یک عالمه سوال تو ذهنمه که مطمئنم پرسیدن هیچ کدومشون دردی رو دوا نمیکنه چون شک ندارم به جواب واقعی منتهی نمیشند
میدونی بدترین حس دنیا اینه که هنوز ندونی باکسی که چندساله میشناسیش چند چندی
یعنی نفهمی حسابش با تو چجوریه
چند درصد باهاته
یا اینکه واقعا چقدر با تو صادقه..
یه وقتایی دلم میخواد یکی محکم بزنم تو سرم تا همه ی این فکرا از سرم بپرن بیرون
مگه آدم چقدر زندگی میکنه که همه عمر بخواد مغزش درگیر فکر کردن به کار و رفتار دیگران و آنالیزشون باشه
ولی خب یه وقتایی اون آدم خیلی نزدیکه مثلاً در فاصله ای کم تر از یک نفس و اونوقت حتی کوچیک ترین حرکتشم خیلی مهم میشه و نو خواه نا خواه مجبور به تفسیر و تعبیر ذره ذره اعمالش میشی
چقدر بد..
از عاشق شدن و درگیر کسی شدن بدم میومد، چون دوست نداشتم مدام ذهنم مشغول فکر کردن به یه آدم و درگیر یکی دیگه باشه..
از هرچی بترسی ام صاف همون سرت میاد
یه حسی هست وقتی یه مسئولیتی داری و با موفقیت انجامش میدی و دیگه فارغ شدی میاد سراغت این حسو من خیلی دوست دارم شاید یکم پیش خودت به طور اغراق آمیزی احساس سوپرمن بودن بکنی ولی باحاله انرژی مثبت میده به آدم حداقل واسه یه بازه زمانی کوتاه
من مییییمیرم واسه خنده هاش، خیلیه خنده ی یکی جیگر آدمو خنک کنه یا اصلا حالشو از این رو به اون رو.. کاش منم یکیشو داشتم
میدونی یه وقتایی پیش خودم فکر میکنم چرا باید چیزایی که واسه خیلی ها اتفاقات ساده و پیش پا افتاده ای بودن و هستن یا خیلی راحت رخ میدادند
انقدر واسه من تلخ و پر پیچ و خم اتفاق میوفتادن هرکس دیگه ای هم بود واسش سوال پیش میومد
نمیدونم خدا چه حسابی روم کرده !
خسته شدیم از بسکه گفتیم میگذره میگذره
بابا خب عمر ماهم همراه همینا داره میره
آخه تا کی..
حیف از این عمر که با میگذرد، میگذرد
مثه وقتی میمونه که تا غذا داغ و موقع خوردنشه به دل میچسبه ولی وقتی از دهن افتاد و یخ کرد دیگه ذرة امثقالی فایده ندارد و مزه نمیده..
کاش آرزوهامونم تا از دهنمون نیوفتادند به وقوع می پیوستند..