"فلسفه" حرف می آورد و "عرفان" سکوت.
آن عقل را بال و پر می دهد و این عقل را بال و پر می کند.
آن نور است و این نار.
آن درسی بود و این در سینه.
از آن دلشاد شوی و از این دلدار.
از آن خدا جو شوی و از این خدا خو.
آن به خدا کشاند و این به خدا رساند.
آن راه است و این مقصد.
آن شجر است و این ثمر.
آن فخر است و این فقر.
آن کجا و این کجا!
منبع:هزار و یک نکته/نکته ۱۹۶/ص۱۲۸
دوست عزیز، مدیر محترم این تالار
سلام
اینکه به پست اول پاسخ میدم، نشانهی این نیست که باقی پستها رو نخوندم.
بگذریم...
چیزی که بعد از سالها باز هم تحریکم کرد که در این سایت بنویسم، نحوه ورود به بحث و شاید هم عنوان بحث بود:
1- اساساً، اگرچه عرفان و فلسفه هردو در ذیل امور محصل که ما به حوزهی علوم تجربی (یا تفکر پوزیتیویستی) اون رو میشناسیم نیستند، ولی به این معنا هم نیست که این دو، در یک ساحت قرار دارند. بررسی و کشف وجوه افتراق این دو حوزه شبیه بررسی تفاوتهای گوش و چشمه! به این معنی که، اگرچه همه میدونن که چشم با گوش فرق میکنه، ولی چون ماهیت، کارکرد، مشخصات و مختصاتشون با هم متفاوته، ورود به بحث مقایسه جزء به جزء طرح موضوعی غلطه.
عرفان و فلسفه، هرکدوم در بر گیرندهی دو ساحت متفاوتند که مختصات و قواعد خودشون رو دارند و بررسیشون منتج به نتیجهی درستی نمیشه.
من فکر میکنم مسامحتاً فلسفهی اسلامی، اون هم از نوع صدرایی رو مجاز از کل فلسفه اختیار کردی. در این حالت بهتره که مشخصاً این موضوع رو بگی، وگرنه بررسی فلسفهی غرب، از طالس تا رورتی و دلوز و نوسبام، کمترین نسبتها رو با عرفان دارند.
2- در خصوص نحوهی ورود به بحث، اشاره میکنم به همین پست، نگاه جانبدارانهی به مسئله، کمی آزاردهنده است.
محسن جان! شاید مهمترین مفهوم فلسفی "آیرونی سقراطی" باشه. اینکه در بند هیچ اندیشهای نباشی... اینکه کسی رو محیط بر حقیقت ندونی... اینکه حقیقت رو متعلق یه یک اندیشهی صرف ندونی و قس علی هذا.
اگر حوصله و عمری بود باز هم خواهم نوشت و با هم گپ خواهیم زد.