کمونیسم

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
كمونيسم(communism)، اين اصطلاح از ريشه‌ي لاتيني «كمونيس»(communis) به معناي «اشتراكي» گرفته شده است، و دسته‌اي از ايده‌هاي اجتماعي و يك سنت ايدئولوژيك (نك ايدئولوژي) را دربرمي‌گيرد كه غايت آن مالكيت اشتراكي همه‌ي داراييهاست. بدين ترتيب، مراد از «كمونيسم ابتدايي»، نظام اقتصادي جامعه‌هاي ابتدايي‌ست كه گويا در آنها منابع اساسي اقتصادي (مانند زمين، قايقها و جز آن) به تمامي جامعه تعلق داشته است نه به افراد و خانواده‌ها. كاربرد كلي اين اصطلاح موارد و انواع بسياري از نظامهاي اجتماعي را دربرمي‌گيرد، مانند جامعه‌ي اسپارت باستان، همچنين جامعه‌هاي كمونيست مسيحي كه در قرن شانزدهم و قرنهاي بعدي در قاره‌ي جديد ايجاد شد، و نيز طرحهاي نظري براي جامعه‌هاي آرماني، مانند جمهوري افلاطون، آرمانشهر تامس مور، جامعه‌هاي اشتراكي پيشنهادي فوريه، رابرت آون و جز آنها. كمونيسم جديد بويژه با ايده‌هاي كارل ماركس (نك ماركسيسم) و مفهوم جامعه‌ي بي طبقه، كه بر اساس مالكيت اشتراكي وسايل توليد قرار دارد، مربوط است و عنوان كمونيسم و كمونيست امروزه بيشتر براي ايدئولوژي رسمي، فعاليت‌ها يا سياست‌هاي شوروي، جمهوري خلق چين و كشورهاي عضو پيمان ورشو و دولتهاي متحد آنها و همچنين سازمانهاي سياسي هوادار ايدئولوژي و سياستهاي اين دولتها در كشورهاي غيركمونيست به كار مي‌رود. اما همه‌ي اين دولتها و سازمانهاي خود را «كمونيست» نمي‌خوانند و به جاي آن عنوانهايي مانند «دموكراسي خلق»، «حزبهاي كارگري» و مانند آن را به كار مي‌برند. باري، درين معنا كمونيسم مرادف با «ماركسيسم – لنينيسم» است.
از لحاظ تاريخي، كمونيسم خيلي پيش از پيدايش ماركسيسم پيشينه دارد، اما هيچيك از مكتبهاي سوسياليست اوليه (نك سوسياليسم) خود را «كمونيست» نمي‌ناميدند. اصطلاح كومون يا «جامعه‌ي اشتراكي» نخستين بار در فرانسه در 1839 به كار رفت و هوادارن رابرت آون آن را در انگلستان رواج دادند. اصطلاح «كمونيسم» نخستين بار در 1841 به كار برده شد و از آن پس عنوان ايدئولوژي بخش پرولتاريايي (نك پرولتاريا) و انقلابي جنبش سوسياليستي شد.
به همين مناسبت بود كه ماركس و انگلس در 1848 مانيفست كمونيست را منتشر كردند. مانيفست به عنوان مرامنامه‌ي «جامعه‌ي كمونيستها»- كه يكي از جامعه‌هاي انقلابي بود- نوشته شد. ماركس و انگلس يادآور مي‌شوند كه «كمونيستها حزب جداگانه‌اي مخالف با ديگر حزبهاي طبقه‌ي كارگر نيستند و اصول جداگانه‌اي براي خود ندارند»، بلكه «پيشرفته‌ترين و استوارترين بخش حزبهاي كارگري هر كشور را تشكيل مي‌دهند كه ديگران را به پيش مي‌رانند.» چنانكه انگلس در مقدمه بر چاپ انگليس مانيفست (1888) توضيح مي‌دهد، آنان (ماركس و انگلس) نمي‌توانستند آن را «مانيفست سوسياليست» بنامند، زيرا در آن زمان كه مانيفست نوشته مي‌شد سوسياليستها يا هواداران نظامهاي آرمانشهري (اوتوپيك) بودند، كه «اندك اندك از ميان رفتند»، يا «نيرنگ‌بازهاي اجتماعي» كه مي‌كوشيدند بر نارضاييها سرپوش بگذارند «بي‌آنكه به سرمايه و سود آسيبي برسد.» بدينسان، ماركس اعلام كرد كه سوسياليسم يك «جنبش طبقه‌ي ميانه» است، در حالي كه كمونيسم «جنبش طبقه‌ي كارگر» است. ماركس تا كنگره‌ي گوتا در 1875 به كار بردن عنوان سوسياليست در نام «حزب سوسياليست كارگران آلمان»، كه پيروان فرديناند لاسال تشكيل داده بودند، مخالف بود.
ماركسيستهاي روسيه حزب خود را «سوسياليست» مي‌خواندند و اين وضع تا كنگره‌ي هفتم بولشويكها (نك بولشويسم) در 1918 ادامه داشت و از آن زمان به بعد نام خود را از «سوسيال دموكرات» به كمونيست تغيير دادند، و به اين ترتيب، به پيشنهادي كه لنين (نك لنينيسم) يك سال پيش از آن كرده بود، جامه‌ي عمل پوشاندند. با اينحال، لنين همچنان انقلاب اكتبر و اقتصادي را كه اين انقلاب پديد آورده بود «سوسياليست» مي‌خواند، زيرا ماركس گفته بود كه جامعه براي گذار از سرمايه‌داري به «مرحله‌ي عالي» كمونيسم بايد از مرحله‌ي سوسياليسم بگذرد تا آنكه اصل «از هر كس به قدر تواناييش و به هر كس به قدر نيازش» بجاي اصل «به هر كس به قدر كارش»، كه شعار سوسياليسم است، بنشيند.
دانشنامه‌ي بزرگ شوروي در چاپ 1953 خود كمونيسم را چنين تعريف مي‌كند: «عاليترين شكل جامعه كه جانشين شكل سرمايه‌داري مي‌شود» و از راه «شكل ابتداييتر» آن، يعني سوسياليسم، تحقق مي‌يابد. در هيچيك از اين دو شكل (سوسياليسم و كمونيسم) طقات همستيز وجود ندارند و «بهره‌كشي» ، يعني علت ستيز، از ميان مي‌رود. كمونيستها برآنند كه گذار به كمونيسم با استوار شدن نظام سوسياليستي و بدون انقلاب انجام مي‌شود و در مرحله‌ كمونيسم وسايل توليد به ملكيت همگان درخواهد آمد و اختلاف كارفكري و كاردستي و شهر و روستا از ميان خواهد رفت، و دولت، كه هدايت‌كننده‌ي جامعه‌ به مرحله‌ي عالي است، نيز از ميان خواهد رفت. در مرحله‌ي سوسياليسم هنوز دولت وجود دارد و نام آن نظام سياسي، «ديكتاتوري پرولتاريا» است.
بيانيه‌ي بيست و دومين كنگره‌ي حزب كمونيست اتحاد شوروي در 1961، كمونيسم را اينچنين تعريف مي‌كند: «كمونيسم يك نظام بدون طبقات است با مالكيت همگاني وسايل توليد و برابري كامل اعضاي جامعه؛ در چنين نظامي رشد همه‌جانبه‌ي مردم با رشد نيروهاي توليد گر از راه پيشرفت دايمي علوم و فنون همراه خواهد بود و منابع ثروت عمومي براي همه به فراواني جوشان خواهد بود و اصل بزرگ از هر كس به قدر تواناييش و به هر كس به قدر نيازش، تحقق خواهد يافت. كمونيسم يك جامعه‌ي عالي كارگران آزاد و آگاه خواهد بود و در درون آن مردم خود به خود حكومت خواهند كرد؛ جامعه‌يي كه در آن كار كردن براي خير جامعه نخستين نياز حياتي هر كس خواهد بود، و همه اين ضرورت را در خواهند يافت و از توانايي‌ هر فرد بيشترين سود براي جامعه به دست خواهد آمد.»

منابع:
1. کتاب دانشنامه سیاسی، نوشته داریوش آشوری، تهران، انتشارات مروارید.
 

A&S

عضو جدید
کاربر ممتاز
سقوط کمونیسم


در سال 1985 م میخائیل گورباچف، رهبر اتحاد شوروی شد. برنامه اصطلاحات او دولت را بازتر نمود و به اقتصاد کمک کرد، اما اصلاحات وی کافی نبودند. وقتیکه بوریس یلتسبن در سال 1990 م در سقوط کمونیسم جمهوری روسیه به قدرت رسید، حزب کمونیست را غیر قانونی اعلام نمود. اتحاد شوروی در سال 1991 م منحل شد.

بوریس یلتسین


بوریس یلتسین (متولد 1931م) یک کمونیست بود که اعتقاد داشت کشورش نیار به دگرگونی دارد. وی در سال 1990 رهبر روسیه و سپس قسمتی از اتحاد شوروی بود. وقتی که کمونیستها در اوت 1991 در طی یک کودتا سعی در سرنگونی دولت داشتند، یلتسین نیروی مقاومت را رهبری نمود. او در دسامبر 1991 روسیه را به استقلال کامل رساند و اتحاد شوروی را منحل ساخت.

http://www.www.www.iran-eng.ir/img/daneshnameh_up/5/5b/komonism.jpg شروعی دیگر

فروپاشی کمونیسم همراه با فروپاشی سمبلهای نظام
قدیم بود؛ از جمله دیوار
برلین، که بمدت 28
سال شهر را دو
قسمت کرده بود.


1979 م

سربازان شوروی به افغانستان فرستاده می شوند و درگیر جنگی دراز مدت علیه چریکهای مجاهد می شوند.

1980

لهستان به رهبری لخ والسا خواستار اصلاحات می شود.

1981

در لهستان حکومت نظامی بر قرار می شود. بسیاری از رهبران جنبش همبستگی دستگیر شده و فعالیت جنبش ممنوع اعلام می گردد.
http://www.www.www.iran-eng.ir/img/daneshnameh_up/0/0b/komonism2.jpg

1985

میخائیل گورباچف رهبر اتحاد شوروی می شوند. او دست به اصلاحات گسترده سیستم کمونیستی می زند.

1986

یک حادثه در پایگاه هسته ای چرنویل در اکراین منجر به انتقاد گسترده از دولت شوروی شود.

1987

بر اساس یک توافقنامه تسلیحاتی بین گورباچف و رئیس جمهور ایالات متحده، رنالد ریگان سلاحهای هسته ای میان برد ممنوع شود.

1989

در اتحاد شوروی، انتخابات آزاد برای انتخاب نمایندگان مجلس شوروی برگزار می گردد. گورباچف عقب نشینی سربازان شوروی از افغانستان را اعلام می کند.

اوت 1989

کمونیستها در لهستان قدرت را از دست می دهند و جنبش همبستگی دولت جدید را تشکیل می دهد.

نوامبر 1989

با فروپاشی دولت کمونیست آلمان شرقی، دیوار برلین فرو ریخته می شود. تظاهرات در پراگ منجر به سقوط رژیم کمونیستی در چکسلواکی می گردد.

دسامبر 1989

دیکتاتوری کمونیستی نیکلای چوشسکو در رومانی سرنگون و چوشسکو و همسرش اعدام می شوند.

1990

بوریس یلتسین به عنوان رئیس جمهور روسیه انتخاب می گردد.

اکتبر 1990

آلمان تحت رهبری صدر اعظم هلموت کهل مجددا متحد می شود.

ژوئن 1991

اسلوونی و کرواسی، استقلال خود را از جمهور یوگسلاوی، که تحت تسلط صربها بود، اعلام می دارند. جنگ بین صربها و کروانها آغاز می گردد.

اوت 1991

کودتای انجام شده توسط کمونسیتهای تندرو در اتحاد شوروی با شکست مواجه می شود. آنها می خواستند اصلاحات را متوقف کنند و از فروپاشی اتحاد شوروی جلوگیری کنند.

دسامبر 1991

با اعلام استقلال روسیه و اکراین، که مهمترین جمهوریهای شوروی محسوب می شدند، اتحاد شوروی منحل می گردد.

مارس 1992

بوسنی در یوگسلاوی سابق اعلام استقلال می کند. جنگ بین بوسنیاییها، کرواتها و صربها آغاز می گردد.

1992

چکسلواکی به دو جمهوری چک و اسلواکی تقسیم می گردد.
سقوط کمونیسم در اروپای شرقی و اتحاد شوروی، جنگهای داخلی و درگیریهای دیگری در پی داشت. اختلاف این دولتها، بر سر تعیین حدود مرزها و حقوق اقلیتهای نژادی بود. طولانی ترین و سخت ترین جنگ داخلی در یوگسلاوی سابق شکل گرفت.

یوگسلاوی کمونیست


یوگسلاوی از جنگ جهانی اول موجودیت داشت. این کشور نیز مانند اتحاد شوروی، فدراسیونی از جمهوریهای ملی بود. در طی جنگ جهانی دوم توسط آلمان مورد هجوم قرار گرفت و اشغال شد. بعد از جنگ تحت حاکمیت نظام کمونیستی در آمد. به مدت 25 سال توسط تیتو، که نام اصلیش جوزف بروز (1892 تا 1980 م) بود، اداره شد. تیتو نیروی مقاومت را علیه نیروهای اشغالگر آلمان رهبری نمود.

تنشهای قومی


تنشهای قومی جمهوریهای یوگسلاوی با زبانها و مذاهب مختلف باقی ماند. خصومت خاصی بین کروانها و صربها، قدرتمند ترین گروه قومی یوگسلاوی وجود داشت. بسیاری از کرواتها در طی جنگ جهانی دون به آلمانها گرویده و در قتل عام صربها شرکت جستند. کروانها از تسلط صربها بر یوگسلاوی ناراضی بودند.

استقلال ملی


در اواخر دهه 1980 م، کمونیسم کم کم قدرت را یوگسلاوی از دست می داد. جمهوریهای ملی برای بدست آوردن استقلال شروع به مبارزه نمودند. اسلوونی در شمال یوگسلاوی استقلال یافت، اما نتیجه اعلام استقلال کروانها جنگ صربها بود. یک دلیل این بود که صربهایی که درکرواسی و کروانهایی که در صربستان زندگی می کردند، نمی خواستند اقلیتی باشند که تحت تسلط ملت دیگری باشند. دلیل دیگر این بود که هم کروانها و هم صربها، سرزمین های بیشتری می خواستند.

جنگ در بوسنی


هنگامی که جمهوری کوچک بوسنی در سال 1992 م اعلام استقلال نمود، جنگ سختی در گرفت. جمعیت بوسنی مخلوطی از مسلمانها، کروانها و صربها بود. هم کرواسی و هم صربستان تا حد ممکن قسمت بیشتری از بوسنی را می خواستند. جمهوریها با یکدیگر وارد جنگ شدند. بوسنیاییها، قربانی تاکتیکهای ایجاد وحشت برای خارج نمودن آنها از مناطق تحت کنترل صربها یا کروانها می شدند. پایتخت بوسنی، سارایوو، توسط صربها محاصره شد. نیروهای سازمان ملل بدون موفقیت چندانی سعی در محدود نمودن جنگ و رساندن غذا به مردم گرسنه می نمودند. این درگیری تا تاریخ 1995ـ هنوز ادامه داشت .
عاقبت با فشار جهانی و حضور سازمان ملل متحد و دولت آمریکا به رهبری کلینتون ، این جنگ به پایان رسید و دولت مستقل بوسنی تشکیل گردید .

اروپای شرقی


http://www.www.www.iran-eng.ir/img/daneshnameh_up/1/17/komonism3.jpg پایان یک دوره

سربازان چک، موانع مرزی را برمی دارند.


کمونیسم هیچوقت دراروپای شرقی مورد علاقه نبود. دولتهای کمونیست با سرکوبی بیرحمانه شورشها در مسند قدرت باقی می ماندند. در سال 1989 م، رهبر شوروی، میخائیل گورباچف، از حمایت از دولت کمونیست روسیه با زور، خودداری کرد. دولتهای کمونیست اروپا که با تظاهرات عظیم مردمی برای دموکراسی روبرو شده بودند، همگی سرنگون شدند. رهبران جدید و ملی گرایی همچون لخ والسا در لهستان و واسلاوهاول در چکسلواکی روی کار آمدند.
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
کمونيسم زاده انديشه کارل مارکس نيست چراکه سال‌هاي قبلي آرماني بود که از او ديگراني با انديشه کمونيسم سوداي ساختن جهاني بهتر داشتند و قيامي را سامان داده بودند و يا طرحي ريخته بودند. سوداي زندگي اشتراکي، سودايي آرماني بود که سال‌هاي سال عده‌اي براي نيل به آن تلاش مي‌کردند و نتيجه‌اي به دست نمي‌آوردند با اين همه اما سال 1847 سالي سرنوشت‌ساز براي جنبش کمونيستي بود. در اين سال بود که مارکس و انگلس به عنوان دو انديشمند پراگماتيست مي‌کوشيدند تا با گروه‌هاي مختلف و متعدد کمونيستي که يکي پس از ديگري در اروپا ايجاد مي‌شد، ارتباط برقرار کنند. يکي از موفق‌ترين اين گروه‌ها «انجمن عدل» در لندن بود که چندصد عضو هم داشت. بسياري از تبعيديان انقلابي آلماني نيز از اعضاي اين انجمن بودند. اين تشکيلات اواخر سال 1846 مرکز فعاليت خود را از پاريس به لندن تغيير داده بود. به دنبال ايجاد ارتباط اين گروه به آثار مارکس و انگلس و پيشنهادي که آنها در مورد سازماندهي مجدد تحت نام اتحاديه کمونيستي مطرح کرده بودند، علاقه نشان دادند بنابراين يکي از رهبران اتحاديه عدالتخواهان به نام ژوزف مول که با کارل مارکس و فردريک انگلس نيز دوستي داشت از آن دو دعوت کرد تا به اتحاديه بپيوندند و برنامه فعاليت‌هاي آتي آن را تدوين کنند. آن زمان انجمن عدل براساس انديشه‌هاي متعدد سوسياليستي فعاليت مي‌کرد و شالوده نظري منسجمي نداشت. اما وقتي کارل مارکس و فردريک انگلس تصميم گرفتند تا دعوت ژوزف مول را بپذيرند و در کنگره اتحاديه در لندن شرکت کنند، اتفاقات تازه‌اي در راه بود. مارکس با شعار قديمي اتحاديه عدل که مي‌گفت «انسان‌ها همه برادرند» مبارزه کرد و گفت: «مرداني هستند که مايل نيستم برادرشان باشم.» نتيجه اين شد که طبق پيشنهاد مارکس و انگلس نام اتحاديه عدالتخواهان به اتحاديه کمونيست‌ها تغيير يافت. تغيير نام اما کافي نبود که بايد در محتوا و شعارهاي اتحاديه نيز تغيير صورت مي‌گرفت؛ اينچنين بود که شعار پيشين اتحاديه عدالتخواهان يعني «انسان‌ها همه برادراند» به اين شعار طبقاتي بدل شد: «کارگران سراسر جهان متحد شويد.»

مارکس و انگلس پيش‌قدم شدند و هريک شاخه‌هايي براي اتحاديه جديد در بروکسل و پاريس ايجاد کردند. انگلس برنامه‌اي براي اتحاديه به شکل پرسش و پاسخ تدوين کرد که اصول کمونيسم نام گرفت. در آن برنامه از استثمار سرمايه‌داري و اجتناب‌ناپذير بودن بحران‌ها بحث شده بود و درعين حال جامعه آينده به عنوان جامعه مبتني بر استفاده جمعي از نعمت‌هاي مادي، دموکراسي سياسي، دستمزدهاي برابر و توليد صنعتي تعريف شده بود. در اين سند همچنين از ضرورت انقلاب سياسي همزمان در همه کشورهاي متمدن سخن به ميان آمده بود.

چندماهي بعد بازهم لندن محل تجمع اعضاي اتحاديه شد. مارکس و انگلس باهم به کنگره دوم اتحاديه کمونيستي در لندن رفتند. کنگره براي 10 روز در ماه‌هاي نوامبر و دسامبر 1847 به بحث درباره برخورد تکان دهنده مارکس و انگلس به سياست‌هاي کمونيستي پرداخت و درهمين کنگره دوم بود که وظيفه تدوين و نگارش سند اتحاديه به مارکس و انگلس واگذار شد. مارکس کار نگارش سند را در بروکسل آغاز کرد درحالي که کاسه صبر رفقاي لندني‌اش لبريز شده بود. همزمان در ميلان و پالرمو شورش به راه افتاده بود و اتحاديه کمونيست‌ها به انتشار مانيفست جديد خود نياز داشتند. مارکس در فوريه 1848 کار خود را تمام کرد و متن دست‌نويس مانيفست را به لندن فرستاد. سندي که يک سال بعد تدوين شد و به اصلي ترين متن درباب سوسياليسم تبديل شد و مانيفست کمونيست نام گرفت. اتحاديه کمونيستي برنامه قديمي خود مبني بر تهييج حول جامعه نيکان را کنار گذاشت و يک هدف همه جانبه‌تر و قاطع‌تر را به تصويب رساند: «سرنگوني بورژوازي، حاکميت پرولتاريا و الغاي جامعه کهنه بورژوايي مبتني بر تخاصم طبقاتي.»

چند روز بعد از انتشار متن مانيفست در پاريس قيام شد و در عرض چند هفته انقلابي که کمونيست‌ها انتظارش را داشتند به وين و برلين نيز کشيده شد. از مانيفست مارکس و انگلس با شور و شوق استقبال شد. سال 1869 ترجمه روسي مانيفست کمونيست توسط باکونين در سوئيس منتشر شد و به صورت قاچاق به روسيه تزاري برده شد. اما وقتي در 1871 طبقه کارگر براي نخستين بار در کمون پاريس به قدرت رسيد مانيفست به سند راهنماي نسل جديد در سراسر اروپا و حتي آمريکا تبديل شد.

با اين همه اما تاريخ کمونيسم با مارکس و انگلس و «مانيفست کمونيست» آنها آغاز نمي‌شود. به واقع کمونيسم سال‌ها قبل از مارکس و انگلس وجود داشته و در جريان انقلاب‌کبير فرانسه و حتي بعد از آن به طور جدي مطرح بوده است. مارکس و انگلس تنها انديشه کمونيستي را در قالب يک تئوري جامع و مدون عرضه کردند و به همين جهت کمونيست‌هاي بعد از مارکس را بيشتر با نام مارکسيست مي‌شناسند.

افکار اشتراکي به واقع پس از آغاز عصر رنسانس در اروپا رونق گرفت و براي نخستين بار توماس مور انگليسي و مورلي فرانسوي با الهام از انديشه‌هاي افلاطون آن را عنوان کردند. ولي نوشته‌هاي آنها بيشتر يک جامعه ايده‌آل اشتراکي (يوتوپيا) را بدون راه‌هاي رسيدن به آن مطرح مي‌کردند. نخستين کمونيست‌هاي انقلابي که براي اولين‌بار اصطلاح کمونيست را استفاده و باب کردند فرانسوا بابوف و لويي بلانکي بودند که در جريان انقلاب فرانسه و پس از آن ظهور کردند. بابوف معتقد بود که انقلاب کبير فرانسه از هدف‌هاي خود دور شده و بايد با انقلاب ديگري براي تامين حقوق طبقه محروم و پرولتاريا تکميل شود. بابوف براي رسيدن به هدف خود در سال 1796 عليه شوراي حاکميت انقلابي فرانسه توطئه کرد ولي موفق به اجراي نقشه خود نشد و پس از دستگيري و محاکمه سرش را به گيوتين سپردند. 40 سال بعد از مرگ بابوف نوبت بلانکي بود تا کارگران فرانسه را به قيام عليه نظام حاکم و استقرار يک جامعه کمونيستي دعوت کرد. بلانکي در اعلاميه‌ها و نوشته‌هاي خود کم و بيش همان نظريات بابوف را درباره اينکه انقلاب‌کبير فرانسه به هدف خود نرسيده است و انقلاب ديگري براي رهايي مظلومان لازم است، عنوان کرد. بلانکي در شورش‌هاي سال‌هاي 1830 و 1848 فرانسه بسيار مثمرثمر بود و در فاصله اين شورش‌ها بود که نخستين تشکيلات کمونيستي دنيا اعلام موجوديت کرد. بلانکي که از نتيجه شورش‌ها راضي نبود شورشي نيز عليه مجلس موسسان فرانسه راه انداخت و به جرم قيام عليه پارلمان و ايجاد آشوب و بلوا به 10 سال زندان محکوم شد. بلانکي پس از رهايي از زندان فعاليت‌هاي سياسي خود را از سر گرفت و در سال 1861 مجددا دستگير و زنداني شد. در وقايع سال 1871 و تشکيل کمون پاريس که تجربه کوتاهي از يک حکومت کمونيستي بود بلانکي نقش مهمي داشت و به همين جهت پس از شکست و سقوط کمون بازهم به زندان افتاد و اين بار به حبس ابد محکوم شد و 30 سال پس از اين حکم درحالي که همچنان زنداني بود درگذشت. بعد از بلانکي ژوزف پرودون از ديگر نويسندگان و متفکران فرانسه است که در قرن 19 عقايد کمونيستي داشت و در 1840 اثر معروف خود تحت عنوان «مالکيت چيست؟» را منتشر کرد. پرودون در انتهاي کتاب خود به اين پرسش چنين پاسخ مي‌دهد: «مالکيت در حکم دزدي است.»

در همين زمان بود که شورش‌هاي نان يکي پس از ديگري در کشورهاي اروپايي رخ مي‌نمود تاجايي که دهه 1840 دهه گرسنگي نام گرفت. پيامد اين وضعيت فعاليت راديکل‌ترين نيروهاي جنبش کمونيستي بود. اينچنين بود که کمونيسم اوليه آميخته‌اي از آرزوهاي غيرعملي تخيلي و اقدامات متهورانه بود. اين کمونيست‌ها معتقد بودند که جنبش‌هاي اشتراکي به تدريج قادرند طرق نوين زندگي را به بشر بياموزند بدون آنکه نيازي به سرنگوني قهرآميز نظم کهن باشد. با اين همه هر روز که مي‌گذشت بي‌ثمري و بي‌پايه بودن اين انديشه‌ها نمايان مي‌شد. انديشه‌اي که نهايت در روسيه انقلابي به ثمر رسيد و مدت زماني بايد مي‌گذشت تا بي‌ثمري آن در چشم جهانيان به اثبات برسد.
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
ميخائيل سرگويچ گورباچف»، چهارده سال پس از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ ميلادى در ۲ مارس ۱۹۳۱ در روستاى«ولنده»در ايالت «استاوروپول» نواحى شمالى قفقاز به دنيا آمد. در ۱۳ سالگى به همراه پدرش كه مكانيك و تراكتورران برجسته اى بود در تعاونى كشاورزى منطقه مشغول به فعاليت شد، اما هوش و استعداد فوق العاده ميخائيل بسيار بيشتر از آن بودكه براى هميشه او را دهقان زاده ساده اى انگارد. در نوزده سالگى به دانشگاه دولتى«لومونوسف»مسكو راه پيدا كرد و در رشته حقوق سرگرم تحصيل شد. در همان دوران تحصيل دردانشگاه بود كه به سازمان جوانان حزب كمونيسم پيوست و به سرعت مدارج عالى خود را سپرى كرد. در آن زمان آموزش دوره هاى نظامى دركنارتحصيل، از عمده ترين مسائل آموزشى دانشجويان شوروى به شمار مى رفت به طورى كه ميخائيل جوان در سال ۱۹۵۵ ميلادى با اتمام تحصيلاتش در زمينه حقوق، درجه ستوانى ارتش را نيز دريافت كرد.
در سال ۱۹۵۶ به استاوروپول بازگشت و به سمت دبير اول حزب در ايالت خود برگزيده شد. او كه تا آن هنگام نتوانسته بود پله هاى ترقى و پيشرفت را در كمترين زمان ممكن طى كند در بيست و هشت سالگى از بانفوذترين مسئولان حزبى ايالت خود به شمار مى رفت. آنچه كه باعث پيشرفت و موفقيت چشمگير ميخائيل شد، اشتياق و علاقه فراوان او به ارتباط و گفت وگو با مردم بود. به عقيده وى توجه به خواسته ها و عقايد مردم ممكن بود هر حكومتى را هر چه بيشتر در پيشبرد اهداف خود يارى كند. در سال ۱۹۷۸ ميلادى عالى ترين مقام حزب كمونيست در ايالت استاوروپول را كسب كرد كه در سال ۱۹۸۰ به طور رسمى يكى از اعضاى كميته اجرايى حزب كمونيست محسوب مى شد. پس ازمرگ برژنف، رهبر ديكتاتور مسلك حزب كمونيست شوروى اين كشور، براى تغيير و دگرگونى در بنيان خود فرصت مناسبى پيدا كرد. يورى آندروپف، جانشين برژنف با حمايت گسترده از برنامه ها وايده هاى خاص گورباچف او را به عنوان جانشين خود برگزيد كه پس از فوت وى در اقدامى شگفت انگيز، كنستانتين چرنكو مقام هدايت حزب را به عهده گرفت و ميخائيل از پيشبرد اهداف اصلاح طلبانه خود بازماند. مدت كوتاه حكومت يك ساله چرنكو، اعضاى حزب را برآن داشت تا با انتخاب رهبرى جوان آينده خود را تا ساليانى دراز تضمين كنند و به اين ترتيب ميخائيل گورباچف در سال ۱۹۸۵ ميلادى به سمت رهبر حزب كمونيست شوروى برگزيده شد و به عنوان مرد اول شوروى بر سر قدرت آمد.

گورباچف در مدت حكومت ۶ ساله خود، با انتشار سريع نظرها و عقايدش درباره مشكلات و مصائب فراروى كشور شوروى، آمادگى خود را براى انجام اصلاحات اساسى در ساختارهاى اجتماعى و اقتصادى كشور به صراحت اعلام مى كرد، به طورى كه وى همه نظرهاى خود و ديگر همفكرانش را در انجام اصلاحات گسترده در نظام حكومتى كشور كه دغدغه همواره او بود در سال ۱۹۸۷ ميلادى در قالب كتابى با عنوان«پروستريكا»يا«بازسازى»منتشر كرد. گورباچف هرچه بيشتر سعى داشت درمجامع عمومى ظاهر شود تا بلكه بتواند راحت تر و از نزديك با مردم ارتباط برقرار كند. به عقيده وى اين حق مسلم مردم است كه در اداره ها و همه نهادها آزادانه و بدون هيچ واهمه اى از عملكرد مديران انتقاد كنند و خواسته هاى خود را بى ترس از واكنش مسئولان ابراز دارند. در دوران حكومت گورباچف چنان فضاى بازسياسى فراهم آمد كه در روزنامه ها و رسانه هاى عمومى به راحتى از ديكتاتورهاى دوران گذشته بويژه زمان حكمرانى استالين انتقادمى شد.

فعاليت گروه هاى مذهبى گسترده تر و با آزادى هاى بيشترى همراه بود و مردم در اجراى مراسم و آيين هاى مذهبى خود، ديگر با محدوديت هاى سنگين نيروهاى حكومتى مواجه نبودند. دوران حكومت گورباچف دورانى منحصربه فرد پس از انقلاب اكتبر شوروى بود كه صداى اذان از گلدسته ها و مناره هاى مساجد، فضاى شهرها را فرامى گرفت! درواقع اين مسائل - در جامعه اى كه نزديك به هفتادسال را تحت حكومت مطلق حزب كمونيست و به اصطلاح ديكتاتورى پرولتاريا به سر برده بود - بسيار حائزاهميت و نويدبخش به شمار مى رفت.

برنامه هاى اصلاحاتى گورباچف در زمينه سياست هاى خارجى نيز نمود بسيارى داشت.

كاهش نيروهاى ارتش شوروى سابق در اروپا وعنوان كردن موضوع خلع سلاح و عقب نشينى نيروهاى شوروى از افغانستان و اصلاح روابط ميان دوكشور، از عمده ترين موضوع هايى بودند كه گورباچف در ميانه سال هاى حكومت خود به آن توجه ويژه اى نشان داد. نشان جايزه صلح نوبل در سال ۱۹۹۰ ميلادى از افتخارات چشمگير اين رهبر كمونيسم به شمار مى آيد، اما بتدريج آنچه كه او با افتخار از آن به عنوان اصلاحات اساسى در ساختارهاى مختلف اتحادجماهيرشوروى يادمى كرد، حكم نابودى و زوال حكومت وى را صادركرد. درمدت كوتاهى جمهورى هاى بالتيك يعنى لتونى، استونى و ليتوانى در حركتى شگفت انگيز خود را از چارچوب حكومت مسكو خارج كردند. ناآرامى و اعلام استقلال هر روز، هريك از مناطق مختلف كشور موجى از ناامنى و بى ثباتى در زمينه هاى گوناگون را فراهم آورده بود. در اين ميان وقايعى همچون حادثه مركز اتمى چرنوبيل، سقوط ارزش روبل و افت شديد اقتصاد شوروى هركدام به طريقى زمينه را براى فروپاشى اين قدرت برجسته قرن فراهم كردند. مردم شوروى كه هفتادسال حكومت خفقان را تحمل كرده بودند، بى توجهى به اصلاحات پيش رو در كشور نارضايتى خود را به طور علنى و بدون واهمه به سردمداران كشور نشان مى دادند. در همين زمان انقلاب هاى اصلاح طلبانه همه سرزمين هاى اروپاى شرقى را فراگرفت و اتحاد دو آلمان نقطه عطفى بر گسترش تنش هاى موجود در اتحاد جماهيرشوروى شد. كمونيست هاى متعصب و ناراضى كشور در ۱۹ اوت ۱۹۹۱ ميلادى درغياب گورباچف در مسكو از فرصت به دست آمده استفاده كردند و در اقدامى گسترده برضد وى - كه از نظر آنها عامل اصل فراهم كردن مقدمات فروپاشى اتحاد جماهيرشوروى بود - دست به كودتا زدند. هرچند كودتاى ناراضيان بيش از سه روز دوام نياورد و گورباچف در عين قدرت به مسكو بازگشت، اما ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ ميلادى زمانى بود كه به درستى دانست كه ديگر نمى تواند همچون گذشته به حكومت بپردازد و با اعلام استعفاى رسمى خود به عنوان هشتمين و آخرين رهبر حزب كمونيست شوروى به كار اين حزب پايان داد.



استعفاى كمونيسم

روز ۲۵ دسامبر ۱۹۹۱ ميلادى، صفحه اى تازه در تاريخ قرن بيستم ورق خورد. ميخائيل گورباچف ساعت هفت وبيست دقيقه بعدازظهر ۲۵ دسامبر پانزده سال پيش با چهره اى رنگ پريده، اما مصمم و آرام در حالى كه مردمان كشورش را رفقا و همشهريان خود خطاب مى كرد، در نطقى كوتاه در تلويزيون دولتى مسكو، استعفاى خود را از مقام رياست دولت شوروى به طور رسمى اعلام كرد و بدين ترتيب لنين و شعارهاى انقلاب ۱۹۱۷ ميلادى همگى با اين اقدام متهورانه او به خاك ابدى سپرده شدند. مردمان روسيه كنونى هنوز لحظه خاطره انگيز بعدازظهر زمستانى سال ۱۹۹۱ را به ياد دارند كه چطور سربازان ارتش سرخ، پرچم داس و چكش - نشان اتحاد جماهير شوروى - را كه درطول ساليان دراز بر فراز كاخ كرملين برافراشته بود پايين آوردند و پرچم هاى سه رنگ روس را بر مقر فرمانروايى دوران گذشته لنين، جايگزين كردند. براى مردم روسيه پانزده سال مدت زمان اندكى است كه آنها بتوانند ابعاد گسترده اقدام متهورانه گورباچف كه حضرت امام خمينى(ره) شهامت و جسارت او را در پذيرش واقعيات جهان ستود، را به خوبى درك كنند و به عظمت كارى كه او انجام داد، پى ببرند.
 

XPARS

عضو جدید
کاربر ممتاز

تئوری مارکس بسیار رویاپردازانه و ایده آل گرایانه بود به طوری که با اینکه هزینه های نظامی روسیه در مقابل آمریکا بسیار کمتر بود اما همین برای از پا در آوردن اقتصاد این کشور کافی بود .
عملا شوروی و کمونیسم در اوایل دهه 80 دچار فروپاشی شده بود اما صرفا قدرت بود که این رژیم را سرپا نگه داشته بود که اون هم زمان گورباچف از دست رفت ...

هرچند خودم با سرمایه داری غرب موافق نیستم اما کمونیسم از همه لحاظ ناکارآمد تر از سرمایه داریه .
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شاخصترین چهره های چپ ایران متوان:مسعود احمدزاده،حمیدتقوایی،کیوان جاوید،منصورحکمت و.....رانام برد.
از احزاب با گرایشات مارکسیستی در ایران میتوان۲۹حزب و گروه را نام برد که عبارتند از:
دوران مشروطه:۱-حزب دمکرات(عامیون) ۲-حزب سوسیال دمکرات(اجتماعیون عامه)
دوران پهلوی:۱-حزب کمونیست ایران ۲-حزب دمکرات ایران ۳-فرقه دمکرات آذربایجان ۴-حزب جمهوری خلق مسلمان ۵-حزب سوسیال دمکرات ایران
سوسیال دمکرات(فعال):۱-سازمان فدائیان خلق(اکثریت) ۲-سازمان سوسیالیست های ایران ۳-حزب دمکراتیک مردم ایران ۴-حزب توده ایران ۵-سازمان انقلابی کارگران ایران(راه کارگر) ۶-سازمان اتحاد فدائیان خلق
سوسیال،کمونیست(فعال):۱-حزب کمونیست ایران ۲-حزب کمونیست کارگری ایران ۳-حزب کمونیست کارگری ایران(حکمتیست)۴-حزب کار ایران(طوفان) ۵-سازمان فدائیان(اقلیت) ۶-سازمان اتحاد فدائیان کمونیست ۷-چریک های فدائی خلق ایران(جریان اشرف دهقانی)
سوسیالیست های مسلمان(فعال):۱-سازمان مجاهدین خلق ایران ۲-شورای ملی مقاومت ۳-سازمان چریک های فدایی خلق ایران(جریان مهدی سامع) ۴-حزب سبزهای ایران ۵-شورای سوسیالیست های مسلمان
احزاب کمونیست منطقه ای(فعال):۱-حزب دمکرات آذربایجان ۲-حزب دمکرات کردستان ایران ۳-حزب کومه له کردستان ایران
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
گزارش يأس‌آميز مسافرت برتراند راسل به شوروي در سال 1920

ر مورد خودم مدتي را كه در روسيه گذراندم زمان كابوس‌‌هايي بود كه هر دم زيادتر مي‌شد. آنچه را به فكر خودم حقيقت به نظر مي‌رسيد در جرايد منتشر كرده‌ام اما احساس دهشت شديدي را كه در آنجا دامنگيرم بود ظاهر نساخته‌ام. بي‌رحمي، فقر، بدگماني و ستم فضايي را تشكيل مي‌داد كه با رنج فراوان تنفس مي‌كرديم. گفت‌وگوهاي ما پيوسته مورد جاسوسي قرار مي‌گرفت. در دل شب صداي تير مي‌آمد و معلوم بود كه آرمان‌گراها (ايده‌ئاليست‌ها) را در زندان تيرباران مي‌كنند. از روي ريا ادعاي برابري مي‌شد. هر كسي را <تاواريش(>رفيق) خطاب مي‌كردند اما تلفظ اين واژه وقتي كه شخص مورد خطاب لنين بود يا خدمتگزاري تنبل، عجيب متفاوت بود. يك بار در پتروگراد (اسم آن وقت شهر) چهار نفر مثل مترسك به ديدن من آمدند، لباس‌ها ژنده و پاره، و ريش 15 روزه و ناخن‌هاي كثيف و موهاي ژوليده. آنان چهار شاعر عاليقدر روسيه بودند. دولت به يكي از آنان اجازه داده بود كه براي امرار معاش اوزان عروضي را تدريس كند اما شكايت او اين بود كه از وي خواسته‌اند اين موضوع را از ديدگاه ماركسيسم تعليم دهد، در حالي كه او در تمام عمرش نتوانسته است دريابد كه اين موضوع با ماركس ارتباطي ندارد.
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
انجمن رياضي پتروگراد هم به همين اندازه ژنده و ريش‌ريش بود. در يكي از جلسات اين انجمن كه مردي مقاله‌اي درباره هندسه نااقليدوسي مي‌خواند شركت كردم. معني گفته‌هايش را نتوانستم بفهمم جز فرمول‌هايي كه روي تخته نوشت، ‌اما فرمول‌ها كاملا‌ درست بود به طوري كه مي‌شد پذيرفت كه مقاله صحيح بوده است. در انگلستان هرگز كسي را به خواري رياضيدان مفلوك پتروگراد نديده‌ام. به من اجازه داده نشد كه كراپتكين را، كه طولي نكشيد مرد، ببينم. هيات حاكم به خود اعتمادي داشت كه با اعتمادي كه ايتن و آكسفورد به وجود مي‌آورند لا‌ف برابري مي‌زد. باورشان شده بود كه فرمولي دارند كه هر مشكلي را مي‌گشايد. معدودي كه از هوش بيشتري برخوردار بودند، مي‌دانستند كه چنين نيست اما جرات نمي‌كردند بر زبان بياورند. يك بار در صحبت دو به دويي كه با پزشك دانشمندي به نام زالكيند داشتم شروع كرد به گفتن اينكه آب و هوا و اقليم تاثيري بزرگ بر سرشت آدمي دارد اما فورا زبان دركشيد و گفت‌: <البته در واقع چنين نيست؛ فقط اوضاع و احوال اقتصادي بر سرشت اثر مي‌گذارند. > احساس كردم آنچه در زندگي آدمي ارزش دارد در راه فلسفه‌اي بسيار محدود نابود شده است و چند ميليون انسان در جريان بدبختي ناگفته‌اي قرار گرفته‌اند. هر روزي كه در روسيه مي‌گذراندم بر وحشتم افزوده مي‌شد تا آنجا كه قدرت داوري معتدل را از دست دادم.
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
سرانجام من در اينجايم، در شهري كه جهان را از تاريخ پر كرده است و جانكاه‌ترين كينه‌ها و جان‌بخش‌ترين اميدها را الهام نموده است. آيا رازهاي خود را بر من فاش خواهد كرد؟ آيا به روح آن پي خواهيم برد؟ يا فقط بر آمارها و وقايع رسمي دست خواهيم يافت؟ آيا آنچه را ببينم درك خواهم كرد يا فقط نمايشي سرگيجه‌آور خواهد بود؟ وقتي كه رسيدم از پنجره به دژ پتروپاول كه در آن سوي رود نوا بود، نگريستم. رود در سپيده‌دم پگاه شمالي مي‌درخشيد؛ چشم‌انداز چنان زيبا بود كه وصفش در قالب كلا‌م نمي‌گنجيد: جادوآسا، جاويدان و يادآور خرد و دانايي باستان، به بلشويكي كه در كنارم ايستاده بود گفتم: <چه زيبا است>! جواب داد: <آري، حالا‌ دژ پتروپاول ديگر زندان نيست، مقر ستاد ارتش است. >

دنياي عجيبي است اينكه در آن قدم گذاشته‌ام، دنياي زيبايي در حال احتضار و زندگي خشن. در هر لحظه نگران مساله‌هاي اساسي هستم، مسائل سهمگين حل‌نشدني كه مردان عاقل هيچگاه مطرح نمي‌سازند. كاخ‌ها تهي و محل‌هاي غذاخوري پر و شكوه و جلا‌ل سابق يا از ميان رفته و يا به صورت موميايي در موزه‌ها قرار گرفته است و در همان حال اعتماد به نفس پناهندگان آمريكايي‌ماب‌شده‌اي كه بازگشته‌اند در سراسر شهر موج مي‌زند. همه چيز بايد منظم و اصولي باشد؛ بايد سازمان و عدالت توزيعي وجود داشته باشد. آموزش و پرورش يكسان براي همه، لباس يكسان براي همه، خانه يكجور براي همه، كتاب‌هاي يكسان براي همه و عقيده‌واحد براي همه كاملا‌ عادلا‌نه است و جايي براي رشك و حسد باقي نمي‌ماند، مگر براي قربانيان خوشبخت بي‌عدالتي در كشورهاي ديگر.
 

mohsen 88

عضو جدید
کاربر ممتاز
و حالا‌ به آن روي استدلا‌ل مي‌پردازم. جنايت و مكافات داستايوفسكي، در جهان گوركي و رستاخيز تولستوي را به ياد مي‌آورم. به انهدام و ظلمي كه شكوه و جلا‌ل قديم بر آن استوار بود مي‌انديشم؛ فقر، مستي و فحشا كه در آنها زندگي و تندرستي بيهوده به هدر مي‌رفت، به همه عاشقان آزادي كه در دژ پتروپاول شكنجه ديده‌اند مي‌انديشم؛ شلا‌ق زدن‌ها و قتل عام‌ها و كشت و كشتارها را به ياد مي‌آورم. از كين قديم مهر جديد را در دل مي‌پرورم، اما جديد را به خاطر خودش دوست نمي‌دارم.


با اين همه، خود را ملا‌مت مي‌كنم كه چرا دوستش نمي‌دارم. اين جديد همه مشخصات سرچشمه‌هاي نيرومند را داراست. زشت و وحشي‌صفت است اما سرشار است از نيروي سازنده و اعتقاد به ارزش چيزي كه مي‌آفريند. در حالي كه ماشيني براي زندگي اجتماعي مي‌آفريند، فرصت ندارد كه به چيزي جز ماشين بينديشد. وقتي كه تن جامعه‌اي تازه ‌ساخته‌شده باشد، وقت كافي براي انديشيدن درباره دميدن روح به آن وجود خواهد داشت؛ دست‌كم من تا اين حد مطمئنم. با نوعي بي‌حوصلگي مي‌گويند: <وقت پرداختن به هنري نو يا ديني نو را نداريم. > و من در حيرتم كه آيا مي‌شود نخست بدن را ساخت و بعد به اندازه مورد نياز روح در آن دميد. شايد، اما من ترديد دارم. براي اين پرسش‌ها هيچ جوابي نمي‌يابم اما احساساتم با سماجت دهشتناكي به آنها پاسخ مي‌گويد. در اين محيط بي‌اندازه ناشادم؛ از كيش سودگرايي آن و از بي‌اعتنايي‌اش به عشق و زيبايي و انگيزه‌زندگي. دارم خفه مي‌شوم. نمي‌توانم اهميتي را كه صاحبان قدرت اينجا براي نيازمندي‌هاي صرفا حيواني آدميان قائلند، بپذيرم. بي‌شبهه اين وضع در نتيجه آن است كه مانند بسياري از آنان نيمي از عمر خود را در گرسنگي و نياز سپري نكرده‌ام اما آيا گرسنگي و نياز كمابيش مردم را قادر مي‌سازد كه جامعه آرماني را كه بايد الهام‌بخش هر مصلحتي باشد، درك كنند؟ نمي‌توانم از اين عقيده دست بكشم كه اين چيزها افق انديشه را بيش از آنچه وسعت‌بخشنده باشد، محدودكننده است. اما ترديد ناراحت‌كننده‌اي باقي مانده است و من به دو پاره شده‌ام.


لنين كه دو ساعتي در خدمتش صحبت مي‌كرديم، تقريبا مرا از خود نااميد كرد. گمان نمي‌‌كنم هيچگاه حدس زده باشم كه او مرد بزرگي است اما در جريان صحبت‌مان خوب به محدوديت‌هاي فكري او و محدود بودن سنت ماركسي او و نيز به رگه ستمگري اهريمني او پي بردم. در كتاب عمل و نظريه در بلشويسم خود از اين مصاحبه و از ماجراهاي خودم در روسيه به تفصيل صحبت كرده‌ام.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
HMC کمونیسم ایرانی پیش از ایجاد کمونیسم جهانی !!! فلسفه 5

Similar threads

بالا