تمام من شده بودی و چه می ماند از من، اگر فراموشت کرده بودم؟ فکر کن! صبح از خواب بیدار شوی، چای بنوشی، لبخند بزنی، بغض کنی، شعر بخوانی ... نه! خیلی وقت است کتاب شعری را ورق نزده ام! این یکی را قلم بگیر!
اصلا بگذار دوباره بنویسم!
بیدار شوی، چای بنوشی، لبخند بزنی، بغض کنی، مو شانه کنی، نفس بکشی، که چه؟ این همه، که بودن نمی شود! می شود؟
نه دورِ دیر! دلتنگ نیستم و دلم هم هوای تپیدن ندارد، قول می دهم گریه هم نکنم اما، به جای همه اینها، می شود اجازه دهی گاهی، فقط گاهی [ مثلا وقتهایی که آفتاب جور دیگری می تابد و وقتهایی که باران هوس باریدن دارد و وقتهایی که ماه زیباتر می شود و وقتهایی که با خودم قدم می زنم و وقتهایی که کسی با لبخند اسمم را صدا می زند و وقتهایی که نمی دانم برای چه باید زندگی کنم] به تو فکر کنم؟
اجازه می دهی؟