[FONT="] معماری افسردهی بعد از جنگ [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] دو چیز در معماری سال های بعد از جنگِ (جهانی دوم)در بریتانیا مشهود است:[/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="] یکی افسردگی و دیگری سودمحوری[/FONT][FONT="]. شاخصهای افسردگی مثلاً بیرنگی است و یا دیوارهای صاف و بلند و پهن و بیخط و بیضلع؛ شاید مثل ذهن افسردهی یک جنگزده. مثل خاطراتی که بر باد رفته، مثل حس بیدار شدن از کابوس و ولو شدن برای چند ساعت روی تخت در حالی که به چیزی فکر نمیکنی یا زمانی که حتی یک رنگ روشن و یک قاب هم در خیالت هیاهو میکند و تکانه ([/FONT][FONT="]impulse[/FONT][FONT="]) میفرستد. برای همین از آن هم گریزانی تا در خیالت تنها باشی و به هیچ چیز فکر نکنی. به “هیچ” فکر بکنی. مثل کسی که سال ها در تاریکی بوده و به دیدن نور عادت ندارد. اگر یک دفعه به دنیای نورانی بیاوریدش جلوی چشمش را میگیرد تا در تاریکی آرام خود تنها باشد. تاریکی جنگ هم چنین تاثیری روی جنگزده دارد.
[/FONT][FONT="][/FONT][FONT="]شاخص دیگر افسردگی میتواند کوچههای باریک در میان ساختمانهای بسیار بزرگ آجری باشد. کوچههایی که بیشتر از دو نفر آن هم به سختی نمی توانند از آن عبور کنند. مسیر مستقیم است و راه با دیوار کوتاهی مشخص شده. برای همین اضطراب انتخاب مسیر وجود ندارد؛ همان اضطرابی که در میدان های بزرگ مرکز شهرهای انگلیس حس میشود. همان میدانهایی که به روی ماشینها بسته است و عابران پیاده در یک دایره به شعاع میدان بینهایت مسیر، حق انتخاب دارند. در کوچههای باریک، پیاده، زحمت تصمیم گیری را به عهدهی دیگری (معمار) گذاشته که لابد جهت خیر و صحیح را میشناسد و میداند و تدبیر کرده است. پیادهی افسردهی کوچههای باریک، عطای آزادی پراضطرابش را به لقای اسارت آراماش بخشیده.
[/FONT]
[/FONT][FONT="][/FONT][FONT="]شاخص دیگر افسردگی میتواند کوچههای باریک در میان ساختمانهای بسیار بزرگ آجری باشد. کوچههایی که بیشتر از دو نفر آن هم به سختی نمی توانند از آن عبور کنند. مسیر مستقیم است و راه با دیوار کوتاهی مشخص شده. برای همین اضطراب انتخاب مسیر وجود ندارد؛ همان اضطرابی که در میدان های بزرگ مرکز شهرهای انگلیس حس میشود. همان میدانهایی که به روی ماشینها بسته است و عابران پیاده در یک دایره به شعاع میدان بینهایت مسیر، حق انتخاب دارند. در کوچههای باریک، پیاده، زحمت تصمیم گیری را به عهدهی دیگری (معمار) گذاشته که لابد جهت خیر و صحیح را میشناسد و میداند و تدبیر کرده است. پیادهی افسردهی کوچههای باریک، عطای آزادی پراضطرابش را به لقای اسارت آراماش بخشیده.
[/FONT]
[FONT="]دوم ویژگی مشهودِ بناهای پس از جنگ، سودمحوری و شباهتشان به کارخانه است. کارخانه جایی است که زیبایی و روح در قعر جدول معیارهای ساخت و ساز قرار دارند. ابتدا، کاربری و به صرفه بودن و در نهایت، سود است که تعیین میکند که بنا چطور ساخته شود. اگر سقف کارخانه بلند ساخته شود به خاطر این نیست که شبیه گنبد مسجد و کلیسا شود[/FONT][FONT="]. برای این است که هدفی اقتصادی وجود دارد. مثلاً ساخت سوله ارزانتر است یا محصولی که در کارخانه ساخته میشود فضای بیشتری میگیرد و قس علی هذا. کسی سقف کارخانه را آیینهکاری نمیکند. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]ذهنیتی میتواند حتی برای دانشگاه هم معماری شبهکارخانهای بسازد که نمیتواند و یا نمیخواهد به “زیبایی” فکر کند. کسی که تنها به فکر “سازندگی” است. تنها به فکر جبران خطایی است[/FONT][FONT="]. مانند طفلی که از دیدن شکسته شدن گلدانی یادگاری و ارزشمند برای پدرش، اشک در چشم دارد و مشغول چسباندن تکههای گلدان به هم است تا شاید گلدان دوباره مثل اول شود. او نمیخواهد به زیبایی از دست رفته فکر کند. به فکر “حتی بهتر از روز اول شدنِ” گلدان است؛ امیدی واهی. ذهنیتی پشت این معماری افسرده است که بغض دارد. یعنی در عین حال میخواهد هم ثابت کند، هم جبران؛ میخواهد کاراییاش را، عُرضهاش را، سازندگیاش را ثابت کند، میخواهد بیعرضگیاش را، خرابکاری خودش یا دیگری را، تجربهی تلخش را جبران کند. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]یک اقتدار و ایستادگیِ گریهداری در معماری بناهای بعد از جنگ هست. یک چیز متناقضنمایی مثل این مصرع حافظ[/FONT][FONT="]: “استادهام چو شمع مترسان ز آتشم.” معماران افسردهی از جنگ برگشته، دیوارها را بلند ساختند، بلند، بلند، خیلی بلند. یک طوری که هیبتش تو را بترساند.[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]در وسط دانشگاه لیدز دو دودکش مثل دودکشهای کارخانههای خیلی بزرگ یا کورههای آجرپزیِ کورهپزخانه قرار دارند. نمیدانم آنجا چه میکنند. اما به جای اینکه بنایی مثل برج ساعت مشهور دانشگاه برمینگام نماد دانشگاه باشد، دو دودکش را میشود از مرکز شهر دید و جهت دانشگاه را تشخیص داد. برج ساعت برمینگام حسی انگلیسی دارد[/FONT][FONT="]. مخصوصاً وقتی نیمِ برج در مه باشد. اما دودکشهای دانشگاه لیدز حسِ کارخانهای دارد که از قضای بد روزگارِ ما، در همهجای دنیا کم و بیش شبیه هم هستند و دلگیر.[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]صندلیها و سالنهای سخنرانی طوری چیده شدهاند که گویی هدف این بوده که مخاطب تکان نخورد. در کنترل باشد[/FONT][FONT="]. آرام سر جایش بنشیند. گویی در کلاسهای این دانشگاه حادثهای غیرمترقبه حق ندارد برایت اتفاق بیافتد که نیاز پیدا کنی که از کلاس خارج شوی. در واقع هر کلاس دانشگاه دارای نیمکتهایی است به اندازهی عرض کلاس که دیوار سمت چپ را به دیوار سمت راست چسبانده. بعد در انتهای هر نیمکت یک درِ کوچک قرار داده شده رو به بیرون از کلاس. پس هر کلاس، حدود بیست در کوچک دارد، در انتهای هر ردیفِ نیمکت! برای همین اگر کسی در میانهی کلاس، عزم کند که محل را ترک کند، حداقل ده نفر باید بیاستند تا او از در خارج شود! خیلی غیرعقلانیست، نیست؟[/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]اصولاً در چیدمان نیمکتها، فکری به حال آزادی مخاطب نشده. نه اینکه آزادی محدود شده باشد. اصولاً انکار شده[/FONT][FONT="]. فرد دیده نشده. یکی برای همه، فدا شده است. “همه فدای یکی، یکی فدای همه” شعار “سه تفنگدار” در رمانِ الکساندر دوما [/FONT][FONT="]Alexander Dumas[/FONT][FONT="] بود. قسمت دوم این شعار، شعارِ معماری پساجنگیست. فردیتِ فرد در جنگ فراموش میشود. رنج از آنِ همگان است. همگان قربانیاناند. همگان یک بدن هستند. اما این یگانگیِ همگان، امر مثبتی نیست. همگان اعضای یک پیکرند. مانند پیکر و بدنی که گویی تکه گوشتی است در دسترس تجاوز دشمن؛ تکه تکه میشود در بمباران، اسیر میشود یا مورد تجاوز قرار میگیرد. در شرایط جنگی، “فرد” دیده نمیشود. “فرد” فدای “جمع” میشود که اصولاً غیر این هم نمیتواند باشد.
[/FONT]
[/FONT]
[FONT="]هرگونه شباهتی بین توصیفِ بالا از معماریِ بعد از جنگ جهانی دوم و معماری دوران سازندگی خودمان در ایران، کاملاً عمدیست. یکی از عناصر این معماری مثلاً برجی است به بزرگیِ برج میلاد که فقط باید بلند باشد، بلندتر از هرچه ساختمان است در تهران[/FONT][FONT="]. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]نمای خانههای ساخت دههی هفتاد، سنگ سفید بود؛ مثل قصابخانهها. نمای سنگ ساختمانها، استواری را یادآوری میکند؛ استوار مثل سنگ، یا استادهام چو سنگ! اما کیست که نداند که این سنگ تنها یک جدارهی باریک است[/FONT][FONT="]. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="]دیوارهای ادارات و دانشگاهها هم مثل آشپزخانهها تا نیمه سنگ بود. توجیه این بود که دانشجوها خط میکشند روی دیوار. افراد باید کنترل شوند که مبادا دست از پا خطا کنند. معماری باید طوری باشد که اگر هم افراد خطا کنند، به زودی و سادگی خطایشان قابل رفع باشد. مثلاً اگر خطی بر دیوار کشیدند، به سادگی با یک دستمال کشیدن پاک شود. قابل جبران باشد. تحت کنترل باشد. قابل پیش بینی باشد. استواری، جبران، کنترل، پیشبینی، دقیقاً همان چیزهایی است که در جنگ از دست میرود[/FONT][FONT="]. [/FONT][FONT="][/FONT]
[FONT="] [/FONT]
[FONT="]
[/FONT]