از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)
از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)
از نوشته ها. . . (فتح خون- روایت محرّم)
امید داشتم که قیامت بر پا شود !!
.
.
.
عالم همه در طواف عشـــق است و دایره دارِ این طواف، حســیـــن است.
اینجا، در کربـــلا، در سرچشمه ی جاذبه ای که عالم را بر محور عشـــق نظام داده است، شیطان اکنون در گیر و دار آخرین نبرد خویش با سپاه عشـــق است
و امروز در کربــــلا ست که شمشیر شیطان از خــون شکست می خورد؛ از خون عاشـــق، خون شهیـــد!
تن در دنیاست و جان در آخرت؛ یاران یکایک جان بر سر پیمان ازلی خویش نهاده اند و بال شهادت به حظیرة القدس کشیده اند،
امّا پیکرهای خونینشان، اینجا، این سوی و آن سوی، شقایقهای داغداری است که بر دشت رُسته است.
تن در دنیاست و جان در آخرت و در این میانه حکم بر حیرت می رود...
روز به میانه رسیده است و دیگر چیزی نمانده که کار جهان به سرانجام رسد!
تاریخ امانت دار فریاد "هل من ناصر" حســـین است و فطرت گنجینه دارِ آن...
و از آن پس، کدام دلی است که به یاد او نتپد؟!
مردگان را رها کن! سخن از زندگان عشــق می گویم!
حســـین دیگر هیچ نداشت که فدا کند؛ جز جان که میان او و ادای آن امانت ازلی فاصله بود...
این حســین است که عرصات غاییِ خلافت تکوینیِ انسان را تا آنجا پیموده است؛
که
دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله نیست!
.
.
.
عالم همه در طواف عشـــق است و دایره دارِ این طواف، حســیـــن است.
اینجا، در کربـــلا، در سرچشمه ی جاذبه ای که عالم را بر محور عشـــق نظام داده است، شیطان اکنون در گیر و دار آخرین نبرد خویش با سپاه عشـــق است
و امروز در کربــــلا ست که شمشیر شیطان از خــون شکست می خورد؛ از خون عاشـــق، خون شهیـــد!
تن در دنیاست و جان در آخرت؛ یاران یکایک جان بر سر پیمان ازلی خویش نهاده اند و بال شهادت به حظیرة القدس کشیده اند،
امّا پیکرهای خونینشان، اینجا، این سوی و آن سوی، شقایقهای داغداری است که بر دشت رُسته است.
تن در دنیاست و جان در آخرت و در این میانه حکم بر حیرت می رود...
روز به میانه رسیده است و دیگر چیزی نمانده که کار جهان به سرانجام رسد!
تاریخ امانت دار فریاد "هل من ناصر" حســـین است و فطرت گنجینه دارِ آن...
و از آن پس، کدام دلی است که به یاد او نتپد؟!
مردگان را رها کن! سخن از زندگان عشــق می گویم!
حســـین دیگر هیچ نداشت که فدا کند؛ جز جان که میان او و ادای آن امانت ازلی فاصله بود...
این حســین است که عرصات غاییِ خلافت تکوینیِ انسان را تا آنجا پیموده است؛
که
دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله نیست!