برای کسی که آنقدر دوستش دارم که نمیتوانم دست به نوشتن ببرم، آنقدر دوستش دارم، که میترسم نتوانم باز دست به نوشتن بردارم، و با گفتار کودکانهام، که در برابر بزرگیاش کم میآورم، موجب رنجشش شوم، ولی خوب میدانم، چه خوب میداند، که چه خوب دوستش دارم، کماکان که پرندهام میداند و میداند ......
بهتر آن دیدم که به ذهن کودکانه خود بروم و بقیه را به چشمانم بسپارم، آری، حرفهای زیادی برای گفتن دارم، تو خود از چشمانم بخوان ...
چشمانی پر از اشک، و گلویی پر از بغض، شاید فرشتهای روزی این بغض نگاهم، اشک چشمانم را، روزی ببیند و کماکان نگویم کسی بغض نگاهم را، اشک چشمانم را، نه دید نه فهمید ! بهتر است بس کنم، میخواهم بگویم دوستت دارم
نه، همین اول اشتباه نرو، بخون، عجله نکن! با تو نیستم، کسی که میخواند این نامه را، خود خوب میداند با که هستم، و فرشتهای مهربان، پرندهام را میگویم، که هرشب به خوابم میاید، و روزها نیز در کنار من، و مرا یاری میکند تا این دستخط را برای مهربانی که دوستش دارم بنویسم، مهربانی که همه دوستش دارند، من بیشتر!
فرشتهای که پا به این دنیا گذاشت، و الان، تنها 20 سال، کمیبیشتر یا کمتر دارد، شاید 2سال اینطرف و آنطرفتر، بحث پانزدهسال پیش است، پانزدهسالی که با مرگ مرواریدها سپری شد، اشکهای زیبایش را میگویم، اشکهای که با دستان مهربانی دیگر، پاک میشوند و بوسهای مهربانانه بر گونههای زیبایش میکارد، تا بگوید، دوستت دارم، چشمانت با اشک نیز میدرخشد، میتابد ...
مرد رویاهایش بود، چه زیبا دوستش داشت و دارد، چه زیبا که خود نیز از وصفش دست به دامان چشمانش برد و حرف همیشگی، میتوانی از چشمانم بخوان .... مردی که سرشار از بزرگی بود، و این مهربان من، عشق میورزید، ولی باید پرواز میکرد، پرواز و پرواز، کمرش دگر طاقت نداشت، بالهایش هویدا بود، خوب میدانست مهربان من میبیند بالها را، ولی باید پرواز میکرد، چون فرشتهها پرواز میکنند، و کسی طاقت جرات دیدن بال را نداشت جز تو، و پرواز کرد، هنوز طعم بوسههایش را بر گونههایت حس میکنی، و دستی مهربان، گونهات را نوازش میکرد، تو نیز در انتظار بالی تا پرواز کنی، نه، اجازه نمیدهم، این حق از آن مناست، بالهایت از برای خانهای نرم و زیبا، برای فرشتههای کوچولو ....
پرواز کرد، و تو به خوابی عمیق فرو رفتی، چون تو در این دنیای فریفته، فرشته مانده بودی، و تو به خواب رفتی و این مدت را با هم، دست در دست هم گذراندید، خوب میدانست باید تورا انتخاب میکرد و کرد، و تو به آرامشی چند ....، باید بیدار میشدی، شخصی در انتظار توست، روزگاری برای رنجاندنت و نشاندن اشک در گوشهی چشمهای زیبایت، و کسی که آن را پاک کند، میبوسم چشمهای مهربانت را که مهربانانه دوستم دارم و دوستم داری ... و فرشتهای که در مقابل مهربانیهایش خود را گم میکنی و توان پاسخ دادن نداری، فقط چشمانت را میسپاری و او خوب میخواند، خوانندهای ماهر، چون تورا دوست دارد، و عاشقانه برایت بال میزند
جاوید پرواز کرد، و چه پرواز کردنی، به جرم اسمش پرواز کرد، به جرم جاوید بودنش، من نیز بزودی پرواز میکنم، باید جاوید بمانم، و این جاوید پرواز کرد ... گفته بودم روزگار غم را، اشک را به تو هدیه میدهد، اما خدایی مهربان فرشتهاش را تنها نمیگذارد، خدایی که از آن توست، و آن مهربان، همانی که قبل نیز به آن اشاره کردم، دستانت را گرفت، محو زیباییهایت نشد، محو فرشته بودنت نشد، عاشقت شد، و عاشقانه دوستت میدارد، لوحی سفید که تو شروع به نوشتن میکنی، و تورا بوسید ... در آغوشش آرام بگیر، جایی ...... .......... ........ . سکوت میکنم، اینبار تنها خدا فهمید چه گفتم!!!
و در این آغوش، هر شب فرشتهای را که پرواز کرد میبینی، و او روزها نیز در کنارت است، چشمانت را باز کن، میدانی، میدانی با هر قطره اشک، با هر ثانیه غم و ناراحتی تو، دل چندها فرشته را خون میکنی؟ من نیز غمگین ...
پس کو آن خندههایت ؟ کو آن شوق زیبایت ؟ تو به آن فرشته قول خندیدن دادی، یادت نیست ؟ پس بخند تا فرشتهها نیز بخندند
و روزها میگذرند، سالها میگذرد، و الان، فرشتههای کوچولو، و باز نگران، نمیدانم چه بگویم، حس مادریت است، و با بال گرفتن فرشتههایت بر نگرانی و اضطراب تو افزون تر، و لبخندی مهربانانه، از سوی فرشتهی مهربانت، چه زیبا بوسید تورا، همان حس شرم، همان حس دوست داشتن، هنوز میلرزد، سرخ میشود وقتی میگوید دوستت دارم، و تورا آرام در آغوش میگیرد و بوسهای بر پیشانی مالامال از درد، رنج، غم و اضطراب و ...، و این است عشقی که میماند، و تو خوشحال، که در کنارت، فرشتهای مهربان، برای شادی و خوشبختی و ... مهربان من، شبها را با بیداری صبح میکند، و روزها را در دام مرگ به شب میرساند تا شب نیز، آرام و با شرم و عشق و دوست داشتن، بگوید دوستت دارم، خوب میداند در خانه چه نگاهی به در داری که باید باز شود، و مشتاقانه به چشمانش نگاهی بیندازی و اشک شوق بریزی، و او خود از چشمان تو خوب میداند، و خوب میخواند
و من اینجا، دستان مهربانت را بر روی گونههایم حس میکنم، و برای مهربانیهای روزگار، دعایتان میکنم، و میدانم، خوب میدانم، روز به روز، وقتی میگوید دوستت دارم، باز سرخ میشود، و این عشق است که میماند، عشقی که جاوید ماند و میماند
بخند، به چشمانم بنگر، چون نتوانستم بنویسم آنچه را باید مینوشتم، اشکهایم را ببین، هریک برای شادی تو
من، جاوید، پرواز خواهم کرد، مجالی نیست، ولی جاوید میمانم، همراه با پرندهام ...
من حرفهای زیادی برای گفتن دارم، تو خود از چشمانم بخوان، خوب میدانی چه میگویم
آخرین ویرایش: