صداي گنجشكها فضاي حياط را پر كرده بود,
باباي مدرسه جارو به دست از اتاقش بيرون آمد. مرتضي! مرتضي! حواست كجاست؟ زنگ كلاس خورده و مرتضي هراسان وارد كلاس شد.
آقاي مدير نگاهي به تخته سياه انداخت. روي آن با خطي زيبا نوشته شده بود: «خليج عقبه از آن ملت عرب است.»
ابروانش به هم گره خورد. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضي نگاهي به بچههاي كلاس كرد. هنوز گنجشكها در حياط بودند. صداي قناري آقاي مدير هم به گوش ميرسيد. دوباره در رويا فرو رفت.
يكي از بچهها برخاست: «آقا اجازه! اين را «آويني» نوشته.» فرياد مدير «مرتضي» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شدهاي؟ بيا دم دفتر تا پروندهات را بزنم زير بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدير چيزي گفت. چشمان مدير به دانشآموزان دوخته شد. قليان احساسات كودكانه مرتضي گوياي صداقت باطنياش بود و مدير ...
«سيد مرتضي» آرام و بيصدا سرجايش بازگشت. اما هنوز صداي گنجشكان حياط و قناري آقاي مدير به گوش ميرسيد. آزادي مفهوم زيباي ذهن كودك شد.