اینجا در سرزمین دلم
روزگاری است که همه خاموشند
انچه از غم و شعف بود درونش پدیدار...
دیریست که زین بی صدا در پی ردپای مرگند
انچه ز خود می دانم
همه در پرده ابهام است
لیک من گویم که هیچ ز خود نمی دانم
تنها دانایی ام داستانی است ز خود
ان زمان که فرمانروایی وجودم به دل شد
عقل را به حکم بی رحمی اش سپردیم به اتش فراموشی
همان جا بود سر اغاز نادانی ام
که عاقبت من ندانستم حکم دلم در دنیا سبب تنهایی است
من دلدار در پی قانون احساس می خورم به قانون دانایی ادم
دانایی را در تعریف دلم همه سنگدلی بود و بس
دانایی ادمیان را نشناختم
زین سبب ان را غرامت سنگین پرداختم
غرامت ندانستن قانون ادمیان