با مهدي اخوان ثالث

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم ، دیدم از میان ابرها
برف زرین بارد از گیسوی گلگون ، آفتاب
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابر ها مانند مرغانی که هر دم می پرند
بر زمین خسسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز : کجایی مادر گمگشته ؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خنده ای ، اما پریشان خنده ای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه یار
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابنک
آمد از آن غرفه ی زیبای نورانی فرود
چون فرشته ، آسمانی پیکری پر نور و پک
در کنار جوی ، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مراتابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم می تپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
من نگفتم : کیستی ؟ زیرا زبان در کام من
از شکوه جلوه اش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش باعطر مستی آوری این گل شکفت
ای جوان ، چشمان تو می پرسد از من کیستی
من به این پرسان محزون تو می گویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزه های تیرگی پیر ای زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق ، ایین من است
نک برایت هدیه ای آورده ام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
اینک این پکیزه تن مرغک ، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
می ستاید عشق محجوب من و حسن تو را
 

p_sh

عضو جدید
کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و سکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
 

p_sh

عضو جدید
من اخوان روبا این شعر شناختم اما نمی دونم چرا اول نذاشتمش

من اخوان روبا این شعر شناختم اما نمی دونم چرا اول نذاشتمش

صبح

چو مرغی زیر باران راه گم کرده
گذشته از بیابان شبی چون خیمه ی دشمن
شبی را در بیابانی - غریب اما - به سر برده
فتاده اینک آنجا روی لاشه ی جهد بی حاصل
همه چیز وهمه جا خسته و خیس است
چو دود روشنی کز شعله ی شادی پیام آرد
سحر برخاست
غبار تیرگی مثل بخار آب
ز بشن دشت و در برخاست
سپهر افروخت با شرمی که جاوید است و گاه اید
برآمد عنکبوت زرد
و خیس خسته را پر چشم حسرت کرد
وزید آنگاه و آب نور را با نور آب آمیخت
نسیمی آنچنان آرام
که مخمل را هم از خواب حریرینش نمی انگیخت
و روح صبح آنگه پیش چشم من برهنه شد به طنازی
و خود را از غبار حسرت و اندوه
در ایینه ی زلال جاودانه شست و شویی کرد
بزرگ و پک شد و ان توری زربفت را پوشید
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
و آنگه طرف دامن تا کران بیکران گسترد
در این صبح بزرگ شسته و پک اهورایی
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
نگهدار سپهر پیر در بالا
بکرداری که سوی شیب این پایین نمی افتد
و از آن واژگون پرغژم خمش حبه ای بیرون نمی ریزد
نگدار زمین
چونین در این پایین
بکرداری که پایین تر نمی لیزد
ز بس با صد هزاران کوهمیخش کرده ای ستوار
نه می افتد نه می خیزد
ز تو می پرسم ای مزدااهورا ، ای اهورامزد
که را این صبح
خوش ست و خوب و فرخنده ؟
که را چون من سرآغاز تهی بیهوده ای دیگر ؟
بگو با من ، بگو ... با ... من
که را گریه ؟
که را خنده ؟
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای‌کاش آب بودم

ای‌کاش آب بودم

ای‌کاش آب بودم
گر می‌شد آن باشی که خود می‌خواهی.ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلی‌ست در مرزِ ناممکن. نمی‌بينی؟

ای‌کاش آب بودم‌ به خود می‌گويم‌
نهالی نازک به درختی گشن رساندن را
( تا به زخمِ تبر بر خاک‌اش افکنند
درآتش‌سوختن را؟)
يا نشایِ سستِ کاجی را سرسبزی‌یِ جاودانه بخشيدن


(ــ از آن پيش‌تر که صليبی‌ش آلوده کنند
به لخته‌لخته‌یِ خونی بی‌حاصل؟)
يا به سيراب کردن لب‌تشنه‌يی
رضايتِ خاطری احساس‌کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشانده‌اند
در ميدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشيری گردن‌اش بزنند؟

حيرت‌ات را برنمی‌انگيزد
قابيلِ برادرِ خود شدن
يا جلادِ ديگرانديشان؟
يا درختی باليده ناباليده را
حتا

هيمه‌يی انگاشتن بی‌جان؟)

می‌دانم می‌دانم می‌دانم
بااين‌همه کاش ای‌کاش آب می‌بودم
گر توانستمی آن باشم که دل‌خواهِ من است.
آه

کاش هنوز
به‌بی‌خبری
قطره‌يی بودم پاک
از نم‌باری
به کوه‌پايه‌يی
نه در اين اقيانوسِ کشاکشِ بی‌داد
سرگشته‌موجِ بی‌مايه‌يی.
 

p_sh

عضو جدید
گزارش

خدایا ! پر از کینه شد سینه ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پکروتر ز ایینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی درین شهرک آباد نیست
خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
مگر پشت این پرده ی آبگون
تو ننشسته ای بر سریر سپهر
به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
شبی جبه دیگر کن و پوستین
فرود ای از آن بارگاه بلند
رها کرده ی خویشتن را ببین
زمین دیگر آن کودک پک نیست
پر آلودگیهاست دامان وی
که خکش به سر ، گرچه جز خک نیست
گزارشگران تو گویا دگر
زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
درین کهنه محراب تاریک ، بس
فریبنده هست و پرستنده نیست
علی رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بودای پک
رخ اندر شب نی روانان نهفت
نمانده ست جز من کسی بر زمین
دگر نکسانند و نامردمان
بلند آستان و پلید آستین
همه باغها پیر و پژمرده اند
همه راهها مانده بی رهگذر
همه شمع و قندیلها مرده اند
تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟
که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟
وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست
مگر صخره های سپهر بلند
که بودند روزی به فرمان تو
سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
که گویی : بسوز ، و بروب ، و برای
گذشت ، ای پیر پریشان ! بس است
بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون
بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست
یکی بشنو این نعره ی خشم را
برای که بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی که دیگر نه جای من است ؟
ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟
گران است این بار بر دوش من
گران است ، کز پس شرم و شرف
بفرسود روح سیه پوش من
خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دریغ
دل خسته ی پیر دیوانه ام
 

.MosTaFa.

کارشناس تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
پرنده ای در دوزخ

نگفتندش چو بیرون می کشاند از زادگاهش سر
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش : زبان شعله می لیسد پر پک جوانت را
همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
نگفتندش : نوازش نیست ، صحرا نیست ، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید ، اما کجا باید فرود اید ؟
نشست آنجا که برجی بود خورده بآسمان پیوند
در آن مردی ، دو چشمش چون دو کاسه ی زهر
به دست اندرش رودی بود ، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطره های اشک نیز از درد می گفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها ، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید ، اما دگر ایا کجا باید فرود اید ؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوه ای شوریده رنگ ، اما
چه داند تنگدل مرغک ؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می پخت
پرید آنجا ، نشست اینجا ، ولی هر جا که می گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرود اید
همه درهای قصر قصه های شاد مسدود است
دلش می ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش می ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید ، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانه ی مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پکش سوخت
کجا باید فرود اید ، پریشان مرغک معصوم ؟
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
نبینم تاپیک اخوان رفته باشه اون پایین مایین ها:cry:
***************
برای دخترکم لاله و آقای مینا :gol:


با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف اپره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
ای لاله ی من
تو می توانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشه ی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
دیگر نیم در بیشه ی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من ، سیاهم
دیگر سپیدم من ، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند می خوانند امیدم
نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور باده ای روزی شود ، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن

:gol:
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ياد

ياد

هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
آن شب كه بود از اولين شبهاي مرداد
بوديم ما بر تپه اي كوتاه و خاكي
در خلوتي از باغهاي احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پيراهني سربي كه از آن دستمالي
دزديده بودم چون كبوترها به تن داشت
از بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب كه عالم عالم لطف و صفا بود
گاهي سكوتي بود ، گاهي گفت و گويي
با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهكار
در شهر زلفي شبروي مي كرد ، آري
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندك ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، ليكن
بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
وز شوق چشمك مي زد و رويش به ما بود
آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
او در كناري خفت ، من هم در كناري
در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
 

sam-smith

عضو جدید
سلام دوستان يه سوال داشتم
من امسال عيد كه رفته بودم مشهد احساس كردم خيلي به ارامگاه اخوان كم توجه شده
از خيلي هم يه كم بيشتر
كسي مي دونه چه مشكلي با ايشون دارن؟


استاد مهدی اخوان ثالث در اواخر عمر از دین اسلام بر می گردد و به دین مزدستی (مزدیستی) روی می آورد که به نظرم دلیل اخراج به نا حق ایشون از صدا و سیما بدون هیچ گونه حقوقی همین تغییر دین است، البته ایشون از تمام کارهای دولتی نیز محروم می شوند.

البته استاد بر حرفشون "تو را ای کهن مرز و بوم دوست دارم" می مانند و از ایران خارج نمی شوند، جز یک بار که برای 3 روز برای یک شب شعر به آلمان می روند.

بیچاره استاد وصیت می کند که در کنار آرامگاه حضرت فردوسی خاک شود، ولی پس از وفاتش خیلی ها سعی می کنند که سرنوشت او را نیز مانند فردوسی بکنند -که گفته بودند فردوسی مسلمان نیست پس نمی شود او را در قبرستان خاک کرد و او در باغ خانه ی خودش دفن شد- اما خوشبختانه پس از کش و قوس های زیاد، رضایت می دهند که او به آرزویش که خوابیدن در کنار شاعر توس بود، برسد

روحش شاد و یادش گرامی باد
 

sam-smith

عضو جدید
قصه ی شهر سنگستان -به نظر من که خیلی عالیه -

قصه ی شهر سنگستان -به نظر من که خیلی عالیه -

قصه ی شهر سنگستان دو تا کفترنشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر دو دلجو، مهربان با هم دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با همخوشادیگر خوشا عهد دو جان همزبان با همدو تنها رهگذر کفتر نوازش های این آن را تسلی بخش تسلی های آن این نوازشگر خطاب ار هست: خواهر جان جوابش: جان خواهر جان بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیستستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریمنگفتی کیست، باری سرگذشتش چیستپریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماندشبانی گله اش را گرگ ها خوردهو گرنه تاجری کالاش را دریا فرو بردهو شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان هاسپرده با خیالی دل نه اش از آسودگی آرامی حاصل نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان ها اگر گم کرده راهی بی سرانجامست مرا به ش پند و پیغام است در این آفاق من گردیده ام بسیار نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را نمایم تا کدامین راه گیرد پیش ازینسو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست بیابان های بی فریاد وکهساران خار و خشک و بی رحم ست وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست یکی دریای هول هایل است و خشم توفان ها سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب و آن دیگر بسی ز مهریر است و زمستان ها رهایی را اگر راهی ست جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیستنه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟ غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی پناه آورده سوی سایه ی سدری ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست نشانی ها که در او هستنشانی ها که می بینم در او بهرام را ماندهمان بهرام ورجاوند که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست هزاران کار خواهد کرد نام آور هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوهپس از او گیو بن نوذر و با وی توس بن نوذر و گرشاسب دلیر شیر گند آور و آن دیگر و آن دیگر انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند بسوزند آنچه ناپاکی است، نا خوبی ست پریشان شهر ویرام را دگر سازند درفش کاویان را فره و در سایه اش غبار سالیان از چهره بزدایند بر افرازند نه، جانا! این نه جای طعنه وسردی ست گرش نتوان گرفتن دست، بیدادسااین تیپای بیغاره ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ستنشانی ها که دیدم دادمش، باری بگو تا کیست این گمنام گرد آلود ستان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست و از بسیار ها تایی به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی نه خال است و نگار آن ها که بینی، هر یکی داغی ست که گوید داستان از سوختنی هایی یکی آواره مرد است این پریشانگرد همان شهزاده ی از شهر خود رانده نهاده سر به صحرا ها گذشته از جزیره ها و دریا ها نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان بجای آوردم او را، هان همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی به شهرش حمله آوردند و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر دلیران من! ای شیران زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما پاسخی نشنفت اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسوس، هر دست یا دستان صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگ ها می گشت و چون دیوانگان فریاد می زد: ای و می افتاد و بر می خاست، گیران نعره می زد باز دلیران من! اما سنگ ها خاموش همان شهزاده سات آری که دیگر سال های سال ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده است و پندارد که دیگر جست و جو ها پوچ و بیهوده ست نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب های بی ساحل ز سنگستان شومش بر گرفته دل پناه آورده سوی سایه ی سدری که رسته در کنار کوه بی حاصل و سنگستان گمنامش که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود نشید همگنانش، آغرین را و نیایش راسرود آتش و خورشید و باران بود اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی به فر سور و آذین ها بهاران در بهاران بود کنون ننگ آشنایی نفرت آباد است، سوگش سور چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده و صیادان دریا بارهای دور و بردن ها و بردن ها و بردن ها و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها و گزمه ها و کشتی ها سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه است نگاه کن، روز کوتاه است هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک شنیدم قصه ی این پیر مسکین را بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟ کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید؟ تواند بود پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن غبار قرن ها دلمردگی از خویش بزداید اهورا و ایزدان و امشاسپندان را سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد در آن نزدیکی ها چاهی ست کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد پس از آنکه هفت ریگش رابه نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد ازو جوشید خواهد آب و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب تواند باز بیند روزگار وصل تواند بود و باید بود ز اسب افتاده او نز اصل غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار سخن پوشیده بشنو، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست غم دل با تو گویم غار کبوتر ها جادوی بشارت گوی نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند من آن کالام را دریا فرو برده گله ام را گرگ ها خورده من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه ای جوید دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بد فرجام نتوان یافت کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟ اشارت ها درست و راست بود اما بشارت ها ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار درخشان چشمه پیش من جوشید فروزان آتشم را باد خاموشید فکندم ریگ ها را یک به یک در چاه همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می گفت: آه مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟ زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟ گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوند ست پشوتن مرده است آیا؟ و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟ سخن می گفت، سر در غار کرده،شهریار شهر سنگستان سخن می گفت با تاریکی خلوت تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش ز بیداد انیران شکوه ها می کرد ستم های فرنگ و ترک و تازی را شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد غمان قرن ها را زار می نالید حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد غم دل با تو گویم، غار بگو آیا مرا دیگر امیدی نیست؟ صدا نالنده پاسخ داد آری نیست؟
 

Derakht-e-marefat

عضو جدید
سگها و گرگها

هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابري ساكت و خاكستري رنگ
زمين را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
سرود كلبه ي بي روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولي از زوزه هاي باد پيداست
كه شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پرده هاي برفها ، باد
روان بر بالهاي باد ، باران
درون كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان
آواز سگها:
زمين سرد است و برف آلوده و
تر
هواتاريك و توفان خشمناك است
كشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولي ما نيكبختان را چه باك است ؟
كنار مطبخ ارباب ، آنجا
بر آن خاك اره هاي نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزيزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته مانده هاي سفره خوردن
و
گر آن هم نباشد استخواني
چه عمر راحتي دنياي خوبي
چه ارباب عزيز و مهرباني
ولي شلاق ! اين ديگر بلايي ست
بلي ، اما تحمل كرد بايد
درست است اينكه الحق دردناك است
ولي ارباب آخر رحمش آيد
گذارد چون فروكش كرد خشمش
كه سر بر كفش و بر پايش گذاريم
شمارد زخمهامان را و ما اين
محبت را غنيمت مي شماريم

خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف كلبه ي بي روزن شب
شب توفاني سرد زمستان
زمستان سياه مرگ مركب
آواز گرگها:
زمين سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاريك و توفان خشمگين است
كشد - مانند سگها - باد ،
زوزه
زمين و آسمان با ما به كين است
شب و كولاك رعب انگيز و وحشي
شب و صحراي وحشتناك و سرما
بلاي نيستي ، سرماي پر سوز
حكومت مي كند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشه ي گرم كنامي
شكاف كوهساري سر پناهي
نه حتي جنگلي كوچك ، كه بتوان
در آن آسود بي تشويش
گاهي
دو دشمن در كمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شكنجه
برون ، سرما
درون ، اين آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه
دو ... اينك ... سومين دشمن ... كه ناگاه
برون جست از كمين و حمله ور گشت
سلاح آتشين ... بي رحم ... بي رحم
نه پاي رفتن و ني جاي برگشت
بنوش اي
برف ! گلگون شو ، برافروز
كه اين خون ، خون ما بي خانمانهاست
كه اين خون ، خون گرگان گرسنه ست
كه اين خون ، خون فرزندان صحراست
درين سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دويم آسيمه سر بر برف چون باد
وليكن عزت آزادگي را
نگهبانيم ، آزاديم ، آزاد
 

sam-smith

عضو جدید
قصه ی شهر سنگستان -به نظر من که خیلی عالیه -

قصه ی شهر سنگستان -به نظر من که خیلی عالیه -

قصه ی شهر سنگستان
دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو، مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا
دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازش های این آن را تسلی بخش
تسلی های آن این نوازشگر
خطاب ار هست: خواهر جان
جوابش: جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان
فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگ ها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها
سپرده با خیالی دل
نه اش از آسودگی آرامی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازینسو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابان های بی فریاد وکهساران خار و خشک و بی رحم ست
وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفان ها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و آن دیگر بسی ز مهریر است و زمستان ها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانی ها که در او هست
نشانی ها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن نوذر
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسب دلیر شیر گند آور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی است، نا خوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه اش
غبار سالیان از چهره بزدایند
بر افرازند
نه، جانا! این نه جای طعنه وسردی ست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادسا
این تیپای بیغاره
ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
نشانی ها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانی ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیار ها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آن ها که بینی، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنی هایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحرا ها
گذشته از جزیره ها و دریا ها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
 

sam-smith

عضو جدید
قسمت دوم

قسمت دوم

بجای آوردم او را، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که
شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت اما
پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسوس،
هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه
ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگ ها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد: ای
و می افتاد و بر می خاست، گیران نعره می زد باز
دلیران من! اما سنگ ها خاموش
همان شهزاده سات آری که دیگر سال های سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده است
و پندارد که دیگر جست و جو ها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شب های بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فر سور و آذین ها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشنایی نفرت آباد است، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردن ها و بردن ها و بردن ها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
و گزمه ها و کشتی ها
سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه است
نگاه کن، روز کوتاه است
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه ی این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه
بشوید تن
غبار قرن ها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد
در آن نزدیکی ها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس از آنکه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوتر ها جادوی بشارت گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگ ها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده
باید دخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بد فرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارت ها درست و راست بود اما
بشارت ها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم،
غار
درخشان چشمه پیش من جوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگ ها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم
لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد،
گفتی دیو می گفت: آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوند ست
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
سخن می گفت، سر در غار کرده،
شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری
مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرن ها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
غم دل با تو گویم، غار
بگو آیا مرا دیگر امیدی نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشعل خاموش
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور
در گوشه اي ز خلوت اين دشت هولناك
جوي غريب مانده ي بي آب و تشنه كام
افتاده سوت و كور
بس سالها گذشته كز آن كوه سربلند
پيك و پيام روشن و پاكي نيامده ست
وين جوي خشك ، رهگذر چشمه اي كه نيست
در انتظار سايه ي ابري و قطره اي
چشمش به راه مانده ، امديش تبه شده ست
بس سالها گذشته كه آن چشمه ي بزرگ
ديگر به سوي معبر ديرين روانه نيست
خشكيده است ؟ يا ره ديگر گرفته پيش ؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و اكنون كه نيست ، ساز و سرود و ترانه نيست
در گوشه اي ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن يگانه همدم ديرين دير سال
آن همنشين تشنه ، چنار كهن ، كه نيست
بر او نه آشيانه ي مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبي تشنه است
كز راه مانده مرغي بر او گذر كند
چون بيند آشيانه بسي دور و وقت دير
بر شاخه ي برهنه ي خشكش ، غريب وار
سر زير بال برده ، شبي را سحر كند
اين است آن يگانه نديمي كه جوي خشك
همسايه است با وي و همراز و همنشين
وز سالهاي سال
در گوشه اي ز خلوت اين دشت يكنواخت
گسترده است پيكر رنجور بر زمين
اي جوي خشك ! رهگذر چشمه ي قديم
وقتي مه ، اين پرنده ي خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آيا تو هيچ لب به شكايت گشودهاي
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان ؟
من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود ، هر چه صفا يا سرور بود
و آن پاك چشمه ي تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هيچ كس
كز كوهسار جودي ، يا كوه طور بود
آنجا كه هيچ ديده نديد و قدم نرفت
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من، پاك چون بهشت
دوشيزه چون سرشك سحر، سرد چون تگرگ
من خوب يادم آيد ز آن پيچ و تابهات
و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا كه سايه داشتي از بيدهاي سبز
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسيا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشيانه متروك ، مانده اي
در اين سياه دشت ، پريشان وسوت و كور
آه اي غريب تشنه ! چه شد تا چنين شدي
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اندوه
نه چراغ چشم گرگي پير
نه نفسهاي غريب كارواني خسته و گمراه
مانده دشت بيكران خلوت و خاموش
زير باراني كه ساعتهاست مي بارد
در شب ديوانه ي غمگين
كه چو دشت او هم دل افسرده اي دارد
در شب ديوانه ي غمگين
مانده دشت بيكران در زير باران ، آهن ، ساعتهاست
همچنان مي بارد اين ابر سياه ساكت دلگير
نه صداي پاي اسب رهزني تنها
نه صفير باد ولگردي
نه چراغ چشم گرگي پير
 

Paradoxx

عضو جدید
کاوه یا اسکندر

کاوه یا اسکندر

هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

زان چه حاصل جز دروغ و جز دروغ
زین چه حاصل جز فریب و جز فریب

خیلی خوشحال شدم دیدم اینجا چند نفر اخوان می خونن ،موفق باشید.;)
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلبانک ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره، بر سرا پرده خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بد آورده خویشم

گویند که: «امید و چه نومید!» ندانند
من مرثیه خوان وطن مرده خویشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون درختي در صميم سرد و بي ابر زمستاني
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و ميراث بهارم بود
هر چه ياد و يادگارم بود
ريخته ست
چون درختي در زمستانم
بي كه پندارد بهاري بود و خواهد بود
ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوري
در چنين عرياني انبوهم آيا لانه خواهد بست ؟
ديگر آيا زخمه هاي هيچ پيرايش
با اميد روزهاي سبز آينده
خواهدم اين سوي و آن سو خست ؟
چون درختي اندر اقصاي زمستانم
ريخته ديري ست
هر چه بودم ياد و بودم برگ
ياد با نرمك نسيمي چون نماز شعله ي بيمار لرزيدن
برگ چونان صخره ي كري نلرزيدن
ياد رنج از دستهاي منتظر بردن
برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن

اي بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهاي دگربگذر
هرگز و هرگز
بربيابان غريب من
منگر و منگر

سايه ي نمناك و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوشتر
بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو
تكمه ي سبزي برويد باز، بر پيراهن خشك و كبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناك اندهان ماند سرود من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين نه آب است كآتش را كند خاموش
با تو گويم، لولي لول گريبان چاك
آبياري مي‌كنم اندوه زار خاطر خود را
زلال تلخ شور انگيز
تاكزاد پاك آتشناك
در سكوتش غرق
چون زني حيران ميان بستر تسليم، اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي ، تن رها كرده ست
پهنه ور مرداب
بي تپش و آرام
مرده يا در خواب مردابي ست
و آنچه در وي هيچ نتوان ديد
قله ي پستان موجي، ناف گردابي ست

من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام
زي خداي و جمله پيغام آورانش، هر كه وز هر جاي
بسته گوناگون پل پيغام
هر نفس لختي ز عمر من، بسان قطره اي زرين
مي‌چكد در كام اين مرداب عمر اوبار
چينه دان شوم و سيري ناپذيرش هر دم از من طعمه اي خواهد
بازمانده ، جاودان ،‌منقار وي چون غار
من ز عمر خويشتن هر لحظه اي را لاشه اي سازم
همچو ماهي سويش اندازم
سير اما كي شود اين پير ماهيخوار ؟
باز گويد : طعمه‌اي ديگر
اينت وحشتناك تر منقار
همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين
تورش اندر دست
هيچش اندر تور
مي سپارد راه خود را، دور
تا حصار كلبه‌ي در حسرتش محصور
باز بيني باز گردد صبح ديگر نيز

تورش اندر دست و در آن هيچ
تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا
و آزمايد بخت بي بنياد
همچو اين صياد
نيز من هر شب
ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را
باز گويم : ساغري ديگر
تا دهد آن : ديگري ديگر
ز آن زلال تلخ شورانگيز
پاكزاد تاك آتشخيز
هر بهنگام و بناهنگام
لولي لول گريبان چاك
آبياري مي كند اندو زار خاطر خود را
ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد
چشم ماهيخوار را غافل كند ، وز كام اين مرداب بربايد
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
**اخوان ثالث (دو زبانه)**

**اخوان ثالث (دو زبانه)**

سلام خدمت همه...
یه چنتا از شعرهای ایشون رو به صورت متن دو زبانه داشتم....
یکسریاشونو میذارم...
اگه تکراری نبود و دوستان موافق بودن باقیش رو هم میذارم...
ممنون
یا حق
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دریچه ها
The Trapdoors​

[FONT=&quot]ما چون دو دریچه رو به روی هم آگاه زهر بگو مگوی هم.[/FONT]
[FONT=&quot]We like tow Trapdoors face to face Aware each other words[/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]هرروز سلام و پرسش و خنده[/FONT]
[FONT=&quot]هر روز قرار روز آینده[/FONT]
[FONT=&quot]Every day greeting and question and laugh[/FONT]​
[FONT=&quot]Every day appointment of coming day[/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
[FONT=&quot]عمر آینه بهشت اما....آه[/FONT]
[FONT=&quot]بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]The life as mirror of heaven,but…ah[/FONT]​
[FONT=&quot]more than night and days Tier and shorts day[/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]اکنون دل من شکسته و خسته است[/FONT]
[FONT=&quot]زیرا یکی از دریچه ها بسته است.[/FONT]


[FONT=&quot]However, my heart is broken and fatigued,[/FONT]

[FONT=&quot]Because one of trapdoors is close.[/FONT]





[FONT=&quot]نه مهر فسون نه ماه جادو کرد،[/FONT]
[FONT=&quot]نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد.[/FONT]
[FONT=&quot]no Sun performs enchant, no moon performs magic,[/FONT]
[FONT=&quot]Curse to journey because whatever happen he does[/FONT]

 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ من
My garden


[FONT=&quot]آسمانش را گرفته تنگ در آغوش[/FONT]
[FONT=&quot]ابر با آن پوستین سرد نمناکش[/FONT]

[FONT=&quot]Cloud embraces his heaven tightly[/FONT]
[FONT=&quot]With his cold of damp’s pelisse[/FONT]






[FONT=&quot]باغ بی برگی روز و شب تنهاست[/FONT]
[FONT=&quot]با سکوت پاک غمناکش.[/FONT]

[FONT=&quot]Garden of leavesless is alon during day night[/FONT]
[FONT=&quot]With his pure doleful silence.[/FONT]



[FONT=&quot]ساز او باران سرودش باد.[/FONT]
[FONT=&quot]جامه اش شولای عریانی ست[/FONT]

[FONT=&quot]His musical instrument rain, his song wind.[/FONT]
[FONT=&quot]His cloth is *****ness cloak[/FONT]



[FONT=&quot]ورجزاینش جامه ای باید،[/FONT]
[FONT=&quot]بافته بس شعله ی زرتاروپودش باد[/FONT]
[FONT=&quot]Except it should be weave other cloth,[/FONT]
[FONT=&quot]Its warp of flame and woof of wind.




[/FONT]​
 

tornado*

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]گو بروید یا نروید،هرچه در هرجا که خواهد یا نمی خواهد،باغبان و رهگذری نیست.[/FONT]
[FONT=&quot]Tell growing or no, whatever in wherever,he wants or no, Ther are no grandener and a passer-by.


[/FONT]
[FONT=&quot]باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست.[/FONT]
[FONT=&quot]Garden of hopelessness, Not is waiting for spring.


[/FONT]
[FONT=&quot]گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،[/FONT]
[FONT=&quot]ور برویش برگ لبخندی نمی روید،[/FONT]
[FONT=&quot]However from its eye not shine warmth ray,[/FONT]
[FONT=&quot]And to its face not grow a smile leaf.


[/FONT]
[FONT=&quot]باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست[/FONT]?
[FONT=&quot]Who tells graden of leavesless is not nise?



[/FONT]
[FONT=&quot]داستان از میوه های سر به گردن سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید.[/FONT]
[FONT=&quot]He tells about story of high fruit trees now that their fruits have slept low soil coffin.


[/FONT]
[FONT=&quot]باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز.[/FONT]
[FONT=&quot]Garden[/FONT][FONT=&quot] of leavesless his laugh is bloody and tearful


[/FONT]
[FONT=&quot]جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن، پادشاه فصل ها پاییز.[/FONT]
[FONT=&quot]Immortal ride on his yellow mane’s horse struts in the garden ,king of seasons, Autumn.[/FONT]
 

mojtaba_81

عضو جدید
ما ، من ، ما

ما ، من ، ما

انگارخیلی وقته که اخوان رو یادتون رفته ... امید به زنده شدن دوباره ی این تاپیک ...
فکر نمیکنم تکراری باشه...

هیچیم
هیچیم و چیزی کم
ما نیستیم از اهل این عالم که می بینید
وز اهل عالم های دیگر هم
یعنی چه پس اهل کجا هستیم؟
از عالم هیچیم و چیزی کم، گفتم.
غم نیز چون شادی برای خود خدایی، عالمی دارد
نور سیاه و مبهمی دارد
پس زنده باشد مثل شادی، غم
ما دوستدار سایه های تیره هم هستیم
و مثل عاشق، مثل پروانه
اهل نماز شعله و شبنم
اما
هیچیم و چیزی کم
رفتم فراز بام خانه، سخت لازم بود
شب بود و مظلم بود و ظالم بود
آنجا چراغ افروختم، اطراف روشن شد
و پشه ها و سوسک ها بسیار
دیدم که اینک روشنایم خورده خواهد شد
کشتم اسیر بی مروت زرده خواهد شد
باغ شبم افسرده خون مرده خواهد شد
خاموش کردم روشنایم را
و پشه ها و سوسکها رفتند
غم رفت، شادی رفت
و هول و حسرت ترک من گفتند
و اختران خفتند
آنگاه دیدم آنطرف تر از سکنج بام
یک دختر زیباتر از رویای شبنم ها
تنها
انگار روح آبی و آب است
انگار هم بیدار و هم خواب است
انگار غم در کسوت شادیست
انگار تصویر خدا در بهترین قاب است
انگارها بگذار
بیمار!
او آن "نمی دانی و می دانی" است
او لحظه ی فرار جادوئی است
او جاودانه، جاودانتاب است
محض خلوص و مطلق ناب است
............
از بام پائین آمدیم، آرام
همراه با مشتی غم و شادی
و با گروهی زخمها و عده ای مرحم
گفتیم بنشینیم
نزدیک سالی مهلتش یک دم
مثل ظهور اولین پرتو
مثل غروب آخرین عیسای بن مریم
مثل نگاه غم گنانه ی ما
مثل بچه ی آدم
آنگه نشستیم و به خوبی خوب فهمیدیم
باز آن چراغ روز و شب خامش تر از تاریک
هیچیم و چیزی کم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
وز شوق چشمک مي زد و رويش به ما بود
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
چون آخرين شبهاي شهريور صفا داشت
آن شب که بود از اولين شبهاي مرداد
بوديم ما بر تپه اي کوتاه و خاکي
در خلوتي از باغهاي احمد آباد
هرگز فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پيراهني سربي که از آن دستمالي
دزديده بودم چون کبوترها به تن داشت
از بيشه هاي سبز گيلان حرف مي زد
آرامش صبح سعادت در سخن داشت
آن شب که عالم عالم لطف و صفا بود
گاهي سکوتي بود ، گاهي گفت و گويي
با لحن محبوبانه ، قولي ، يا قراري
گاهي لبي گستاخ ، يا دستي گنهکار
در شهر زلفي شبروي مي کرد ، آري
من بودم و توران و هستي لذتي داشت
آرامشي خوش بود ، چون آرامش صلح
آن خلوت شيرين و اندک ماجرا را
روشنگران آسمان بودند ، ليکن
بيش از حريفان زهره مي پاييد ما را
وز شوق چشمک مي زد و رويش به ما بود
آن خلوت از ما نيز خالي گشت ، اما
بعد از غروب زهره ، وين حالي دگر داشت
او در کناري خفت ، من هم در کناري
در خواب هم گويا به سوي ما نظر داشت
ماه از خلال ابرهاي پاره پاره
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در وصف امام رضا(ع)
اى على موسى الرضا! اي پاکمرد يثربى، در توس خوابيده!
من تو را بيدار مى دانم.
زنده تر، روشن تر از خورشيد عالم تاب
از فروغ و فرّ و شور زندگى سرشار مى دانم


گر چه پندارند: ديرى هست، همچون قطره ها در خاک
رفته اى در ژرفناى خواب
ليکن اى پاکيزه باران بهشت! اى روح! اى روشناى آب!
من تو را بيدار ابرى پاک و رحمت بار مى دانم

اى (چو بختم) خفته در آن تنگناى زادگاهم توس!
ـ (در کنار دون تبهکارى که شير پير پاک آيين، پدرت
آن روح رحمان را به زندان کشت) ـ
من تو را بيدارتر از روح و راح صبح، با آن طرّه زرتار مى دانم

من تو را بى هيچ ترديدى (که دلها را کند تاريک)
زنده تر، تابنده تر از هر چه خورشيد است، در هر کهکشانى، دور يا نزديک،
خواه پيدا، خواه پوشيده
در نهان تر پرده اسرار مى دانم

با هزارى و دوصد، بل بيشتر، عمرت،
اى جوانى و جوان جاودان، اى پور پاينده!
مهربان خورشيد تابنده!
اين غمين همشهرى پيرت،
اين غريبِ مُلکِ رى، دور از تو دلگيرت،
با تو دارد حاجتى، دَردى که بى شک از تو پنهان نيست،
وز تو جويد (در نهانى) راه و درمانى.
جاودان جان جهان! خورشيد عالم تاب!
اين غمين همشهرى پير غريبت را، دلش تاريک تر از خاک،
يا على موسى الرضا! درياب.
چون پدرت، اين خسته دل زندانىِ دَردى روان کُش را،
يا على موسى الرضا! درياب، درمان بخش.
يا على موسى الرضا! درياب.


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اگرچه حاليا ديريست کان بي کاروان کولي
ازين دشت غبار آلود کوچيده ست
و طرف دامن از اين خاک دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش پرسم گاه
آه
چه مي ديده ست آن غمناک روي جاده ي نمناک ؟
زني گم کرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟
سگي ناگاه ديگر بار
وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او
چنانچون پاره يا پيرار ؟
سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟
اسيري از عبث بيزار و سير از عمر
به تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟
و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش
هزاران قطره خون بر خاک روي جاده ي نمناک ؟
چه نجوا داشته با خويش ؟
پ يامي ديگر از تاريکخون دلمرده ي سوداده کافکا ؟
همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟
درود ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار
ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟
تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز
تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟
چه نقشي مي زده ست آن خوب
به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟
به شوق و شور يا حسرت ؟
دگر بر خاک يا افلاک روي جاده ي نمناک ؟
دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه
مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟
شکايت مي کند ز آن عشق نافرجام ديرينه
وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟
کدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاک
فکنده صيد بر فتراک روي جاده ي نمناک ؟
هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد
گهي چونان گهي چونين
که مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟
دگر ديريست کز اين منزل ناپاک کوچيده ست
و طرف دامن از اين خاک برچيده ست
ولي من نيک مي دانم
چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم
که او هر نقش مي بسته ست ، يا هر جلوه مي ديده ست
نمي ديده ست چون خود پاک روي جاده ي نمناک
 

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي كند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
آن پاكي
و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
مي بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي بينم برابر و سر بر نمي كني


اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاييم ، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني :eek:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با نگهي گمشده در کهنه خاطرات
پهلوي ديوار ترک خورده اي سپيد
بر لب يک پله چوبين نشسته ام
با سري آشفته ، دلي خالي از اميد
مي گذرد بر تن ديوار ، بي شتاب
در خط زنجير ، يکي کاروان مور
نامتوجه به بسي يادگارها
مي شود آهسته ز مد نظاره دور
گويي بر پيرهن مورثي به عمد
دوخته کس حاشيه واري نخش سياه
يا وسط صفحه اي از کاغذ سپيد
با خط مشکين قلمي رفته است راه
اندکي از قافله ي مور دورتر
تار تنيده يکي عنکبوت پير
مي پلکد دور و بر تارهاي خويش
چشم فرو دوخته بر پشه اي حقير
خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
بهتر ازين پشه غذا عنکبوت گفت
نيست به از وزوز اين پشه نغمه اي
عيش همين است و همين : کار و خورد و خفت
از چمن دلکش و صحراي دلگشا
گفت خوش الحان مگسي قصه اي به من
خوشتر ازين پرده فضا هيچ نيست ، هيچ
جمله فريب است و دروغ است آن سخن
 
بالا