با مهدي اخوان ثالث

barg

عضو جدید
کاربر ممتاز
نعش اين شهيد عزيز
روي دست ما مانده ست
روي دست ما ، دل ما
چون نگاه ، ناباوري به جا مانده ست
اين پيمبر ، اين سالار
اين سپاه را
سردار
با پيامهايش پاك
با نجابتش قدسي سرودها براي ما خوانده ست
ما باين جهاد جاودان مقدس آمديم
او فرياد
مي زد
هيچ شك نبايد داشت
روز خوبتر فرداست

و
با ماست
اما
اكنون
ديري ست
نعش اين شهيد عزيز
روي دست ما چو حسرت
دل ما
برجاست
و
روزي اين چنين بتر با ماست
امروز
ما شكسته ما خسته
اي شما به جاي ما پيروز
اين شكست و پيروزي به كامتان خوش باد
هر چه مي خنديد
هر چه مي زنيد ، مي بنديد
هر چه مي بريد ، مي باريد
خوش به كامتان اما
نعش اين
عزيز ما را هم به خاك بسپاريد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با آنکه شب شهر را ديرگاهي ست
با ابرها و نفس دودهايش
تاريک و سرد و مه آلود کرده ست
و سايه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسوني که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سايه ام را
با سايه ي خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اينجا و انجا گذشتم
هر جا که من گفتم ، آمد
در کوچه پسکوچه هاي قديمي
ميخانه هاي شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک ، ترسا ، کليمي
اغلب چو تب مهربان و صميمي
ميخانه هاي غم آلود
با سقف کوتاه و ضربي
و روشنيهاي گم گشته در دود
و پيخوانهاي پر چرک و چربي
هر جا که من گفتم ، آمد
اين گوشه آن گوشه ي شب
هر جا که من رفتم آمد
او ديد من نيز ديدم
مرد و زني را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان مي چميدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ايشان
حتي بگو باد دامان ايشان
مي شد نهيبي که بي شک
انگار گردنده چرخ زمان را
اين پير پر حسرت بي امان را
از کار و گردش مي انداخت ، مغلوب مي کرد
و پيري و مرگ را در کمينگاه شومي که دارند
نوميده و مرعوب مي کرد
در چار چار زمستان
من ديديم او نيز مي ديد
آن ژنده پوش جوان را که ناگاه
صرع دروغينش از پا درانداخت
يک چند نقش زمين بود
آنگاه
غلت دروغينش افکند در جوي
جويي که لاي و لجنهاي آن راستين بود
و آنگاه ديديم با شرم و وحشت
خون ، راستي خون گلگون
خوني که از گوشه ي ابروي مرد
لاي و لجن را به جاي خدا و خداوند
آلوده ي وحشت و شرم مي کرد
در جوي چون کفچه مار مهيبي
نفت غليظ و سياهي روانبود
مي برد و مي برد و مي برد
آن پاره هاي جگر ، تکه هاي دلم را
وز چشم من دور مي کرد و مي خورد
مانند زنجيره ي کاروانهاي کشتي
کاندر شفقها ، فلقها
در آبهاي جنوبي
از شط به دريا خرامند و از ديد گه دور گردند
دريا خوردشان و سمتور گردند
و نيز ديديم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بيرون مي آمد
و آن رهروان را که يک لحظه مي ايستادند
يا با نگاهي بر او مي گذشتند
يا سکه اي بر زمين مي نهادند
ديديم و با هم شنيديم
آن مرد کي را که مي گفت و مي رفت : اين بازي اوست
و آن ديگير را که مي رفت و مي گفت : اين کار هر روزي اوست
دو لابه هاي سگي را سگي زرد
که جلد مي رفت ، مي ايستاد و دوان بود
و لقمه اي پيش آن سگ مي افکند
ناگه دهان دري باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنيديم کان بوي دلخواه گم شد
و آمد به جايش يکي بوي دشمن
و آنگاه ديديم از آن سگ
خشم و خروش و هجويمي که گفتي
بر تيره شب چيره شد بامداد طلايي
اما نه ، سگ خشمگين مانده پايين
و بر درخت ست آن گربه ي تيره ي گل باقلايي
شب خسته بود از درنگ سياهش
من سايه ام را به ميخانه بردم
هي ريختم خورد ، هي ريخت خوردم
خود را به آن لحظه ي عالي خوب و خالي سپردم
با هم شنيديم و ديديم
ميخواره ها و سيه مستها را
و جامهايي که مي خورد بر هم
و شيشه هايي که پر بود و مي ماند خالي
و چشم ها را و حيراني دستها را
ديديم و با هم شنيديم
آن مست شوريده سر را که آواز مي خواند
و آن را که چون کودکان گريه مي کرد
يا آنکه يک بيت مشهور و بد را
مي خواند و هي باز مي خواند
و آن يک که چون هق هق گريه قهقاه مي زد
مي گفت : اي دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسي ندارد سري که بريده ست
آخر مگر نه ، مگر نه
در کوچه ي عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش مي ماند يا آه مي زد
با جرعه و جامهاي پياپي
من سايه ام را چو خود مست کردم
همراه آن لحظه هاي گريزان
از کوچه پسکوچه ها بازگشتم
با سايه ي خسته و مستم ، افتان و خيزان
مستيم ، مسيتم ، مستيم
مستيم و دانيم هستيم
اي همچو من بر زمين اوفتاده
برخيز ، شب دير گاهست ، برخيز
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دست
ديگر نه پاي و نه رفتار
تنها تويي با من اي خوبتر تکيه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بي تو از خود نشاني نبينم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستاني نبينم
با من بمان اي تو خوب ، اي بيگانه
برخيز ، برخيز ، برخيز
با من بيا اي تو از خود گريزان
من بي تو گم مي کنم راه خانه
با من سخن سر کن اي ساکت پرفسانه
آيينه بي کرانه
مي ترسم اي سايه مي ترسم اي دوست
مي پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرين و خشم کدامين سگ صرعي مست
اين ظلمت غرق خون و لجن را
چونين پر از هول و تشويش کرده ست ؟
ايکاش مي شد بدانيم
ناگه غروب کدامين ستاره
ژرفاي شب را چنين بيش کرده ست ؟
هشدار اي سايه ره تيره تر شد
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دوست
ديگر به من تکيه کن ، اي من ، اي دوست ، اما
هشدار کاينسو کمينگاه وحشت
و آنسو هيولاي هول است
وز هيچيک هيچ مهري نه بر ما
اي سايه ، ناگه دلم ريخت ، افسرد
ايکاش مي شد بدانيم
نا گه کدامين ستاره فرومرد ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر زمين افتاده پخشيده ست
دست و پا گسترده تا هر جا
از کجا ؟
کي ؟
کس نمي داند
و نمي داند چرا حتي
سالها زين پيش
اين غم آور وحشت منفور را خيام پرسيده ست
وز محيط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هيچ جز بيهوده نشنيده ست
کس نداند کي فتاده بر زمين اين خلط گنديده
وز کدامين سينه ي بيمار
عنکبوتي پير را ماند ، شکن پر زهر و پر احشا
مانده ، مسکين ، زير پاي عابري گمنام و نابينا
پخش مرده بر زمين ، هموار
ديگر آيا هيچ
کرمکي در هيچ حالي از دگرديسي
تواند بود ؟
من پرسم
کيست تا پاسخ بگويد
از محيط فضل خلوت يا شلوغي
کيست ؟
چيست ؟
من مي پرسم
اين بيهوده
اي تاريک ترس آور
چيست ؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وين پرده ی حریر بلندی

خوابیده مخمل شب ، تاریک مثل شب

آیینه ی سیاهش چون آینه عمیق

سقف رفیع گنبد بشکوهش

لبریز از خموشی ،‌ وز خویش لب به لب

امشب بیاد مخمل زلف نجیب تو

شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم

من ناز می کنم

چون مشتری درخشان ،‌ چون زهره آشنا

امشب دگر به نام صدا می زنم تو را

نام ترا به هر که رسد می دهم نشان

آنجا نگاه کن

نام تو را به شادی آواز می کنم

امشب به سوی قدس اهورائی

پرواز می کنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون ميهمانان به سفره ي پر ناز و نعمتي
خواندي مرا به بستر وصل خود اي پري
هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
ديگر مگو : ببين به کجا دست مي بري
با ميهمان مگوي : بنوش اين ، منوش آن
اي ميزبان که پر گل ناز است بسترت
بگذار مست مست بيفتم کنار تو
بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت
هر جا دلم بخواهد ، آري ، چنين خوش است
بايد دريد هر چه شود بين ما حجاب
بايد شکست هر چه شود سد راه وصل
ديوانه بود بايد و مست و خوش و خراب
گه مي چرم چو آهوي مستي ، به دست و لب
در دشت گيسوي تو که صاف است و بي شکن
گه مي پرم چو بلبل سرگشته با نگاه
بر گرد آن دو نو گل پنهان به پيرهن
هر جا دلم بخواهد ، آري به شرم و شوق
دستم خزد به جانب پستان نرم تو
واندر دلم شکفته شود صد گل از غرور
چون ببنم آن دو گونه ي گلگون ز شرم تو
تو خنده زن چو کبک ، گريزنده چون غزال
من در پيت چو در پي آهو پلنگ مست
وانگه ترا بگيرم و دستان من روند
هر جا دلم بخواهد آري چنين خوش است
چشمان شاد گرسنه مستم دود حريص
بر پيکر برهنه ي پر نور و صاف تو
بر مرمر ملايم جاندار و گرم تو
بر روي و ران و گردن و پستان و ناف تو
کم کم به شوق دست نوازش کشم بر آن
گلديس پاک و پردگي نازپرورت
هر جا دلم بخواهد من دست مي برم
اي ميزبان که پر گل ناز است بسترت
تو شوخ پندگوي ، به خشم و به ناز خوش
من مست پند نشنو ، بي رحم ، بي قرار
و آنگه دگر تو داني و من ، وين شب شگفت
وين کنج دنج و بستر خاموش و رازدار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چه آرزوها

چه آرزوها

[h=1]لحظه [/h] همه گویند كه : تو عاشق اویی
گر چه دانم همه كس عاشق اویند
لیك می ترسم ، یارب
نكند راست بگویند ؟



 
آخرین ویرایش:

K.K.J

عضو جدید
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم ز سيلي زن ز سيلي خور وزين تصوير بر ديوار ترسانم !

مهدی اخوان ثالث
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هان ، كجاست ؟
پايتخت اين بي آزرم و بي آيين قرن
كاندران بي گونه اي مهلت
هر شكوفه ي تازه رو بازيچه ي باد است
همچنان كه حرمت پيران ميوه ي خويش بخشيده
عرصه ي انكار و وهن و غدر و بيداد است

پايتخت اينچنين قرني
بر كدامين بي نشان قله ست
در كدامين سو ؟

ديدبانان را بگو تا خواب نفريبد
بر چكاد پاسگاه خويش،‌دل بيدار و سر هشيار
هيچشان جادويي اختر
هيچشان افسون شهر نقره‌ي مهتاب نفريبد
بر به كشنيهاي خشم بادبان از خون
ما، براي فتح سوي پايتخت قرن مي آييم
تا كه هيچستان نه توي فراخ اين غبار آلود بي غم را
با چكاچاك مهيب تيغهامان، تيز
غرش زهره دران كوس‌هامان، سهم
پرش خارا شكاف تيرهامان، ‌تند
نيك بگشاييم
شيشه‌هاي عمر ديوان را
ز طلسم قلعه ي پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جلد برباييم
بر زمين كوبيم

ور زمين گهواره ي فرسوده ي آفاق
دست نرم سبزه هايش را به پيش آرد
تا كه سنگ از ما نهان دارد
چهره اش را ژرف بخشاييم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گويا دگر فسانه به پايان رسيده بود
ديگر نمانده بود برايم بهانه‌اي
جنبيد مشت مرگ و در آن خاك سرد گور
مي‌خواست پر كند
روح مرا، چو روزن تاريكخانه‌اي

اما بسان باز پسين پرسشي كه هيچ
ديگر نه پرسشي ست از آن پس نه پاسخي
چشمي كه خوشترين خبر سرنوشت بود
از آشيان ساده ي روحي فرشته وار
كز روشني چو پنجره اي از بهشت بود
خنديد با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتي كه خوشتر از آن كس نديده است
كاي تخته سنگ پير
آيا دگر فسانه به پايان رسيده است؟

چشمم پريد ناگه و گوشم كشيد سوت
خون در رگم دويد
امشب صليب رسم كنيد، اي ستاره‌ها
برخاستم ز بستر تاريكي و سكوت
گويي شنيدم از نفس گرم اين پيام
عطر نوازشي كه دل از ياد برده بود
اما دريغ، كاين دل خوش‌باورم هنوز
باور نكرده بود
كآورده را به همره خود باد برده بود
گويي خيال بود، شبح بود، سايه بود
يا آن ستاره بود كه يك لمحع زاد و مرد
چشمك زد و فسرد

لشكر نداشت در پي ، تنها طلايه بود
اي آخرين دريچه ي زندان عمر من
اي واپسين خيال شبح وار سايه رنگ
از پشت پرده هاي بلورين اشك خويش
با ياد دلفريب تو بدرود مي كنم
روح تو را و هرزه درايان پست را
با اين وداع تلخ ملولانه ي نجيب
خشنود مي كنم

من لولي ملامتي و پير و مرده دل
تو كولي جوان و بي آرام و تيز دو
رنجور مي كند نفس پير من تو را
حق داشتي ، برو
احساس مي كنم ملولي ز صحبتم
آن پاكي و زلالي لبخند در تو نيست
و آن جلوه هاي قدسي ديگر نمي كني
مي‌بينمت ز دور و دلم مي تپد ز شوق
مي‌بينم برابر و سر بر نمي كني
اين رنج كاهدم كه تو نشناختي مرا
در من ريا نبود صفا بود هر چه بود

من روستاييم، نفسم پاك و راستين
باور نمي كنم كه تو باور نمي كني
اين سرگذشت ليلي و مجنون نبود - آه
شرم آيدم ز چهره ي معصوم دخترم
حتي نبود قصه ي يعقوب ديگري
اين صحبت دو روح جوان ، از دو مرد بود
يا الفت بهشتي كبك و كبوتري
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن يكي نه چنين بود، اي دريغ
غمز و فريبكاري مشتي حسود نيز
ما را چو دشمني به كمين بود، اي دريغ
مسموم كرد روح مرا بي صفاييت

بدرود، اي رفيق مي و يار مستي ام
من خردي تو ديدم و بخشايمت به مهر
ور نيز ديده اي تو، ببخشاي پستي ام
من ماندم و ملال و غمم، رفته اي تو شاد
با حالتي كه بدتر از آن كس نديده است
اي چشمه ي جوان
گويا دگر فسانه به پايان رسيده است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

not is hailstone ,no death
if thou hear sound
its conversation of cold and tooth
تگرگی نیست،مرگی نیست
صدایی گر شنیدی،
صحبت گرما و سرماست
********
o! razor doesn`t scrape my cheek carelessly
o! hand doesn`t dishevel my beauty hair

های !نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
های نپریشی صفای زلفکم را، دست
********
o! my generous messiah!o,dirty cloth christian,its so cruelly cold...oh
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیراهن هوا بس ناجوانمردانه سرد است
 

coherent

عضو جدید
میراث

پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را می شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم ؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی
روز و شب می گشت ، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست
زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست
هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس
ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان ، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می گوید
از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ
من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می گفت و بودش یاد
داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد
کشتگاهم برگ و بر می داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنه ی دیرینه ام با من
اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
این مباد ! آن باد
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود
های ، فرزندم

بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که ام نه در سودا ضرر باشد ؟
ای دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وداع

سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
خلوت شب آنها را دنبال می کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
من او را به جای همه بر می گزینم
و او می داند که من راست می گویم
او همه را به جای من بر می گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نخستين مجموعه‌شعرِ مهدي اخوان‌ثالث بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332 ، مجموعه شعر زمستان است . بگذشته از اشعاري که پيش‌ از روزهاي كودتا سروده شده‌اند، فضاي حاكم بر اين مجموعه، آميخته‌اي است از حس‌ تنهايي و حسرتِ روزگاران شيرين بر باد. زمستان فريادكننده‌ي زخم‌هاي تازه است. رنج مهدي اخوان ثالث در اين مجموعه اما، نه برخاسته از تقدير نوع انسان، كه برخاسته از سرگذشت انساني است كه راه به خطايي معصومانه برگزيده و چون چشم گشوده، جز ره‌زناني كه به تاخت دور مي شوند، هيچ نديده است: ”هر كه آمد بار خود را بست و رفت،\ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب”. زمستان روايت تقدير انسان عصري ويژه در سرزميني ويژه است؛ روايتِ تقديرِ انساني كه گذشته‌ي به‌يغما‌رفته‌ي خود را هنوز پرمعنا مييابد. ‍ و

يأس‌ مهدي اخوان‌ثالث در زمستان با حيرت آميخته است؛ يأس‌ مردي كه سوزِ زخم‌هايش‌ فرصت انديشيدن به چرايي‌ها را از او گرفته است: ”هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود،\من نخواهم برد اين از ياد :\كآتشي بوديم كه بر ما آب پاشيدند”. انطباق جان و جهانِ انسانِ مجموعه شعر زمستان هنوز به فرجام نرسيده است. زمستان چشم جست‌وجو نبسته است: ”در ميكده‌ام؛ دگر كسي اينجا نيست\واندر جامم دگر نمي صهبا نيست\مجروحم و مستم و عسس‌ مي­بردم\مردي، مددي، اهل دلي، آيا نيست”؟ پاسخ انسانِ زمستان اما، ناشنيده روشن است: مددي نيست. نه مددي، نه دستي، نه كلامي: ”سلامت را نميخواهند پاسخ گفت\سرها در گريبان است.\... و گر دست محبت سوي كس‌ يازي؛\به اكراه آورد دست از بغل بيرون؛\كه سرما سخت سوزان است”. ‍

ترديدها اما هنوز به جاي خويش‌ باقي است؛ در ديار ديگري شايد برسر خسته‌گان سقف ديگري باشد : « بيا اي خسته خاطر دوست / اي مانند من دلکنده و غمگين !/ من اينجا بس دلم تنگ است ./ بيا ره توشه برداريم ، / قدم در راه بي فرجام بگذاريم » زير هيچ سقفي اما ، صدايي ديگر نيست ؛ ثالث پيام كرك ها را لبيك مي گويد:”بده... بدبد. چه اميدي؟ چه ايماني؟ كرك جان خوب مي خواني”. مجموعه شعر زمستان ترديدي است كه به يقين مي‌گرايد، زخمي است كه كهنه مي‌شود، حيرتي است كه عادت مي‌شود؛ زمزمه‌اي كه در غار تنهايي‌ي انسان مكرر مي‌شود: ”چه اميدي؟ چه ايماني”؟

دومين مجموعه شعر مهدي اخوان ثالث در سال‌هاي بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332، آخر شاهنامه است. ثالث كه در مجموعه شعرِ زمستان با كرك‌ها هم آواز شده بود، در آخر شاهنامه به جهانِ پرتناقضِ خويش‌ باز مي‌گردد؛ به جهاني كه آدمي در آن از وحشتِ ستروني‌ي زمانه، نخ‌بخيه‌هاي رستگاري را در روزگاران كهن‌ مي‌جويد:”سالها زين پيشتر من نيز\خواستم كين پوستين را نو كنم بنياد.\با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد:\اين مباد! آن باد!\ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست”. شاعر آخر شاهنامه هنوز دست به سوي ياري خيالي دراز مي كند، هرچند نيك مي داند كه در زمانه‌اش‌ شيفته‌جاني نيست: “شب خامش‌ است و خفته در انبان تنگ وي\شهر پليدِ كودنِ دون، شهر روسپي،\ناشسته دست و رو.\برف غبار بر همه نقش‌ و نگار او”. و

شهرِ مهدي اخوان ثالث چونان دهشتناك است كه او راهي ندارد، جز اين‌كه اندك‌اندك از زمانه‌ي خود برگذرد و در تلخ‌فرجامي‌ي انسان عصرِ خود، تلخ‌فرجامي‌ي نوعِ انسان را دريابد. هنگام كه زخم‌ها از مانده‌گي سياه مي‌شوند، ثالث سياهي‌ي روزگارش‌ را با سرنوشت ازلي‌ي انسان پيوند مي‌زند. خوف حضور دقيانوس‌ مانده‌گار است: ”چشم ميماليم و ميگوييم: آنك، طرفه قصر زرنگارِ صبح شيرينكاره\ليك بي مرگ است دقيانوس‌.\ واي، واي، افسوس”. آخر شاهنامه به زخم فاجعه نااميدانه‌تر مي‌نگرد، به سرنوشت مجروحان زمانه رنگي ازلي مي زند و همه‌ي اندوه زمانه را در دل مرداني كه درماني نمي جويند، انبوه مي‌كند:”قاصدك \ابرهاي همه عالم شب و روز\در دلم ميگريند”.

از اين اوستا، سومين مجموعه شعرِ مهدي اخوان‌ثالث بعد از كودتاي 28 مرداد ماه سال 1332 ، آخر شاهنامه‌اي است كه قد كشيده است. نگاهي از دور تا فاجعه پُررنگ‌تر به‌چشم بيايد. اينك اگرچه ابري چون آوار بر نطع شطرنجِ رؤيايي فرودآمده است، اينك اگر چه ديري است نعش‌ شهيدان بر دست و دل مانده است، اينك اگر چه هنوز بايد پرسيد: ”نفرين و خشم كدامين سگ صرعي مست\اين ظلمت غرق خون و لجن را\چونين پر از هول و تشويش‌ كرده است”؟ اما چه پاسخ اين سئوال، چه چرايي‌ي گسترده‌گي‌ي آن ابر و چه عمق اندوه برخاسته از حضور نعش‌ شهيدان را بايد در سرنوشت نوعِ انسان جست؛ چه اين‌ها همه نمودهايي است از آن تقديرِ ازلي كه بر لوحي محفوظ نوشته شده است؛ خطي بر كتيبه‌اي:”و رفتيم و خزان رفتيم، تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود\يكي از ما كه زنجيرش‌ رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند: كسي راز مرا داند\كه از اينرو به آنرويم بگرداند.” و چون كتيبه به جهد و شوق بگردد، نوشته است همان‌: ”كسي راز مرا داند،\كه از اينرو به آنرويم بگرداند”.

در از‌اين اوستا، مهدي اخوان‌ثالث از زمانه‌ي خويش‌ فاصله مي‌گيرد تا آن‌را آيينه‌ي بي‌فرجامي‌هاي نوعِ انسان بينگارد. اگر زمستان از سرماي ناجوانمردانه مي‌نالد، از‌اين اوستا تعبير سرما است. اگر زمستان مرثيه‌اي بر مرگ ياران است، از اين اوستا نوحه‌اي در سوكِ پيشاني‌ي سياه انسان است. اگر زمستان اندوه برخاسته از پيروزي‌ي تن به‌قدرت سپرده‌گان است، از‌اين اوستا افسوس‌ بي‌مرگي‌ي دقيانوس‌ است؛ پژواك صداي همه‌ي ره‌جويان در همه‌ي روزها؛ صدايي در غارِ بي‌رستگاري: ”غم دل با تو گويم، غار!\بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست؟\صدا نالنده پاسخ داد:\ آري نيست”.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید ... دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم ... تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید

توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زان لیک ... چه گویم جور حسرت چون به گفتن در نمی آید

چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟ ... تو مه ، بی مهری و حرف منت باور نمی آید

ز دست و پای دل برگیر این زنجیر جور ای زلف ... که این دیوانه گر عاقل شود ، دیگر نمی آید

دلم در دوریت خون شد ، بیا در اشک چشمم بین ... خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید
 

?Why

عضو جدید
تسلی و سلام
( برای پیر محمّد احمدآبادی )
دیــدی دلا ، کــه یــار نـیـــامــد
گـــرد آمــد و ســوار نــیــامــد


بگداخت شمع و سوخت سراپـای
و آن صـبــح زرنـگـــار نـیــامــد

آراســتـیــم خـانــه و خـــوان را
و آن ضـیـف نـامــدار نـیــامــد

دل را و شــــوق را و تـــــوان را
غم خورد و غمگـســار نـیــامــد

آن کاخ هـا ز پـایـه فـرو ریــخت
وان کــرده هـا بـکـار نــیــامــد

سوزد دلــم بـه رنـج و شـکـیـبت
ای بـاغـبــان بــهــار نــیــامــد

بشکفت بس شـکـوفه و پـژمـرد
امـّا گـلــی بــه بــار نـیـــامــد

خوشـید چشـم چشـمـه و دیـگـر
آبــی بــه جــویــبــار نـیــامــد

ای شـیـر پـیـر بسـتـه بـه زنجیـر
کز بـنـدت ایــچ عــار نـیــامــد

سـودت حـصـار و پـیـک نـجـاتی
سـوی تـو و آن حـصار نـیـامــد

زی تـشـنــه کشـتـگـاه نجیـبـت
جــز ابـــر زهــر بــار نــیــامــد

یـکــّی از آن قـوافـل پـــر بــا-
- ران گـهـــر نـثــــار نـیـــامــد

ای نـــــادر نــــــوادر ایــــــّام
کت فــرّ و بـخـت یـار نـیــامــد

دیری گذشت و چـون تـو دلـیـری
در صـــفّ کــــارزار نـیـــامــد

افسـوس کـان سفـایــن حـــرّی
زی ســـاحـــل قــرار نــیــامــد

وان رنـج بـی حسـاب تــو، درداک
چـون هـیـچ در شمـار نــیــامــد

وز سـفـلـه یـاوران تـو در جـنــگ
کــاری بــجــز فـــرار نــیــامــد

من دانم و دلت، کـه غمان چـند
آمــد ، ور آشــکـــار نـیــامــد

چندانکـه غـم بـه جان تـو بـارید
بـاران بــه کــوهـسار نـیــامــد




مهدی اخوان ثالث ، درگذشته 4 شهریور 1369



یادش گرامی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[h=1]سترون [/h] سیاهی از درون كاهدود پشت دریاها
بر آمد ، با نگاهی حیله گر ، با اشكی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمده اند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینك من ، بهین فرزند دریاها
شما را ، ای گروه تشنگان ، سیراب خواهم كرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم كرد
بپوشد هر درختی میوه اش را در پناه من
ز خورشیدی كه دایم می مكد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخك چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی كه دایم می مكد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و می خندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه می كرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر با لبخندی افسرده
فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد
خروش رعد غوغا كرد ، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگانم برخاست
باران است ... هی ! باران
پس از هرگز ... خدا را شكر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان ، با چهره های مات
فشرده بین كفها كاسه های بی قراری را
تحمل كن پدر ... باید تحمل كرد
می دانم
تحمل می كنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی آید ؟
نمی دانم ولی این ابر بارانی ست ، می دانم
ببار ای ابر بارانی ! ببار ای ابر بارانی
شكایت می كنند از من لبان خشك عطشانم
شما را ، ای گروه تشنگان ! سیراب خواهم كرد
صدای رعد آمد باز ، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمی آید ؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است كاندر پی هزاران روشنی دارد ؟
و آن پیر دورگر گفت با لبخند زهر آگین
فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد
 

F iona

عضو جدید
مستیم ، مستیم ، مستیم
مستیم و دانیم هستیم
ای همچو من بر زمین اوفتاده
برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دست
دیگر نه پای و نه رفتار
تنها تویی با من ای خوبتر تكیه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستانی نبینم
با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه
برخیز ، برخیز ، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان
من بی تو گم می كنم راه خانه
با من سخن سر كن ای ساكت پرفسانه
آیینه بی كرانه
می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست
می پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرین و خشم كدامین سگ صرعی مست
این ظلمت غرق خون و لجن را
چونین پر از هول و تشویش كرده ست ؟
ایكاش می شد بدانیم
ناگه غروب كدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش كرده ست ؟
هشدار ای سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار
دیگر نه دیوار نه دوست
دیگر به من تكیه كن ، ای من ، ای دوست ، اما
هشدار كاینسو كمینگاه وحشت
و آنسو هیولای هول است
وز هیچیك هیچ مهری نه بر ما
ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد
ایكاش می شد بدانیم
ناگه كدامین ستاره فرومرد ؟


بخشی از ناگه غروب كدامین ستاره ؟
مجموعه شعر از این اوستا
 

Mohsen 89

مدیر تالار فیزیک
مدیر تالار
کاربر ممتاز
قضیه ی درد زادن

قضیه ی درد زادن

داستانی ز راویان کهن / مانده در پرده های خاطر من
که شبی زیر این حباب کبود / انجمن شد ز دختران یهود
جمله از رنج زندگی شاکی / گفت و گوشان ز خالشان حاکی
نزد موسی شکایت آوردند / گله از وضع خویشتن کردند:
" کای رسول شریف دست برآر / بار رنج از دل زنان بردار
این چه قانون و سنت و دینی ست؟ / این چه رسمی ست؟ این چه آیینی ست؟
به چه موجب گذاشت ایزد فرد / این قدر فرق بین زن با مرد
مرد آزاد و شاد، زن بنده / آن سر افراز ، این سر افکنده
تا بود دوره دوره ی پسری / به خوشی گردد و خوشی سپری
هر کجا خواست گام بگذارد / بخورد باده، کام بگذارد
هر شبی وصل سیم بر صنمی / جوجه کبکی کبوتری حرمی
چون رسد روزگار دامادی / باز هم شادی است و آزادی
سرخوش و مست و بی خبر گردد / کام دل گیرد و پدر گردد
گر کند هر شبی هزار گنه / یا که روزی هزار بار گنه
لکه بر دامنش نمی ماند / راز او را کسی نمی داند
کاسه چینی است و پاک شود / شست و شو داده تابناک شود
زشت و زیباش را نداند کس / بد و نیکش خدای داند و بس
لیک زن عالمی دگر دارد / هر زمان غمی دگر دارد
تا بود دور دور دختریش / عهد شرم است و خون دل خوریش
حال دختر همیشه معلوم اس / از همه عیش و نوش محروم است
گر گشاید لبی به لبخندی / یا که بندد دلی به دلبندی
سود آماج تیر تهمتها / متحمل شود مرارت ها
چون عروسی کند، شود مادر / تازه دارد هزار خون جگر
نیش و پوز و ادای مادرشوی / حسد و کبر و کین خواهر شوی
درد نه ماه بارداری ها / خون دل ها بی قراری ها
چون که پا در جهان نهد فرزند / پای مادر بیفتد در بند
با هزاران هزار رنج و تعب / تر و خشکش کنئ به روز و به شب
کوشتین تکمه در دهن نهدش / شیره ی جان خویشتن دهدش
***
بدترین دردها بود دردی / که از آن فارغ است هر مردی
چیست آن درد؟ درد زاییدن / مرگ را پیش چشم خود دیدن
باید ای مهربان پیمبر ما / ای کلیم خدای بی همتا
این کرت چون به کوه طور روی / وز هیاهوی خلق دور شوی
از خداوند ما کنی خواهش / که دهد رنج و درد ما کاهش
زن از او خواهشی کند تنها /کم کند درد زادن از زن ها
ما زنان را هزار خواری بس / درد نه ماه بارداری بس
دردهای دگر به پیکر ما / درد زادن نسیب شوهر ما
رنج این درد و زحمت شب و روز / هست مانند قوز بالا قوز
درد زادن نصیب شو گردد / این یکی درد سهم او گردد
***
با تقاضای دختران جوان / گشت موسی به سوی طور روان
چهره بر خاک سود و نجوا کرد / خواهش از ایزد توانا کرد
کای خدا این دعا اجابت کن / ای دعا تیر شو اصابت کن
هر چه ایزد بهانه می آورد / با موسی مقاومت می کرد
عاقبت آن دعا قبول آمد پیک شادی سوی رسول آمد
کای رسول مطیع و منقادم / بازگرد آنچه خواستی دادم
***
بعد از آن وضع و حال دیگر شد / درد زادن نصیب شوهر شد
بود زن در کمال آرایش / وقت زادن قرین آسایش
نه دگر آخ و ناله ای می کرد / نه به شوهر حواله ای می کرد
پدر طقل در کنار دگر / داشت فریاد و ناله خوف و خطر
ناله هایی که کوه آب کند / جگر سنگ را مباب کند:
" ای خدا، پشتم، ای خدا کمرم / ای خدا نافم، ای خدا جگرم
مردم از درد، ای خدا مردم / چه ((غلط)) بود این که من خوردم
هفت بندم ز هم گسیخت، خدا/ آب عمرم به خاک ریخت خدا
آخ نافم خدا.. عجیب دردی ست / درد زادن چه درد نامردی ست"
همچنان داشت ناله و شیون / تا که فارغ ود زن از زادن
***
چند گاهی گذشت از این احوال / دختران شاد و مادران خوشحال
تا که نا گه ز جفت و طاقی بد / روزی افتاد اتفاقی بد
زن و مردی ز دودمان شرف / آیت عزت و نشان شرف
چشم در باغ و ملک و ثروت و مال / بی توجه به چند و چون مآل
اختلاط و مزاوجت کردند / شب چو آمد مناسبت کردند
زن جوان بود و مرد مسکین پیر / مابقی را دگر قیاس بگیر
جاده هموار و پای ما لنگان / ماده و نر چنان و حال عیان
***
چند ماهی گذشت ازین زد و بند / نه خدایا گذشت ازین پیوند
مرد دنبال کاسه و کوزه / سفته های هزار و یک روزه
جنس یک دستِ جابجا نشده / اسکناس تمیز تا نشده
زن از آنجا که شأن الشراف است / هم در اسلاف و هم در اخلاف است
ساده شان گاده، ماده شان ددری ست / وین شرافت اصالی و پدری ست
گاه و بی گاه جابجا می شد / راست میخفت یا که تا میشد
سر و گوشی نهفته می جنباند / رهگذاری به باغ خود میخواند
***
خوش خوشک روزگار نو آمد / موسم حاصل و درو آمد
موضع نیش مار کرده ورم / چشم بد دور طبل گشته شکم
قطره گوهری در آن صدف شده بود / جزء اشراف با شرف شده بود
خواجه سر خوش در انتظار پسر / لیک ترسان ز درد ناف و کمر
خاصه درد پسر که سخت تر است / آتش قلب و آفت جگر است
***
در زنک حال وضع ظاهر شد / مردک از بهر درد حاضر شد
گفت آن جا نهند کارگران / خادمان آن سرای، وآن دگران
پنبه و چنبه، سنبه و زنبیل / آب و صابون و قیف و زیر و زبیل
خود لباس عذاب بر تن کرد / رو به درگاه ربّ ذوالمن کرد
شد سوی تخت خود به بیم و امید/ قصه کوته، بر آن دراز کشید
همچنان منتظر که درد آید / درد زادن به پشت مرد آید
لیک دردی نبود و راحت بود / پس و پیشش در استراحت بود
ساعتی شد بدین نمط سپری / بد بلایی ست رنج منتظری
آن هم این انتظار بی معنی / در چنین حال زار بی معنی
مرد در انتظار و اخم آلود / وآن طرف، زن به حال زادن بود
عاقبت لای پرده را وا کرد / رو به اطرافیان ماما کرد:
((حال خانم چطوره؟))-(( ای بد نیست)) /((آمده؟)) - ((کاملا نه)) -(( پ باقیست؟))
-(( کمترش آمده ست و بیشترش / گرو ((آخ نافم)) پدرش
پس فغان تو کو؟ صدای تو کو؟ /((آخ نافم خداخدا))ی تو کو؟
وای ازین زادن دگرگونه / بچه گک آمده ست وارونه
((ای خدا نافم)) بگو، شاید / پسرک باقی اش برون آید))
-((پسر است؟)) -((( اوه! مثل زهره و ماه)) / -((پس...چرا؟..لا..اله الا..الله!))
***
ناگهان از سرای همسایه / شد به گردون صدای همسایه:
((ای خدا پشتم، ای خدا کمرم / ای خدا نافم، ای خدا جگرم
چه غلط بود این که من خوردم / مردم از درد، مردم
آخ نافم خدا خدا..)) پسره / پا به دنیا نهاد بالاخره
قیل و قالی فتاد بین زنان / همه بر پشت دست، دست زنان:
((این صدا را شناختی، طوبی؟)) / ((عمدة و فدوة الدنیا!))
***
باز رفتند نزد پیغمبر / دسته جمعی، همه زن و دختر
کای کلیک خدای بی همتا / مهربان رهبر و پیمبر ما
ما، درین شش صباح، سنجیدیم / محنت شوهران خود دیدیم
دل ما بر عذاب ایشان سوخت / دل نه تنها، که ریشه ی جان سوخت
مردهای شریف زحمت کش / شوهران نجیب محنت کش
بسشان است کار ناهموار / زحمت کسب و کوچه و بازار
درد زادن اگر زیاده شود/ واقعا ظلم فوق عاده شود
پا نباید گکذاشت بر سر حق / این بود ظبم مطلق مطلق
رنج این درد و زحمت شب و وروز / هست مانند قوز بالا قور
رو به درگاه ایزد متعال / دست و پایی بکن که در هر حال
حق به ما منتی گذارد باز / درد ما را به ما سپارد باز

مثنوی از مهدی اخوان ثالث:gol:
 

R a h a a M

عضو جدید
کاربر ممتاز


به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها
دلم تنگ است
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه ِ من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها
و من می‌مانم و بیداد بی خوابی
در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک
شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها
بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
که می‌ترسم ترا خورشید پندارند
و می‌ترسم همه از خواب برخیزند
و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند
نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را
نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را
و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب
پرستوها که با پرواز و با آواز
و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی
نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند
شب افتاده ست و من تنها و تاریکم
و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!

"مهدی اخوان ثالث"
 

eng_majid

عضو جدید
سلام بر همگی
کسی از دوستانی که دستی بر شعروشاعری داره میتونه این تکه شعر رو برام تفسیر کنه:



کجا؟ هر جا که این جا نیست

من این جا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

زسیلی زن, ز سیلی خور

وز این تصویر بر دیوار ترسانم

در این تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایار شاه

زند دیوانه وار, اما نه بر دریا

به گرده ی من, به رگ های فسرده ی من

به زنده ی تو, به مرده ی من



من خیلی گشتم دنبال جایی که تفسیری چیزی از این شعر داشته باشه ولی چیزی نتونستم تو نت پیدا کنم
خودمم یه چیزایی بنظرم رسید ولی زیاد سررشته ای تو ادبیات ندارم، اگه کسی میدونه بگه ممنون میشم





 

بانو امین

مدیر تالار اسلام و قرآن
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام بر همگی
کسی از دوستانی که دستی بر شعروشاعری داره میتونه این تکه شعر رو برام تفسیر کنه:



کجا؟ هر جا که این جا نیست

من این جا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

زسیلی زن, ز سیلی خور

وز این تصویر بر دیوار ترسانم

در این تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایار شاه

زند دیوانه وار, اما نه بر دریا

به گرده ی من, به رگ های فسرده ی من

به زنده ی تو, به مرده ی من



من خیلی گشتم دنبال جایی که تفسیری چیزی از این شعر داشته باشه ولی چیزی نتونستم تو نت پیدا کنم
خودمم یه چیزایی بنظرم رسید ولی زیاد سررشته ای تو ادبیات ندارم، اگه کسی میدونه بگه ممنون میشم











ایرانیان به فرمان خشایارشا به دریا شلاق میزنند تا دریا را مجازات کنند


فک میکنم برای شکست در برابر یونان بوده
 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[h=1]
باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟...

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی‌ برگی، روز و شب تنهاست،
با سکوتِ پاکِ غمناکش.

ساز او باران‌، سرودش باد
جامه‌اش شولای عریانی‌ست
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعلۀ زر تار پودش باد...


گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمی‌تابد،
ور به رویش برگِ لبخندی نمی‌روید؛
باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردون‌سایِ اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید...

اخوان ثالث
[/h]
لینک دانلود :
http://gooderion.persiangig.com/.emgSbr3bae/Najva/Media/باغ بی برگی.mp3
 
بالا