلسفه
و ساندويچ دل و جگر

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
احسان جان خود حسین پناهی گفته بود منو بعد از مرگم میشناسید که واقعیت داشت....
این از حسین پناهی.
میگویند نسل دایناسورها منقرض شده است
پس من چرا زنده ام!!!!!!1
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند
گریزی نیست
اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است
باید سر به بیابانها گذاشت!
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خوابی هزار ساله نیازمندم
تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم
و عادت حمل درای کهنه ی دل را
از خاطر چشمها و پاها پاک کنم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیگر هیچ خدایی
از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند
و آسمان غبارآلود این دشت را
طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بعد از آن شب بود ،
که انسان را همه دیدند
با بادکنکِ سَرَش
که بزرگُ بزرگتر می شد به فوتِ علم
وتماشاچیان تاجر ،
تخمین می زدند که در این استوانۀ بزرگ
می شود هزار اسبُ الاغ را
به هزار آخور پُر از کاهُ علوفه بست
و همه دیدند که آن شب او
انگشتر اعتقاد به سپیدارها را
از انگشتِ خود بیرون کشید !
با کلاهی از یال شیر ،
بارانی یی از پوستِ وال ،
شلواری از چرم کرگدن ،
کفشی از پوست گاومیش ،
موهایی از یال بلندِ اسب ،
دندانهایی ار عاج فیل
و استخوانهائی همه از طلای ناب
و قلبش....
تنها قلبش قلبِ خوذ او بود !
کندوی نو ساخته ای
که زنبورانش در دفتر ِ شعر ِ شاعری ،
همه سوخته بودند
به آتش گلهای سرخُ زرد !
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
وای که چقدر دلم برای حسین پناهی تنگ شده
برم دکلمه هاشو گوش بدم
زمین کو خانه ام ؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم
معنی این همه سکوت چیست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به من بگویید!
فرزانه گان رنگُ بومُ قلم!
چه گونه خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک راخاکستر نمی کند؟
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسين پناهي؛ تجسم يک مهرباني معصوم

حسين پناهي؛ تجسم يک مهرباني معصوم

حسين پناهي؛ تجسم يک مهرباني معصوم



به بهانه سالگرد حسين پناهي؛
حسين پناهي؛ تجسم يک مهرباني معصوم/آنها که بيشتر مي ارزند غريب ترند

حسین پناهي تجسم يک مهرباني معصوم بود و اين امر را بسياري از افرادي که به نوعي با وي يا هنرش در ارتباط بوده اند، باور دارند.
به گزارش خبرنگار مهر ، حسين پناهي دژکوه در 1335در روستاي دژکوه از توابع شهرستان سوق در استان کهگيلويه و بويراحمد متولد شد، تحصيلات ابتدايي را در همان روستا گذراند و دوران دبيرستان را در شهر بهبهان طي کرد.
سپس به تحصيل در مدرسه آيت الله گلپايگاني در قم پرداخت و دوره چهارساله هنرجويي در مدرسه آناهيتا را نيز پشت سر گذاشت، سپس به فعاليت در عرصه سينما پرداخت و بازيگري در تلويزيون را نيز تجربه کرد.
پناهي بازيگري را نخست از مجموعه تلويزيوني محله بهداشت آغاز کرد. با پخش نمايش دو مرغابي درمه از تلويزيون که علاوه بر نوشتن و کارگرداني خودش نيز در آن بازي مي کرد، خوش درخشيد و با پخش نمايشهاي تلويزيوني ديگر خود طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمايشهاي دو مرغابي درمه و يک گل و بهار که پناهي آنها را نوشته و کارگرداني کرده بود، به درخواست مردم چندين بار از تلويزيون پخش شد.

پناهي؛ ترکيبي از سادگي، خلوص و طنزي تلخ
پناهي در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد از پرکارترين و خلاقترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود و به دليل فيزيک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن و سادگي و خلوصي که از رفتارش مي باريد و نيز طنز تلخش، بازيگر نقشهاي خاصي بود.
پناهي در سال 67 براي بازي در فيلم "در مسيرتندباد" کانديد جايزه بهترين بازيگر نقش دوم شد، ضمن اينکه در سال 69 براي بازي در فيلم "سايه خيال" که بر مبناي شخصيت او نوشته شده بود، نامزد دريافت جايزه بهترين بازيگر مرد و در سال 71 براي بازي در فيلم مهاجران نامزد دريافت بهترين بازيگر نقش دوم شد و ديپلم افتخار جشنواره نهم فجر را براي بازي در فيلم سايه خيال دريافت کرد.
با وجود کارنامه سينمايي و تلويزيوني حسين پناهي، به نظر مي رسد وي بيشتر شاعربود و اين شاعرانگي در ذره ذره جانش نفوذ داشت، ضمن اينکه آثار مختلف ادبي وي نيز از اين امر حکايت مي کند.

پناهي در"آژانس دوستي"؛ ساده و صميمي
يکي از آثاري که پناهي در آن ايفاي نقش کرده، سريال "آژانس دوستي" است. پناهي در اين سريال نقش راننده اي ساده، تنها و شوريده حالي را بازي مي کرد که البته بر اساس نظر بسياري از کساني که پناهي را مي شناختند، وي در زندگي واقعيش هم همين گونه ساده بوده است.
شايد آنچه بيش از هر چيز ديگري باعث مي شد پناهي به دل بنشيند، لحن صحبت کردن ساده اش، نگاه معصومش به زندگي و چهره دوست داشتنيش بود.
صفا، صميميت و صداقتي که در شعرها و نوشته هاي زنده ياد پناهي بود قابل وصف نيست و شايد دليل اين امر اين است که اين نوشته ها از دل پناهي مي آمد و آنچه از دل برآيد، لاجرم بر دل نشيند.

پناهي؛ يک روستايي ساده و مهربان، تجسم صميميت روستا
پناهي متولد يکي از روستاهاي استان کهگيلويه و بويراحمد بود و به راستي تا آخر عمر هم نتوانست صفا و سادگي دل يک روستايي را با هيچ چيز ديگري عوض کند که روستاييان به سبب انس با طبيعت مهربانترند و چه داشته اي باارزشتر از مهرباني.
شعرها و حرفهاي حسين پناهي صادقانه بود و همين باعث مي شد که به دل بنشينند. جنس حرفهايش از جنس همان حرفهايي بود که شازده کوچولوي "آنتوان دوسنت اگزو پري" مي زد.
همان شازده کوچولويي که با ديدن يک جعبه اي که سه سوراخ داشت به فکرش مي رسيد که "ممکنه خونه يک بره باشه"و هميشه از خودش مي پرسيد "اين آدم بزرگا چقدر عجيبن؟!"و در نهايت همه فکر و ذکرش گلي بود که تازه در سياره اش سبز شده بود.

کارنامه درخشان هنر پناهي
گذرگاه، گال، تيرباران، هي جو، نار و ني، در مسير تندباد، ارثيه، راز کوکب، مهاجران، چاووش، سايه خيال، اوينار، هنرپيشه، مرد ناتمام، روز واقعه، آرزوي بزرگ، قصه‌هاي کيش (اپيزود اول، کشتي يوناني)، بلوغ، مريم مقدس و بابا عزيز از آثار سينمايي هستند که پناهي در ان ايفاي نقش کرده است.
گرگها، آواز مه، محله بهداشت، بي بي يون، روزي روزگاري، مثل يک لبخند، ايوان مدائن، خوابگردها، هشت بهشت، قهرمان کيه، امام علي(ع)، همسايه‌ها، آژانس دوستي، دزدان مادر بزرگ، آينه خيال، کوچک جنگلي، آشپزباشي، روزگار قريب، آقا فرمان، يحيي و گلابتون، شليک نهايي، رعنا نيز مجموعه هاي تلويزيوني است که پناهي در آنها بازي کرده است.
همچنين اين هنرمند در چند تله تئاتر نيز به ايفاي مقش پرداخته و چندين تاليف نيز دارد که "من و نازي"، "ستاره"، "چيزي شبيه زندگي"، "دو مرغابي در مه"، "گلدان و آفتاب"، "پيامبر بي کتاب" و "دل شير" از اين جمله است، ضمن اينکه دو نوار با شعر و صداي حسين پناهي نيز منتشر شده است که "سلام خداحافظ" و "ستارها" نام دارند.

.... و تداوم سادگيها و صميميت پناهي در جهاني ديگر
حسين پناهي سرانجام در 14 مردادماه 83 به ديدار معشوق حقيقي شتافت و رفت تا سادگيها و صميميتش را را در جهاني ديگر تداوم بخشد و چه زيبا از بهشت و مادر گفت که "به بهشت نمي روم اگر مادرم آنجا نباشد."
پناهي رفت اما نگاه ساده و معصومش همواره در خاطرات ما قاب گرفته شد. او رفت و هنردوستان را با افسوسي بزرگ تنها گذاشت که چرا زماني متوجه ارزشهاي چنين انسانهاي ساده دل و عاشقي مي شويم که ديگر در ميان ما نيستند، شايد اين رسم زمانه است که آنها که بيشتر مي ارزند غريب ترند و تا وقتي هستند، متوجه شان نمي شويم.

... و چه زيبا و ساده بر سر مزار پناهي نوشته اند:
"حسين پناهي
شاعري...
نويسنده اي...
بازيگري...
کارگرداني...
و انساني...
که آمد شهريور 1335
و رفت مرداد 1383"
 

hamid_gofteman

عضو جدید
اواسط دوره ی دانشجوییم با دوستام همه ی کتاباشو گرفتیم خوندیم!
هر دو روز یه جلدش رو می گرفتیم. کاستش رو هم گرفتیم.
یادش بخیر چه نقدایی روش داشتیم.
یه مدت عاشق حسین پناهی بودم
هنوز هر وقت شعراشو جایی می بینم یا کتاباشو تو کتابخونم می بینم یا صداشو می شنوم به این فکر می کنم که چقدر تنها بود! و احساس همزاد پنداری می کنم باهاش!
آری دلم گلم ...
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و میکشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت


 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز

وراي اين خانه كوچك كه معبد مقدس من است
پلكاني است از نور كه به بام همه دنيا منتهي مي شود
ما هر روز از فراز‌ آخرين پله
تك تك مردم روي زمين را به اسم صد مي كنيم
و با صداي بلند به آن ها مي گوييم كه دوستتان داريم.
وراي اين خانه كوچك كه به اندازه زندگي بزرگ است
پنجره ايست كه رو به پنجره هاي همه دنيا باز مي شود
ما هر روز از آن پنجره
براي مردم دنيا سرود شاد زندگي مي خوانيم
براي پاتريس سياه و خسته در مزارع نيشكر
براي كاميليا در معدن
براي كاترين و بچه هايش
براي متاع كه كاسه آردي را از زن همسايه يكساله قرض ميگيرد
براي عشق فقيرانه چوپانان بنگله
وراي اين خانه، اين معبد،
روزانه ايست كه به خانه خورشيد راه دارد
ما خورشيد را خواهيم گفت
تا همراه بهار
براي كاميليا، براي كاترين، براي متاع،-
براي عشق فقيرانه چوپانان بنگله طلوع كند.
خانه كوچك من، خانه خورشيد و بهار است
 

daneshjoo_1361

عضو جدید
اشاری زیبا از حسین پناهی

اشاری زیبا از حسین پناهی

بقا

ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را
ما باید دوست بداریم



 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
در که بسته شد
دیگه فرقی نداره
فاصله ات با من صد متره یا صد قرن!
وقتی نمیبینمت
چشام باشن، یا نباشن!
وقتی نیستی دیگه،
برام هیچی با هیچی فرق نمی کنه!

حسین پناهی
 
آخرین ویرایش:

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگینامه



حسین پناهی دژکوه در ۱۳۳۵ در روستای دژکوه از توابع شهرستان كهگيلويه (دهدشت-سوق)در استان کهکيلويه و بويراحمد متولد شد. پس از اتمام تحصيل در بهبهان به توصيه و خواست پدر براي تحصيل به مدرسه ي آيت الله گلپايگاني رفته بود و بعد از پايان تحصيلات براي ارشاد و راهنمايي مردم به محل زندگي اش بازگشت.چند ماهي در كسوت روحانيت به مردم خدمت مي كرد. تا اينكه زني براي پرسش مساله اي كه برايش پيش آمده بود پيش حسين مي رود.از حسين مي پرسد كه فضله ي موشي داخل روغن محلي كه حاصل چند ماه زحمت و تلاش ام بود افتاده است، آيا روغن نجس است؟ حسين با وجود اينكه مي دانست روغن نجس است،ولي اينرا هم مي دانست كه حاصل چند ماه تلاش اين زن روستايي، خرج سه چهار ماه خانواده اش را بايد تامين كند، به زن گفت نه همان فضله و مقداري از اطراف آنرا در بياورد و بريزد دور،روغن ديگر مشكلي ندارد.بعد از اين اتفاق بود كه حسين علي رغم فشارهاي اطرافيان، نتوانست تحمل كند كه در كسوت روحانيت باقي بماند. اين اقدام حسين به طرد وي از خانواده نيز منجر شد.حسين به تهران آمد و در مدرسه ي هنري آناهيتا چهار سال درس خواند و دوره بازيگری و نمايشنامه نويسی را گذراند.
پناهی بازيگری را نخست از مجموعه تلويزيونی محله بهداشت آغاز کرد. سپس چند نمايش تلويزيونی با استفاده از نمايشنامه های خودش ساخت که مدت ها در محاق ماند.
با پخش نمايش دو مرغابی درمه از تلويزيون که علاوه بر نوشتن و کارگردانی خودش نيز در آن بازی می کرد، خوش درخشيد و با پخش نمايش های تلويزيونی ديگرش، طرف توجه مخاطبان خاص قرار گرفت.
نمايش های دو مرغابی درمه و يک گل و بهار که پناهی آنها را نوشته و کارگردانی کرده بود، بنا به درخواست مردم به دفعات از تلويزيون پخش شد.
در دهه شصت و اوايل دهه هفتاد او يکی از پرکارترين و خلاق ترين نويسندگان و کارگردانان تلويزيون بود.
به دليل فيزيک کودکانه و شکننده، نحوه خاص سخن گفتن، سادگی و خلوصی که از رفتارش می باريد و طنز تلخش بازيگر نقش های خاصی بود. اما حسين پناهی بيشتر شاعربود. و اين شاعرانگی در ذره ذره جانش نفوذ داشت. نخستين مجموعه شعر او با نام من و نازی در ۱۳۷۶ منتشرشد،اين مجموعه ي شعر تا كنون بيش از شانزده بار تجديد چاپ شد و به شش زبان زنده ي دنيا ترجمه شده است.

کارنامه هنری

فيلم ها :
گذرگاه /گال/تيرباران /هی جو/نار و نی /در مسير تندباد /ارثيه /راز کوکب/ سايه خيال/چاووش /اوينار /هنرپيشه/مهاجران /مرد ناتمام /روز واقعه/آرزوی بزرگ/بلوغ /مريم مقدس /قصه های کيش ( اپيزود اول، کشتی يونانی ) /بابا عزيز

مجموعه های تلويزيونی :
محله بهداشت/گرگها/رعنا/آشپزباشی/کوچک جنگلی/روزی روزگاری/مثل يک لبخند/ايوان مدائن/خوابگردها/هشت بهشت/امام علی/همسايه ها/دزدان مادربزرگ/آژانس دوستی/شليک نهايی/آواز مه

کتابها:
من و نازی/ستاره/چيزی شبيه زندگی/دو مرغابی درمه/گلدان و آفتاب/پيامبر بی کتاب/دل شير

علاوه بر اينها دو نوار با شعر و صداي حسین پناهی نيز منتشر شده است.«سلام خداحافظ» و « ستاره».

جوايز :

>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (مهاجران)
[ دوره 11 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1371 ]

>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد (در مسیر تندباد)
[ دوره 7 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1367 ]

>> کاندید سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد (سایه خیال)
[ دوره 9 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1369 ]

>> برنده دیپلم افتخار بهترین بازیگر نقش اول مرد (سایه خیال)
[ دوره 9 جشنواره فیلم فجر (مسابقه سینمای ایران) - سال 1369 ]

 

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز


حسین پناهی از زبان اکبر عبدی:



حرف‌های اکبر عبدی در مراسم بزرگداشت حسین پناهی در یاسوج
سينما - سرفیلم دیالوگ‌ها را می‌نویسند و از چند وقت قبل به ما می‌دهند که بخوانیم وحفظ کنیم ولی باز هم اشکال داریم، چه برسد به سخنرانی!
متاسفانه یا خوشبختانه من حرف زدن خیلی خوب بلد نیستم به دلیل این که من تراشکاری و قالبسازی خواندم و سواد آکادمیک ندارم و الان هم اگر قراره وقت شما را بگیرم، یک بخاطر این که دستور داده‌اند و دو، این که احساسات درونم را در مورد حسین عزیز یک جوری برای همشهریانم و هم محله‌ای‌های حسین بگم.
ضمن عرض سلام خدمت همه حسین دوستای عزیز و خدمت همه مردم شریف و هنردوست و هنرمند یاسوج. استاد کاویانی گفت ماها اولین بار کجا با حسین عزیز آشنا شدیم. من نقش بابای حسین را بازی می‌کردم در محله بهداشت و حسین هم نقش پسر من را بازی می‌کرد و هر دو بشر اولیه می‌شدیم. شاید به دلیل این که جفتمون درون کودک و ساده‌ای داشتیم. این انتخاب صورت گرفته بود البته حسین از من خیلی شریف‌تر بود.
من چون هفت سال توی بازار شاگردی کردم یک سری زبلی‌ها و سیاست‌هایی دارم ولی حسین خیلی آدم شریفی بود. ما به اتفاق استاد کاویانی و مرحوم ژیان و بقیه دوستان بیشتر محو شخصیت حسین شده بودیم که این آدم چقدر بی‌نیاز است و چقدر راحت زندگی می‌کند. بشر از وقتی که حس نیاز می‌آید سراغش، دیگه برای خودش زندگی نمی‌کند و در خدمت اون نیاز است. از روز اولی که حسین را شناختم این حس نیاز را در خودش کشته بود و اصلا نیازی نداشت. شاید جالب باشد براتون بدانید که حسین در تهران چطوری زندگی می‌کرد. یادم می‌آید یک روز به اتفاق حسن میرباقری سراغش رفتیم. توی محله مجیدیه توی یک اتاق یک چراغ والور داشتند که هم روش غذا گرم می‌کردند و هم چایی درست می‌کردند و هم برای گرم کرد. اتاق استفاده می‌کردند. درست زمانی بود که گفت‌وگوی من و نازی را کار کرده بود یا فیلم سایه خیال را بازی می‌کرد. یک آدم هنرمند مثل حسین نباید زندگی مادی‌اش اینگونه بود.
تا جایی که می‌دانید هراز گاهی از زن و بچه دور بود. می‌گفت روی شغل وامونده ما نمی‌شه حساب کرد اکبرجون، مثل مقنی‌ها می‌مونیم یه وقت‌هایی کار هست ولی از پاییز به بعد باید برویم زیر کرسی تخمه بشکنیم و منتظر زنگ در بمونیم، چون حسین تلفن هم نداشت.
رسید به جایی که بهش جایزه دادند برای یک فیلمی، سه دنگ یک خانه‌ای را که از کرج فاصله داشت خرید. آب گرم‌کن نداشت، ولی همیشه خوشحال بود، اگه پولی داشت با رفیق‌هاش می‌خورد. یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن، گفتم حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟
گفتم، آره گفت من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت، من فقط دوستش داشتم.
ما از هنرمند انتظار داریم صادق باشه، انسان باشه و خاکی باشه. بعضی وقت‌ها هنرمند بودن به آدم بودنه و سخت است هنر انسان بودن. من سه سال پیش رفتم مکه و با خدا صحبت کردم، گفتم خدایا من یه قولی می‌دهم ولی نمی‌تونم صد در صد قول بدهم، نود درصد سعی می‌کنم دروغ نگم؛ آقا اینقدر سخته، اینقدر سخته که بعضی وقت‌ها می‌گویم خدایا من می‌آیم پیشت توبه کنم؛ آخه نمی‌شه! حسین آدم بسیار راستگویی بود و اصلا حس نیاز نداشت. درون کودکش را هیچ‌وقت اجازه نداده بود که بزرگ بشه چون آدم وقتی بچه است تمام زندگی‌اش با یک شکلات این ور و اون ور می‌شود. ما می‌توانیم ساعت‌ها راجع به خصوصیت‌های شیرین حسین حرف بزنیم، ولی چه فایده حسین که زنده نخواهد شد. به نظر من دست به دست بدهیم کاری کنیم که وقتی آدم‌هایی مثل حسین از پیش ماه می‌روند ما روسیاه و خجالت‌ زده نباشیم. چرا باید برای حسین ماشین پراید سوار شدن آرزو باشد. بعد از کار آقای لیالیستانی یک پراید می‌خرد و ... متاسفانه وقتی حسین فوت کرد من کانادا بودم و سه چهار هفته است که آمدم، آنجا که شنیدم به قول آقای کاویانی باورنکردنی بود. چون حسین آدمی نبود که حسود باشد، آدمی نبود که حرص داشته باشد، چون آدم‌هایی که اینطوری هستند ممکنه سکته بکنند ولی آدمی مثل حسین چرا؟!!
بیشتر با خودم هستم؛ سعی می‌کنم دروغ نگم، سعی می‌کنم سالم باشم، سعی می‌کنم عاشق باشم، سعی می‌کنم اگر یه روزی نتوانستم مثل حسین باشم حداقل ادای حسین و آدم‌های مثل حسین را دربیاورم. چون دنیای ما به قدری صنعتی و مزخرف شده که بشر خسته است و افسرده، مرض قند بیداد می‌کند، جوان‌هامون ناخن‌هاشون را می‌خورن، دست و پاشون را تکان می‌دهند ... می‌گن وای به روزی که بگندد نمک، من که باید بخندانم مرض قند گرفتم بنابراین سعی کنیم که عاشقانه هم دیگر رو دوست داشته باشیم و به همدیگر دروغ نگوییم. ما با اون‌ور آبی‌ها فرقمان توی معرفت و انسانیتمون است. دلم می‌‌خواست برای عروسی بچه‌های حسین می‌آمدم ولی خب قسمت این بود که اینطوری خدمت شما برسم. دلم نمی‌‌خواست گریه کنم ولی دست خودم نبود ... نوکر همه شما. انشاء‌الله که همیشه شاد باشید.

منبع:سایت رسمی حسین پناهی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصیت عجیب

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.
بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.
به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!
ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.
عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.
بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.
کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!
مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.
روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.
دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!
کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.
شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.
گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.
در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.
از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش مي طلبم.



 

mr.edison

عضو جدید
مگسی را کشتم
نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است
و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است
طفل معصوم به دور سر من میچرخید،
به خیالش قندم
یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!!
ای دو صد نور به قبرش بارد؛
مگس خوبی بود...
من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،
مگسی را کشتم ...!
زنده یاد حسین پناهی
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است...!

خیلی سخته که گاهی حتی خودت هم نتونی به خودت دروغی هم که شده امید بدی
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ازآجیل سفره عید
چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
وآب ازآب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله ، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل می‌کاریم
ماهی‌ها به جهنم!
کندوها پر از قیر شده‌اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس می‌نازید
ما به پارس جنوبی!

رخش،گاری کشی می کند
رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب ،ته جوب به خود پیچید
گردآفرید،از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
وای...
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!



حسین پناهی
 

Similar threads

بالا